فارض
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
- ابن فارض ؛ شاعری مشهور بود. رجوع به ابن فارض شود.
فارض. [ رِ ] ( اِخ ) ابوعبداﷲ نعیم بن حماد اعور. ساکن مصر بود و چون فرائض و مواریث را خوب میدانست ، فارض خوانده شد. ( از سمعانی ).
فارض. [ رِ ] ( اِخ ) نوه یعقوب پیغامبر است. و داود نبی از نسل این فارض میباشد. رجوع به مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص 208 شود.
فارض . [ رِ ] (اِخ ) ابوعبداﷲ نعیم بن حماد اعور. ساکن مصر بود و چون فرائض و مواریث را خوب میدانست ، فارض خوانده شد. (از سمعانی ).
فارض . [ رِ ] (اِخ ) نوه ٔ یعقوب پیغامبر است . و داود نبی از نسل این فارض میباشد. رجوع به مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص 208 شود.
فارض . [ رِ ] (ع ص ) نعت فاعلی است از فرض . تأنیث آن فارضة. ج ، فارضات . (از اقرب الموارد). رجوع به فرض شود. || ستبر از مردم و از هر چیز دیگر. برای انسان مذکر و مؤنث در این معنی یکسان است . ج ، فُرَّض . (از اقرب الموارد). || قدیم . (از اقرب الموارد). || پیر. (منتهی الارب ). ج ، فوارض . || دانای فرائض ... (از اقرب الموارد). کسی که حسابهای ارث و تقسیمات شرعی آن را بداند. || عظیم : اضمر عَلَی َّ ضغینةً فارضاً؛ کینه ٔعظیمی بر من در دل دارد. (از اقرب الموارد). || پیر گاو. (ترجمان القرآن چ دبیرسیاقی ص 70).
- ابن فارض ؛ شاعری مشهور بود. رجوع به ابن فارض شود.
دانشنامه اسلامی
ریشه کلمه:
فرض (۱۸ بار)
«فارِض» از مادّه «فَرْض» به معنای گاو مسن است، ولی بعضی ازمفسران گفته اند: گاوی است که مخصوصاً به مرحله ای از پیری رسیده که دیگر زاد و ولد نمی کند.