کلمه جو
صفحه اصلی

مجاوری

لغت نامه دهخدا

مجاوری. [ م ُ وِ ] ( حامص ) مجاور بودن. مقیم بودن. معتکف بودن :
دگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن
کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت.
سعدی.
و رجوع به مجاورشود.
- مجاوری کردن ؛ اقامت کردن. اعتکاف کردن :
خاطر خاقنی از آن کعبه شناس شد که او
در حرم خدایگان کرده به جان مجاوری.
خاقانی.
|| مجاورت و همسایگی.( ناظم الاطباء ).


کلمات دیگر: