کلمه جو
صفحه اصلی

نشوی

فرهنگ فارسی

نوپیداشدن، نموکردن، پرورش یافته
منسوب است به نشوی . نخجوانی .

لغت نامه دهخدا

نشوی . [ ن َش ْ وا ] (ع ص ) تأنیث نشوان است . (از اقرب الموارد). زنی مست .


نشوی. [ ن َش ْ وا ] ( ع ص ) تأنیث نشوان است. ( از اقرب الموارد ). زنی مست.

نشوی. [ ن َش ْ ] ( اِخ ) نخجوان. ضبط دیگری است از نخجوان :
یارب ای خالق مکان و زمان
مرسل و منزل نبی و نپی
من درویش را ببخش غنی
من دلریش را فرست شفی
بار دیگر چنان که مطلوب است
برسانم به خطه نشوی.
هندوشاه نخجوانی ( از صحاح الفرس چ طاعتی ص 308 ذیل لغت نپی و نشوی ).
رجوع به نخجوان شود.

نشوی. [ ن َ ش َ وی ی / ی ] ( ص نسبی )منسوب است به نشوی. ( نخجوانی ). رجوع به نشوی شود.

نشوی . [ ن َ ش َ وی ی / ی ] (ص نسبی )منسوب است به نشوی . (نخجوانی ). رجوع به نشوی شود.


نشوی . [ ن َش ْ ] (اِخ ) نخجوان . ضبط دیگری است از نخجوان :
یارب ای خالق مکان و زمان
مرسل و منزل نبی و نپی
من درویش را ببخش غنی
من دلریش را فرست شفی
بار دیگر چنان که مطلوب است
برسانم به خطه ٔ نشوی .
هندوشاه نخجوانی (از صحاح الفرس چ طاعتی ص 308 ذیل لغت نپی و نشوی ).
رجوع به نخجوان شود.



کلمات دیگر: