قبول کردن , اتخاذ کردن , اقتباس کردن , تعميد دادن , نام گذاردن (هنگام تعميد) , در ميان خود پذيرفتن , به فرزندي پذيرفتن , غذا , نسل , بچه سر راهي , پرستار , دايه , غذا دادن , شير دادن , پرورش دادن
تبن
عربی به فارسی
فرهنگ فارسی
نصر گوید : موضعی است به یمان از مخلاف لحج
لغت نامه دهخدا
تبن. [ ت َ ] ( ع مص ) کاه دادن کسی را. ( تاج المصادر بیهقی ). کاه دادن ستور را. ( از اقرب الموارد ) ( از قطر المحیط ) ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).
تبن. [ ت َ ب َ ] ( ع مص ) زیرک شدن. ( تاج المصادربیهقی ) ( از اقرب الموارد ). زیرک و باریک بین شدن در امور. ( از قطر المحیط ). زیرک و باریک بین و ریزکار گردیدن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). رجوع به تبانه شود.
تبن. [ ت َ ب ِ ] ( ع ص ) زیرک و باریک بین. ( قطر المحیط ). نعت است از تَبَن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). باریک بین و ریزکار و زیرک. ( ناظم الاطباء ). || بازی کننده بدست خود به هر چیز. ( از قطر المحیط ) ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).
تبن. [ ت ُ ب ُ ] ( اِ ) شوره زار و زمین بی گیاه. ( ناظم الاطباء ). اشتینگاس این لغت را بهمین معنی و با تردید ذکر کرده و شعوری بنقل از شرفنامه آن را شوره معنی کرده است ولی در نسخه ٔخطی شرفنامه منیری کتابخانه سازمان تین بمعنی شوره آمده است. رجوع به لسان العجم ج 1 ورق 307 ب شود.
تبن. [ ت ُ ب َ ] ( اِخ ) نصر گوید: موضعی است به یمان از مخلاف لحج و سیدحمیری درباره آن گوید:
هلاّ وقفت علی الاجراع من تبن
و ماوقوف کبیرالسن فی الدمن.
تبن . [ ت َ ] (ع مص ) کاه دادن کسی را. (تاج المصادر بیهقی ). کاه دادن ستور را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
تبن . [ ت َ / ت ِ ] (ع اِ) کاه . (دهار) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). کاه خشک . (غیاث اللغات ) (مهذب الاسماء). تِبْنَة یکی . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ): اقل من تبنة فی لبنة و کان نبتاً فصار تبناً و خرج علیه رداء تبنی ؛ ای بلون التبن . (اقرب الموارد). ج ، اتبان ، تبون . (منتهی الارب ) (آنندراج ). کاه که ساقه ٔ خوردشده ٔ زراعت است در خرمن . (فرهنگ نظام ). رجوع به کاه شود. || گرگ . (قطر المحیط) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || قدح بزرگ . (دهار) (قطر المحیط) (مهذب الاسماء). قدح بزرگ به اندازه ٔ بیست کس . (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). قدح اندازه ٔ بیست کس ، آنگاه صحن نزدیک به وی ، آنگاه عس ّ؛ اندازه ٔ سه یا چهار تن ، آنگاه قدح اندازه ٔ دو تن ، آنگاه قعب یکمرده ، آنگاه غمر فروتر از آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || (ص ) مهتر جوانمرد و شریف . (قطر المحیط) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
تبن . [ ت َ ب َ ] (ع مص ) زیرک شدن . (تاج المصادربیهقی ) (از اقرب الموارد). زیرک و باریک بین شدن در امور. (از قطر المحیط). زیرک و باریک بین و ریزکار گردیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). رجوع به تبانه شود.
تبن . [ ت َ ب ِ ] (ع ص ) زیرک و باریک بین . (قطر المحیط). نعت است از تَبَن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). باریک بین و ریزکار و زیرک . (ناظم الاطباء). || بازی کننده بدست خود به هر چیز. (از قطر المحیط) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
هلاّ وقفت علی الاجراع من تبن
و ماوقوف کبیرالسن فی الدمن .
(معجم البلدان ج 2 ص 364).
تبن . [ ت ُ ب ُ ] (اِ) شوره زار و زمین بی گیاه . (ناظم الاطباء). اشتینگاس این لغت را بهمین معنی و با تردید ذکر کرده و شعوری بنقل از شرفنامه آن را شوره معنی کرده است ولی در نسخه ٔخطی شرفنامه ٔ منیری کتابخانه ٔ سازمان تین بمعنی شوره آمده است . رجوع به لسان العجم ج 1 ورق 307 ب شود.