کلمه جو
صفحه اصلی

consort


معنی : شریک، همسر، مصاحب، هم نشین شدن، جور کردن
معانی دیگر : شوهر، زن، شوهر ملکه، زوجه ی پادشاه، (با: with) دوستی کردن (به ویژه با اشخاص ناباب)، معاشر بودن با، نشست و برخاست کردن با، (در اصل) شریک، انباز، همراه، (کشتیرانی) همرو (کشتی که کشتی دیگر را مشایعت می کند)، (نادر) انجمن، گروهه، توافق، سازش، (انگلیس - سده ی هفدهم) گروه موسیقی نوازان مجلسی، نوع موسیقی این گروه، سازگار بودن با، همساز بودن، هم عقیده بودن، هم رای بودن

انگلیسی به فارسی

همسر، شریک، مصاحب، هم‌نشین شدن، جور کردن


همسایه، همسر، مصاحب، شریک، هم نشین شدن، جور کردن


انگلیسی به انگلیسی

اسم ( noun )
(1) تعریف: a wife or husband, esp. of a royal personage.
مشابه: helpmate, husband, mate, partner, spouse, wife

- Prince Philip is the consort of Queen Elizabeth II.
[ترجمه ترگمان] پرنس فیلیپ همسر ملکه الیزابت دوم است
[ترجمه گوگل] شاهزاده فیلیپ از همتای ملکه الیزابت دوم است

(2) تعریف: a ship which accompanies another.
فعل ناگذر ( intransitive verb )
حالات: consorts, consorting, consorted
(1) تعریف: to keep company; associate (often fol. by with).
مترادف: associate, fraternize, mingle
مشابه: ally, confederate, hang around, join, mix, relate, socialize, travel

- He's been consorting with some troublemakers recently and his mother is beginning to worry.
[ترجمه ترگمان] اخیرا با چند تا دردسر مواجه شده و مادرش کم کم نگران شده
[ترجمه گوگل] او اخیرا با برخی از مشکل ساز موافق است و مادرش شروع به نگرانی می کند

(2) تعریف: to be in accord; agree.
مترادف: accord, agree, correspond, harmonize, jibe, tally
مشابه: blend, conform
فعل گذرا ( transitive verb )
مشتقات: consorter (n.), consortion (n.)
• : تعریف: to join in company; unite.
مترادف: accompany, associate, join, unite
مشابه: ally, confederate

• partner, companion; one ship accompanying another
spend time with; associate; join; be in agreement
if someone consorts with a particular person or group, they spend a lot of time with them; used in formal english, showing disapproval.
a consort is the wife or husband of the ruling monarch.

مترادف و متضاد

Antonyms: antagonist, enemy, foe


Synonyms: accompaniment, companion, concomitant, friend, husband, mate, spouse, wife


شریک (اسم)
accessory, partner, associate, participant, sharer, joint, consort, copartner, comrade, pal, colleague, coparcener, half, yokefellow

همسر (اسم)
partner, associate, match, consort, mate, spouse, helpmate

مصاحب (اسم)
companion, consort, confabulator, fellow traveller

هم نشین شدن (فعل)
assort, consort

جور کردن (فعل)
accord, concert, adapt, suit, sort, assort, consort, lot, grade

associate, partner


be friendly with; fraternize


Synonyms: accompany, associate, attend, bear, befriend, bring, carry, chaperon, chum together, chum with, clique with, company, conduct, convoy, gang up with, go around with, hang around with, hang out with, hang with, join, keep company, mingle, mix, pal, pal around with, pal with, run around with, run with, take up with, tie up with


agree


Synonyms: accord, coincide, comport, concur, conform, correspond, dovetail, harmonize, march, square, tally


Antonyms: disagree


جملات نمونه

1. the queen and her consort attended the banquet
ملکه و شوهرش در ضیافت حضور یافتند.

2. Thieves and other criminals often consort together.
[ترجمه ترگمان]دزدان و سایر مجرمان اغلب با هم زن می شوند
[ترجمه گوگل]دزد و دیگر مجرمان اغلب با یکدیگر همکاری می کنند

3. They went in consort two or three together.
[ترجمه ترگمان]با هم به دو یا سه نفر رفتند
[ترجمه گوگل]آنها دو یا سه بار همدیگر را ترک کردند

4. Consort has a population of 714 and is about as rural and isolated as you can get.
[ترجمه ترگمان]جمعیت این شهر ۷۱۴ تن است و تا آنجا که می توانید به عنوان روستایی و منزوی در نظر گرفته شده است
[ترجمه گوگل]کنسرسیوم جمعیت 714 نفر دارد و به عنوان روستایی و جداگانه به عنوان شما می توانید

5. You should consort with your classmates.
[ترجمه ترگمان] تو باید با همکلاسی هات زندگی کنی
[ترجمه گوگل]شما باید با همکلاسی خود هماهنگ باشید

6. She was surely the most distinguished queen consort we have had.
[ترجمه ترگمان]او قطعا بزرگ ترین کشتی ملکه بود که ما داشتیم
[ترجمه گوگل]او مطمئنا یکی از متمایزترین ملکه همسایه ما بود

7. The nurses are instructed not to consort with their patients.
[ترجمه ترگمان]به پرستاران دستور داده شده است که با بیماران خود عمل نکنند
[ترجمه گوگل]پرستاران دستور داده اند که با بیماران خود هماهنگ نباشند

8. His practice does not consort with his preaching.
[ترجمه ترگمان]عمل او با موعظه های او سازگار نیست
[ترجمه گوگل]تمرین او با موعظه او مطابقت ندارد

9. Gabrieli Consort and Players directed by Paul McCreesh.
[ترجمه ترگمان]Gabrieli Consort و بازیکنان به کارگردانی پل McCreesh
[ترجمه گوگل]کنسرت گابریلی و بازیکنان پل مک کریس

10. The Consort Select menu and elegant surroundings.
[ترجمه ترگمان]منوی انتخاب Consort و محیط برازنده
[ترجمه گوگل]منو انتخاب کنسول و محیطی زیبا

11. The melancholic king and his lustful comic consort are out of love, but not so Peter and Emilia.
[ترجمه ترگمان]افسرده و افسرده پادشاه و شوهر شهوانی او از عشق خارج می شوند، اما نه به این خاطر که پیتر و امیل یا
[ترجمه گوگل]پادشاه ملانکولی و همدلی کمدی شادکامی از عشق، اما نه پیتر و امیلیا

12. Except for the consort song, all of these types of composition are represented somewhere among the studies presented here.
[ترجمه ترگمان]بجز آهنگ همسر، تمام این انواع ترکیب در جایی بین مطالعات ارایه شده در اینجا نشان داده شده اند
[ترجمه گوگل]به جز آهنگ آهنگساز، همه این ترکیبات در جایی از مطالعات ارائه شده در اینجا نشان داده شده است

13. For the terma tradition, a consort is a very important instrument.
[ترجمه ترگمان]برای سنت terma، همسر ابزاری بسیار مهم است
[ترجمه گوگل]برای سنت ترم، سازنده یک ابزار بسیار مهم است

14. The report does not consort with the facts.
[ترجمه ترگمان]این گزارش با حقایق همخوانی ندارد
[ترجمه گوگل]این گزارش با حقایق همخوانی ندارد

15. Your actions do not consort with your principles.
[ترجمه ترگمان]کاره ای شما با قوانین شما هم کاری نمی کنند
[ترجمه گوگل]اقدامات شما با اصول خود مطابقت ندارد

The Queen and her consort attended the banquet.

ملکه و شوهرش در ضیافت حضور یافتند.


His brother is consorting with thieves.

برادرش با دزدان نشست و برخاست می‌کند.


پیشنهاد کاربران

بعنوان فعل : ( معمولا با with )
همنشینی کردن، همنشین شدن، معاشرت کردن، نشست و برخاست کردن و. . . .

همچنین : ( assort ( with


هم خوانی، جور بودن


کلمات دیگر: