کلمه جو
صفحه اصلی

intrinsic


معنی : شایسته، اصلی، حقیقی، ذاتی، باطنی، طبیعی، روحی، ذهنی
معانی دیگر : (وابسته به نهاد و ارزش یا ماهیت درونی هر چیز و نه به عوامل خارجی) درون خیز، درون زاد، درونی، درونین (در برابر: برون خیز extrinsic)، نهادی، گوهرین، مرتب

انگلیسی به فارسی

ذاتی، باطنی، حقیقی، طبیعی، ذهنی، اصلی، روحی، شایسته


ذاتی، اصلی، باطنی، طبیعی، ذهنی، روحی، حقیقی، مرتب، شایسته


انگلیسی به انگلیسی

صفت ( adjective )
مشتقات: intrinsically (adv.)
• : تعریف: being essential to or of the nature of a thing; inherent.
مترادف: constitutional, essential, fundamental, inherent, innate, natural
متضاد: extrinsic
مشابه: built-in, congenital, deep-rooted, deep-seated, elemental, immanent, inbred, native, organic, substantive, temperamental

- Competition is intrinsic to sports.
[ترجمه H.M] رقابت، طبیعت و ذاتِ ورزش است
[ترجمه ترگمان] رقابت برای ورزش درونی است
[ترجمه گوگل] مسابقه برای ورزش های ذاتی است
- Sparkle is an intrinsic quality of a diamond.
[ترجمه محدثه] درخشش کیفیت درونی یک الماس است
[ترجمه ساجد] درخشش خصوصیت ذاتی الماس است
[ترجمه ترگمان] Sparkle یک کیفیت درونی یک الماس است
[ترجمه گوگل] Sparkle یک کیفیت ذاتی الماس است

• inherent, innate, essential, fundamental, natural
the intrinsic qualities of something are its important and basic qualities; a formal word.

دیکشنری تخصصی

[شیمی] ذاتی، (وابسته به نهاد و ارزش یا ماهیت درونی هر چیز و نه به عوامل خارجی ) درون خیز، درون زاد، درونی، درونین (در برابر: برون خیزextrinsic)، اصلی، نهادى، گوهرین
[حقوق] ذاتی، لاینفک
[نساجی] اصلی- ذاتی
[ریاضیات] اصلی، باطنی، ذاتی، اندرونی

مترادف و متضاد

شایسته (صفت)
able, good, qualified, apt, fit, worthy, competent, proper, sufficient, suitable, meet, apropos, befitting, intrinsic, seemly, becoming, deserving, meritorious

اصلی (صفت)
elementary, primary, initial, aboriginal, primitive, main, original, principal, basic, net, genuine, prime, essential, head, organic, arch, inherent, intrinsic, innate, fundamental, cardinal, immanent, normative, germinal, first-hand, seminal, ingrown, quintessential, primordial

حقیقی (صفت)
true, genuine, actual, real, rightful, substantive, regular, intrinsic, unfeigned, veritable

ذاتی (صفت)
indigenous, essential, organic, inherent, autochthonous, intrinsic, innate, natural, substantial, inward, inborn, congenital, connate, inbred

باطنی (صفت)
intrinsic, ben, internal, inner, inward, inmost, pectoral

طبیعی (صفت)
indigenous, normal, real, inherent, intrinsic, innate, natural, born, physical, somatic, homebred

روحی (صفت)
intrinsic, moral, inner, mental, spiritual, numinous, spectral, psychic, supersensible, supersubstantial

ذهنی (صفت)
intrinsic, intellectual, noetic, psychic, subjective

basic, inborn


Synonyms: built-in, central, congenital, connate, constitutional, constitutive, deep-seated, elemental, essential, fundamental, genuine, hereditary, inbred, indwelling, inherent, inmost, innate, intimate, material, native, natural, particular, peculiar, real, true, underlying


Antonyms: accidental, acquired, extrinsic, incidental, learned


جملات نمونه

1. the intrinsic value of a gold coin is usually less than its nominal value
ارزش واقعی یک سکه ی طلا (ارزش فلز آن) معمولا از ارزش اسمی آن کمتر است.

2. the wide gap between intrinsic feelings and the way they are expressed
شکاف عمیق میان احساسات درونی و چگونگی بیان آنها

3. The brooch has little intrinsic value.
[ترجمه فواد] این مدال ارزش ذاتی کمی دارد.
[ترجمه ترگمان]این سنجاق سینه ارزش ذاتی کمی دارد
[ترجمه گوگل]این بروشور دارای ارزش ذاتی است

4. The intrinsic worth of the pen is 30 yuan.
[ترجمه موسی] ارزش اصلی این قلم 30 یوان است.
[ترجمه ترگمان]ارزش درونی قلم ۳۰ یوآن است
[ترجمه گوگل]ارزش ذاتی قلم 30 یوان است

5. There is nothing in the intrinsic nature of the work that makes it more suitable for women.
[ترجمه موسی] در ماهیت اصلی این کار هیچ چیزی وجود ندارد که این کار را برای خانم ها مناسب تر کند.
[ترجمه ترگمان]در طبیعت درونی کار چیزی وجود ندارد که آن را برای زنان مناسب تر کند
[ترجمه گوگل]هیچ چیز در ماهیت ذاتی کار وجود ندارد که باعث می شود آن را برای زنان مناسب تر باشد

6. Study has an intrinsic worth, as well as helping you achieve your goals.
[ترجمه موسی] مطالعه دارای ارزش ذاتی است و همچنین به شما در رسیدن به اهداف خود کمک می کند.
[ترجمه ترگمان]مطالعه ارزش ذاتی دارد و به شما کمک می کند به اهداف خود برسید
[ترجمه گوگل]مطالعه ارزش ذاتی و همچنین کمک به شما در دستیابی به اهداف خود است

7. The paintings have no intrinsic value except as curiosities.
[ترجمه ترگمان]نقاشی ها ارزش ذاتی ندارند، به جز عجایب
[ترجمه گوگل]نقاشی ها به جز غرور، ارزش ذاتی ندارند

8. Maths is an intrinsic part of the school curriculum.
[ترجمه ترگمان]ریاضی بخشی درونی از برنامه درسی مدارس است
[ترجمه گوگل]ریاضی بخش ذاتی برنامه درسی مدرسه است

9. The intrinsic value of a coin is the value of the metal it is made of.
[ترجمه ترگمان]ارزش ذاتی یک سکه مقدار فلزی است که از آن تشکیل شده است
[ترجمه گوگل]ارزش ذاتی یک سکه ارزش فلز ساخته شده از آن است

10. These tasks were repetitive, lengthy and lacking any intrinsic interest.
[ترجمه ترگمان]این وظایف تکراری، طولانی و فاقد منافع درونی بودند
[ترجمه گوگل]این وظایف تکراری، طولانی و بدون هیچ گونه ذاتی است

11. This, of course, is an intrinsic part of their grand master-plan.
[ترجمه ترگمان]البته این یک بخش ذاتی از طرح اصلی آن ها است
[ترجمه گوگل]این، البته، بخشی ذاتی از طرح اصلی است

12. These inducements are both extrinsic and intrinsic.
[ترجمه ترگمان]این انگیزه ها هم عامل برونی و هم درونی هستند
[ترجمه گوگل]این انگیزه ها بیرونی و ذاتی هستند

13. The electoral system appeared to form an intrinsic part of a stable polity.
[ترجمه ترگمان]به نظر می رسد که نظام انتخاباتی یک بخش ذاتی از یک جامعه باثبات را تشکیل می دهد
[ترجمه گوگل]سیستم انتخاباتی به نظر می رسد که یک بخش ذاتی از یک سیاست پایدار تشکیل شده است

14. Parents need to teach children the intrinsic value of good behavior.
[ترجمه ترگمان]والدین باید ارزش ذاتی رفتار خوب را به کودکان یاد دهند
[ترجمه گوگل]والدین باید ارزش ذاتی رفتار خوب را به کودکان آموزش دهند

15. The intrinsic hilarity of the double entendre?
[ترجمه ترگمان]لذت های درونی \"entendre\"؟
[ترجمه گوگل]خلوص ذاتی دو طرفه؟

The intrinsic value of a gold coin is usually less than its nominal value.

ارزش واقعی یک سکه‌ی طلا (ارزش فلز آن) معمولاً از ارزش اسمی آن کمتر است.


the wide gap between intrinsic feelings and the way they are expressed

شکاف عمیق میان احساسات درونی و چگونگی بیان آنها


پیشنهاد کاربران

ارزش

جدایی ناپذیر، لاینفک

سرشتی

[روانشناسی] درون سو

درونی، داخلی، ذاتی، اصلی

قائم به ذات، ذاتا، ذاتی، به خودی خود

[تشیح]عضلاتی که تماماٌ در کف دست هستند

( در برخی موارد به معنی ) مستور، پنهان، نامشهود

خالص
intrinsic semiconductor
نیم رسانای خالص

intrinsic ( adj ) = ذاتی، فطری، نهادی، اساسی، درونی، سرشتی، اصلی، حقیقی، لاینفک، باطنی، بنیادی، طبیعی، بدیهی، غریزی، موروثی ( ارثی )

معانی دیگر: درون اندامی یا کالبدی ( واقع در یا وابسته به یک بخش یا اندام بخصوص )

مترادف با کلمه: inherent ( adj )

an intrinsic part = یک بخش درونی، بخشی لاینفک ( جدا ناپذیر )

Definition =اساسی برای یک چیز ، مهم بودن در ساختن آنچه هست/از ویژگی های بسیار مهم و اساسی یک شخص یا چیز/

examples:
1 - A penny has little intrinsic value.
یک پنی ارزش ذاتی کمی دارد.
2 - Maths is an intrinsic part of the school curriculum.
ریاضیات بخشی اساسی از برنامه درسی مدرسه است.
3 - Each human being has intrinsic dignity and worth.
هر انسانی دارای عزت و ارزش ذاتی ( حقیقی ) است.
4 - Graduates are attracted to jobs that have intrinsic interest.
فارغ التحصیلان جذب مشاغلی می شوند که علاقه ذاتی دارند.


هم معنی با Instinctive به معنی فطری، درون خیر، برآمده از ذات و سرشت

ذاتی درونی


کلمات دیگر: