کلمه جو
صفحه اصلی

feed


معنی : خورد، خورش، علوفه، خوراک، خوراندن، قورت دادن، غذا دادن، چراندن، تغذیه کردن، خواربار تامین کردن، پروردن، سیر کردن، خوردن، جلو بردن، طعمه کردن، خوراک دادن
معانی دیگر : (تغذیه) دادن، (مواد لازم برای رشد یا دامن زدن به چیزی را) فراهم کردن، تشدید کردن، جان تازه دادن به، (سوخت یا مواد اولیه و غیره) رساندن به، (بیشتر در مورد جانوران) خوردن، چرا کردن، خوراک حیوانات، علیق، دام خوراک، پرورد، خوراک بودن، به عنوان خوراک مصرف شدن، (ورزش) پاس دادن، توپ را رساندن به، (تئاتر ـ هنگامی که بازیگر روی صحنه کلام خود را فراموش می کند) سخن خوراندن (به او)، (ماده ی خورانده شده به ماشین و غیره) خوراند، (عامیانه) ناهار، شام، یک وعده خوراک، رزق

انگلیسی به فارسی

(محاوره، تئاتر) سر نخ دادن به


غذا خوردن، تغذیه کردن، (چهارپایان) چریدن، چَرا کردن


تغذیه، غذا دادن


(وعده‌ی) غذا، خوراک، خورد و خوراک


(وب، کامپیوتر) فید، خوراک، خبرمایه


چَرا، چریدن


علوفه، علیق، علف، کاه و جو


(فنی) لوله‌ی تغزیه، مجرای تغدیه، خط تغذیه


(فنی) مواد، مایه، سوخت


(محاوره، تئاتر) سر نخ، زمینه‌چینی


غذا دادن به، تغذیه کردن


(دستگاه، کوره و غیره) تغذیه کردن، (دریاچه، مخزن) آب ... را تامین کردن، (آتش) روشن نگه داشتن


خوراک، علوفه، خورد، خورش، غذا دادن، خوراندن، خوردن، چراندن، خوراک دادن، تغذیه کردن، جلو بردن، سیر کردن، پروردن، قورت دادن، طعمه کردن، خواربار تامین کردن


انگلیسی به انگلیسی

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: feeds, feeding, fed
(1) تعریف: to provide food for or give food to.
مترادف: nourish
مشابه: accommodate, board, cater, provision, purvey, sate, satiate, sustain, victual

- She's feeding the baby now.
[ترجمه مهدیه] او در حال غذا دادن به بچه است.
[ترجمه محمد مهدی صحبتی] او هم اکنون در حال غذا دادن به بچه است
[ترجمه kimia] او ( خانم ) در حال غذا دادن به نوزاد است
[ترجمه مایکروسافت] او در حال تغذیه دادن به نوزاد است
[ترجمه ترگمان] الان داره به بچه غذا میده
[ترجمه گوگل] او در حال تغذیه نوزاد است
- Did you feed the cat?
[ترجمه T] ایا به گربه غدا دادید؟
[ترجمه محمد مهدی صحبتی] آیا شما به گربه غذا داده اید؟
[ترجمه A] به گربه غذا دادی؟
[ترجمه parham] آیا تو به گربه غذا دادی؟
[ترجمه ترگمان] به گربه غذا دادی؟
[ترجمه گوگل] آیا گربه را خورده اید؟
- The soup kitchen feeds over fifty people a day.
[ترجمه Avin.a] سوپی که در آشپزخانه درست میشود میتواند بیشتر از پنجاه نفر را سیر کند
[ترجمه ترگمان] آشپزخونه سوپ یه روز بیشتر از ۵۰ نفر تغذیه می کنه
[ترجمه گوگل] آشپزخانه سوپ روزانه بیش از پنجاه نفر را تغذیه می کند

(2) تعریف: to be sufficient as food for.
مترادف: nourish
مشابه: sustain

- This roast will feed four people.
[ترجمه مهدیه] این کباب را چهار نفر می توانند بخورند.
[ترجمه محمد م] این کباب چهار نفر را سیر خواهد کرد.
[ترجمه Parla] این گوشت بریانی گاو چهار نفر را سیر خواهد کرد
[ترجمه ترگمان] این کباب به چهار نفر غذا میده
[ترجمه گوگل] این کباب چهار نفر را تغذیه می کند

(3) تعریف: to grow food for.
مترادف: nourish
مشابه: sustain

- The land feeds the population.
[ترجمه سعید] زمین منبع تغذیه انسانهاست.
[ترجمه ترگمان] زمین جمعیت را تغذیه می کند
[ترجمه گوگل] این زمین جمعیت را تغذیه می کند

(4) تعریف: to give as food.

- You shouldn't feed chocolate to your dog.
[ترجمه مهدیه] شما نباید شکلات را به عنوان غذا به سگ دهید.
[ترجمه سعید] نباید به سگتان شکلات بدهید.
[ترجمه ترگمان] تو نباید با سگت شکلات بخوری
[ترجمه گوگل] شما نباید شکلات را به سگ خود ببرید

(5) تعریف: to support; reinforce.
مترادف: nourish, nurture, reinforce, strengthen
مشابه: encourage, support, sustain

- Praise feeds his ego.
[ترجمه مازیار خاکپور] تشویق، نفس را تغذیه می کند
[ترجمه ترگمان] Praise، خویشتن را تغذیه می کند
[ترجمه گوگل] ستایش، نفس خود را تغذیه می کند
- Don't encourage his drinking; you're only feeding his addiction.
[ترجمه مازیار خاکپور] او را به نوشیدن تشویق نکن؛ تو فقط به اعتیاد او دامن می زنی.
[ترجمه ترگمان] مشروب هاش رو تشویق نکن تو فقط به اعتیاد خودش غذا میدی
[ترجمه گوگل] نوشیدنش را تشویق نکنید؛ شما فقط اعتیاد خود را تغذیه می کنید

(6) تعریف: to supply with something necessary for maintenance.

- We fed the fire once more to keep it going through the night.
[ترجمه ترگمان] یک بار دیگر آتش را سیر کردیم تا آن را در شب ادامه دهیم
[ترجمه گوگل] ما یک بار دیگر از آتش سوزی کردیم تا شب را ادامه دهیم
- Several springs feed the lake.
[ترجمه ترگمان] چندین چشمه از دریاچه تغذیه می کنند
[ترجمه گوگل] چند منبع چشمه دریاچه را تغذیه می کند

(7) تعریف: to insert and allow to be pulled or taken in.
مترادف: insert
مشابه: enter, put, stick

- She fed paper into the typewriter.
[ترجمه مازیار خاکپور] او در ماشین تحریر کاغذ گذاشت.
[ترجمه ترگمان] کاغذ را به ماشین تحریر داد
[ترجمه گوگل] او کاغذ را به ماشین تایپ کرد
فعل ناگذر ( intransitive verb )
(1) تعریف: to eat food; take nourishment.
مترادف: dine, eat, fare
مشابه: bite, diet, graze, subsist

- Sheep feed on grass.
[ترجمه ترگمان] گوسفند از علف تغذیه می کند
[ترجمه گوگل] گوسفند بر چمن تغذیه می کند
- The baby is feeding well now and gaining weight.
[ترجمه ترگمان] نوزاد اکنون به خوبی تغذیه می کند و وزن خود را به دست می آورد
[ترجمه گوگل] کودک در حال تغذیه خوب و بدست آوردن وزن است

(2) تعریف: to take reinforcement or satisfaction.
مشابه: strengthen, thrive

- Their fear feeds on itself.
[ترجمه ترگمان] ترس آن ها به خودی خود تغذیه می کند
[ترجمه گوگل] ترس خود را بر روی خود می افزاید
- She feeds on high grades.
[ترجمه ترگمان] او از نمرات بالا تغذیه می کند
[ترجمه گوگل] او در نمرات بالا تغذیه می کند
اسم ( noun )
(1) تعریف: food for birds and animals, such as seeds, grain, or hay.
مترادف: fodder, food, forage, pasture, provender
مشابه: comestibles, edibles, supplies, viands, victuals

- The price of feed jumped again this year.
[ترجمه ترگمان] امسال قیمت غذا بار دیگر بالا رفت
[ترجمه گوگل] قیمت خوراک دوباره امسال پر شده است

(2) تعریف: the portion or amount of such food.
مترادف: fodder, food, forage, pasture, provender
مشابه: comestibles, edibles, supplies, viands, victuals

- The mare ate only half of her feed.
[ترجمه ترگمان] مادیان تنها نیمی از feed را خورد
[ترجمه گوگل] مرغ تنها نیمی از خوراکش را خورد

(3) تعریف: (informal) a large meal, as at a celebration.
مترادف: banquet, dinner, repast
مشابه: feast, gorge, meal, spread

- That was a great feed this year, especially the turkey and the pie!
[ترجمه ترگمان] این یک غذای عالی بود، به خصوص بوقلمون و پای بوقلمون!
[ترجمه گوگل] این سالاد عالی بود، به خصوص بوقلمون و پای!

(4) تعریف: a mechanism that supplies something to a process.
مشابه: inserter, mechanism

- The copy machine has an automatic feed.
[ترجمه ترگمان] ماشین کپی یک غذای اتوماتیک دارد
[ترجمه گوگل] دستگاه کپی یک خوراک خودکار دارد

• food; meal; act of providing food; nourishment; fodder, food fed to livestock; material supplied; act of channeling or routing; act of passing (sports); act of inserting into a machine (especially of putting paper into a printer); act of supplying
provide with food; eat; nourish; be nourished; supply, provide; satisfy, gratify; encourage, support; channel, route; send; pass; move into a machine or opening; incite, inflame
if you feed a baby or an animal, you give it food. verb here but can also be used as a count noun. e.g. what time is his next feed?
when an animal or baby feeds, it eats something.
feed is food that is given to an animal.
if you feed your family or a community, you supply or prepare food for them.
if something feeds on something else or is fed by it, it grows stronger as a result of it.
if you feed something into a container, store, or other object, you gradually put it in.
see also fed.

Simple Past: fed, Past Participle: fed


دیکشنری تخصصی

[کامپیوتر] تغذیه کردن ؛ جلوبردن - جلو بردن، تغذیه کردن فرایند مکانیکی که به وسیله ی آن می توان اجسام دراز را به قسمتهای عملیاتی دلخواه جلو برد .
[برق و الکترونیک] تغذیه 1. اعمال سیگنال به ورودی مدار، خط انتقال، یا آنتن .2. بخشی ازآنتن رادار که به انتهای خط انتقال متصل می شود و انرژی « آر اف» را به بازتابنده داده یااز آن دریافت می کند. - تغذیه
[مهندسی گاز] خوراک
[زمین شناسی] بار اولیه ماده معدنی استخراج شدهای که به کارخانه کانهآرایی واردمی شود .(و در کارخانه کانه آرایی موادی که به هر دستگاه وارد می شود.)
[نساجی] تغذیه - خوراک دادن
[ریاضیات] دادن، جلو بردن، بار، خوراندن، تغذیه، خوراک، تغذیه کردن، خورد، هدایت کردن
[معدن] بار اولیه (عمومی فرآوری)

مترادف و متضاد

خورد (اسم)
absorption, sucking, feed, food, intake, resorption

خورش (اسم)
feed, food, hash, feeding, sauce, beverage, gippo

علوفه (اسم)
feed, keep, provision, fodder, forage, provender, feed-stuff

خوراک (اسم)
feed, food, tack, dish, nutrition, nourishment, grub, fare, repast, meat, viand, cuisine, nutriment, tucker

خوراندن (فعل)
feed, diet, meal, nourish, nutrify, mess, serve a meal

قورت دادن (فعل)
engulf, feed, gobble, gulp, poop, ingest

غذا دادن (فعل)
feed, nourish, nutrify, meat, foster, fodder

چراندن (فعل)
graze, feed, summer, grass, pasture

تغذیه کردن (فعل)
feed, nourish, pasture

خواربار تامین کردن (فعل)
feed, victual, supply with food, provender

پروردن (فعل)
encourage, breed, rear, feed, raise, propagate, nurture, form, cherish, foster, bring up, mother

سیر کردن (فعل)
satiate, feed, fill, go, move, travel, walk, tour, sate, glut, rotate, revolve, cloy, roam, give to eat, saturate

خوردن (فعل)
fit, gnaw, feed, strike, hit, match, eat, grub, drink, corrode, hurtle, devour, erode, take a meal

جلو بردن (فعل)
feed, advance, boost, further

طعمه کردن (فعل)
feed, bait, prey

خوراک دادن (فعل)
graze, feed, diet, meal, nourish, serve, grub, board, bait, subsist, nutrify, hay, mess, meat, forage, serve a meal

food


Synonyms: animal food, barley, corn, fodder, forage, grain, grass, grub, hay, meal, pasturage, provender, provisions, silage, straw, vittles


give nourishment; augment


Synonyms: banquet, bolster, cater, cram, deliver, dine, dish out, dispense, encourage, fatten, feast, fill, find, foster, fuel, furnish, give, gorge, hand, hand over, maintain, minister, nourish, nurse, nurture, provide, provision, regale, satisfy, stock, strengthen, stuff, supply, support, sustain, victual, wine and dine


Antonyms: starve


جملات نمونه

feed a parking meter

سکه در پارکومتر انداختن


1. feed grains
پروار خوراک،خوراک دام

2. feed the cows; they'r starving
به گاوها خوراک بده،دارند گرسنگی می کشند.

3. feed on (or upon)
1- (بیشتر در مورد حیوانات) خوردن،تغذیه کردن،چرا کردن 2- تمتع بردن از،بهره مند شدن از،جان گرفتن

4. to feed coal into the stove
زغال سنگ در بخاری گذاشتن

5. to feed data into a computer
به کامپیوتر داده خوراندن،اطلاعات وارد کامپیوتر کردن

6. to feed oates to horses
به اسبان جو دادن

7. to feed one's anger
خشم کسی را دامن زدن

8. to feed one's vanity
بر غرور کسی افزودن

9. vultures feed on carrion
کرکس از مردار تغذیه می کند.

10. these animals feed on ants
این جانوران مورچه خوارند.

11. off one's feed
(خودمانی) بی اشتها و ناخوش

12. she went to feed the chickens
او رفت که مرغ و خروس ها را غذا بدهد.

13. put on the feed bag
(خودمانی) خوراک خوردن

14. cattle farms need lots of feed
مزارع دامداری به علوفه ی فراوان نیاز دارند.

15. eating corn is sweeter than feed corn
ذرت خوراکی از ذرت دامی شیرین تر است.

16. i have six mouths to feed
من شش نفر نان خور دارم.

17. it is not easy to feed a large family
تغذیه ی یک خانواده ی بزرگ آسان نیست.

18. The seals feed mainly on fish and squid.
[ترجمه ترگمان]فک ها به طور عمده بر ماهی و هشت پا تغذیه می کنند
[ترجمه گوگل]مهر و موم به طور عمده بر ماهی و ماهی مرکب تغذیه می کند

19. The baby can't feed itself yet .
[ترجمه امیر] کودک نمی تواند خودش غذا ( خوراکی ) بخورد
[ترجمه کیاندخت] کودک هنوز نمیتواند خودش غذا بخورد.
[ترجمه امیرعلی] کودک نمی تواند خودش چیزی بخورد
[ترجمه ترگمان]بچه هنوز نمی تواند به خودش غذا بدهد
[ترجمه گوگل]کودک هنوز نمیتواند تغذیه کند

20. Their chief preoccupation was how to feed their families.
[ترجمه ترگمان]دغدغه اصلی آن ها این بود که چگونه به خانواده های خود غذا بدهد
[ترجمه گوگل]دغدغه اصلی آنها چگونگی تغذیه خانواده هایشان بود

21. We feed the slops to the pigs.
[ترجمه ترگمان]به ظرف غذای خوک ها غذا می دیم
[ترجمه گوگل]ما اسلپ ها را به خوک ها می خوریم

22. We should manage to house and feed the poor.
[ترجمه فیض] ما باید به فقرا مسکن و غذا بدهیم
[ترجمه shiva_sisi‌] ما باید به فقرا خانه و غذا بدهیم
[ترجمه ترگمان]ما باید برویم خانه و به فقرا غذا بدهیم
[ترجمه گوگل]ما باید به خانه ها و فقرا غذا بدهیم

23. Rising import prices tend to feed back into domestic prices.
[ترجمه ترگمان]افزایش قیمت واردات تمایل به تغذیه دوباره به قیمت های داخلی دارد
[ترجمه گوگل]افزایش قیمت های واردات تمایل به بازگشت به قیمت های داخلی دارد

24. The baby is too young to feed itself.
[ترجمه یلدا] نوزاد خیلی کوچک است تا خودش تنها غذا بخورد
[ترجمه کیاندخت] کودک خیلی کوچک است برای این که خودش به تنهایی غذا بخورد
[ترجمه مازیار] نوزاد خیلی کوچک است و نمی تواند به تنهایی غذا بخورد.
[ترجمه ترگمان]نوزاد خیلی کوچک است که به خودش غذا بدهد
[ترجمه گوگل]کودک خیلی جوان است تا خود را تغذیه کند

be off one's feed

(عامیانه) بی‌اشتها بودن، بی‌میل بودن، میل نداشتن، پَکَر بودن، بی‌دل و دماغ بودن، دل و دماغ نداشتن، مریض بودن، حال نداشتن، حال (کسی) خوب نبودن


have a good feed

شکمی از غذا درآوردن


feed somebody/something on something, feed something to somebody/something

(غذا و غیره) به کسی/چیزی دادن


feed oneself

غذا خوردن، (کسی) خودش غدا خوردن


The baby can't feed itself yet.

بچّه هنوز خودش نمی‌تواند غذا بخورد.


feed the flames (of)

آتش را شعله‌ور کردن، (مجازی) دامن زدن به آتش


feed on

(به عنوان غذا) خوردن، تغذیه کردن با( بیشتر برای حیوانات)


feed something back

(اطلاعات، نتایج) پس‌خوراندن، بازخورداندن


feed something in

وارد دستگاه کردن، به سیستم دادن


feed something info somebody/something

خوراندن به/وارد کردن به، دادن به، (سکه) انداختن در


feed off/on something

قوی‌تر شدن با، شدت پیدا کردن با، تقویت شدن با


feed somebody/something with something

تغذیه کردن با، پر کردن با


feed somebody/something up

(در بریتانیا) (شخص) شکم ... را سیر کردن، غذای حسابی دادن به، (حیوان) پروار کردن


پیشنهاد کاربران

give food to

غذا دادن

( مکانیک ) پیشروی

غذا دادن. give food to . . .


خورد، خورش، علوفه، خوراک، خوراندن، قورت دادن، غذا دادن، چراندن، تغذیه کردن، خواربار تامین کردن، پروردن، سیر کردن، خوردن، جلو بردن، طعمه کردن، خوراک دادن

محتوا - news feed ( محتوای خبری )

feed in to
تاثیر داشتن بر چیزی

من در کانون زبان ایرانیان تحصیل میکنم این کلمه در سطح reach۱ در درس پنجم به مهنی غذا دادن به حیوان یا انسان میباشد

این کلمه در کتاب کانون زبان ایران بهgive food to معنی شده است. Reach1. supplementary book. unite5

غذا دادن به کسی با حیوانی مانند feed the birds

اطلاعات ( روی وب سایت یا صفحات مجازی که بروزرسانی می شوند تا آخرین اطلاعات به نمایش گذارده شود )

غذا داون به انسان یا حیوانی مانند feed the dolphins

( Give food to . . . . ( Example animals

Feed it hope . . Feed it truth. . Feed it with love

غذا دادن به کسی یا چیزی

feed on به معنی نشات گرفتن - بهره مند شدن از

feed into = به صرف چیزی رسیدن

Give food to a person or an animal

تامین کردن، فراهم کردن، مهیا کردن

غذا دادن سیراندن

تشدید کردن، دامن زدن، به خورد دادن
Television feeds you false information
تلویزیون اطلاعات غلط به خورد شما می دهد

خوراک دهی

غذا دادن به شبکه اجتماعی

تأمین کردن ( مثلا نیروی انسانی، نفرات، اطلاعات، خوراک، برای مکانی یا چیزی )
فراهم کردن


خوراک جوجه
محاوره
بازخورد
صفحه

غذا دادن
غذا خوردن

امکان اطلاع رسانی به کاربر وب سایت ، مبنی بر اینکه محتوای جدیدی اضافه شده است.

میتونه اختصار کلمه feedback به معنی بازخورد هم باشه

To put into a machine

وارد کردن ( دیتا، اطلاعات، برنامه و . . . . ) به دستگاه /کامپیوتر

The programs are fed into the computer

Sensors are feeding data to the computers now
Star Trek TOS

e. g. a live video feed

از نظر مالی تامین کردن
نون درآوردن ( خورد و خوراک تهیه کردن )

توزیع کردن یا ارائه اطلاعات بصورت الکترونیکی شامل متن, صدا یا تصویر

Feed: give food to

برنامه های ارسالی از ایستگاه مرکزی
خوراک وب
فید
دادن
چیزی به کسی یا چیزی دادن


دوستان لطفا اگر پیشنهاد و ترجمه جدیدی دارید کامنت بزارید .
feed /fed /fed در بعضی جمله ها به معنی تشدید کردن هست مثلا تشدید کردن احساسات و علاقه برای مثال
her depression fed by her bitter experience


feed a neural network

تغذیه شبکه عصبی ( با ورودی ها )

برآورده کردن خواسته یا نیاز

لطفا از تکرار معانی که بارها گفته شده خودداری کنید.


غذا دادن به حیوان یا یک فرد


کلمات دیگر: