کلمه جو
صفحه اصلی

determination

معنی : قصد، تصمیم، عزم، تعیین، عزیمت
معانی دیگر : تعین، معین سازی، گماردش، پیش گذاشت، اراده، عزم راسخ، اراده ی محکم

انگلیسی به فارسی

تعیین، عزم، تصمیم، قصد

تصمیم گیری، تعیین، عزم، تصمیم، قصد، عزیمت

انگلیسی به انگلیسی

• firm decision; decisiveness, resolution; definition
determination is great firmness about doing what you have decided to do.

دیکشنری تخصصی

[مهندسی گاز] تشخیص، تعیین، برآورد
[نساجی] تعیین - معین کردن - برآورد
[ریاضیات] سامان، تعیین

مترادف و متضاد

قصد (اسم)
resolution, will, assumption, pretension, purpose, intent, intention, animus, thought, purport, design, attempt, determination
تصمیم (اسم)
resolution, decision, intent, intention, pluck, resolve, ruling, determination
عزم (اسم)
resolution, decision, purpose, intention, determination, impetus
تعیین (اسم)
signification, nomination, specification, designation, determination, definition, fixation
عزیمت (اسم)
departure, resolution, going, intention, flight, determination, outgo

perseverance

Synonyms: assurance, backbone, boldness, bravery, certainty, certitude, constancy, conviction, courage, dauntlessness, decision, dedication, doggedness, dogmatism, drive, energy, fearlessness, firm-ness, fortitude, grit, guts, hardihood, heart, independence, indomitability, intrepidity, nerve, obstinacy, persistence, pluck, purpose, purposefulness, resoluteness, resolution, resolve, self-confidence, single-mindedness, spine, spunk, steadfastness, stiff upper lip, stubbornness, tenacity, valor, willpower

Antonyms: disinterest, doubt, hesitation, irresolution, spinelessness, vacillation

conclusion

Synonyms: decision, judgment, measurement, opinion, perception, purpose, resolution, resolve, result, settlement, solution, verdict, visualization

Antonyms: beginning, start

جملات نمونه

1. a determination from which he could not be swayed
تصمیمی که نمی شد او را از آن منصرف کرد
2. dogged determination
تصمیم خلل ناپذیر
3. her determination to resign
تصمیم او راجع به استعفا
4. the determination of your salary and rank will be done later
تعیین حقوق و رتبه ی شما بعدا انجام خواهد شد.
5. their determination melted in the face of increasing dangers
خطرات فزاینده تصمیم آنها را متزلزل کرد.
6. to make a determination of something
درباره ی چیزی تصمیم گرفتن
7. he attacked his task with determination
با اراده کار دشوار خود را آغاز کرد.
8. he remained obdurate in his determination
او سر تصمیم خود سرسختانه ایستاد.
9. quitting opium takes a lot of determination
ترک اعتیاد به تریاک اراده ی محکم می خواهد.
10. that event hardened him in his determination to leave at once
آن رویداد اراده ی او را نسبت به عزیمت هر چه زودتر قوی تر کرد.
11. amir teymor was a leader with courage and determination
امیر تیمور فرماندهی بود با جرات و اراده ی محکم.
12. The child's tears melted his determination.
[ترجمه روبن] اشک های کودک عزم او را ذوب کرد ( از بین برد )
[ترجمه ترگمان]اشک از چشمانش سرازیر شد
[ترجمه گوگل]اشک فرزند ذکاوت خود را از بین می برد
13. Father is a man of determination.
[ترجمه ترگمان]پدر عزم جزم دارد
[ترجمه گوگل]پدر مرد عزت است
14. He is a man of dignity and calm determination.
[ترجمه ترگمان]او مردی با وقار و عزمی راسخ است
[ترجمه گوگل]او مردی با عزت و آرامش است
15. The prime minister's speech revealed a clear determination to break the power of the unions.
[ترجمه ترگمان]سخنرانی نخست وزیر نشان دهنده عزم روشن برای شکستن قدرت اتحادیه ها بود
[ترجمه گوگل]سخنرانی نخست وزیر، اراده روشن را برای شکستن قدرت اتحادیه ها نشان داد
16. We intend to pursue this policy with determination.
[ترجمه ترگمان]ما قصد داریم این سیاست را با اراده دنبال کنیم
[ترجمه گوگل]ما قصد داریم که این سیاست را با قاطعیت دنبال کنیم
17. She has the determination that her brother lacks.
[ترجمه ترگمان]او عزم خود را دارد که برادرش فاقد آن باشد
[ترجمه گوگل]او تصمیم دارد که برادرش فاقد آن باشد

her determination to resign

تصمیم او راجع به استعفا

The determination of your salary and rank will be done later.

تعیین حقوق و رتبه‌ی شما بعداً انجام خواهد شد.

to make a determination of something

درباره‌ی چیزی تصمیم گرفتن

Quitting opium takes a lot of determination.

ترک اعتیاد به تریاک اراده‌ی محکم می‌خواهد.

Amir Teymor was a leader with courage and determination.

امیر تیمور فرماندهی بود با جرئت و اراده‌ی محکم.

پیشنهاد کاربران

جوهره
تعیین
اندازه گیری ( برای وزن )
عزم و اراده
تحدید
مصممانه
بدست آوردن
اراده و عزم راسخ

One of the definition for drive:
energy and determination to achieve things
از فعل determine میادش
Wake up with determination : با عزم و اراده و تصمیم از خواب برخیز
Go to bed with Satisfaction : با رضایت ( خیال راحت ) به خواب برو
شناسایی
Requirement determination در بحث مدیریت پروژه های نرم افزاری
نتیجه، تبعات، حاصل، عواقب
قصدتصمیم ، مصمم با اراده محکم
خاتمه پیمان
برآورد کردن، تعیین کردن، مشخص ساختن
عزم جزم
ورزشی ( بدمینتون )
تعیین و انتخاب دقیق ضربه
تعیّن، قضا، قدر، تقیّد
اراده
مثال: It takes a lot of determination
مقدار زیادی اراده می خواهد
براورد
1. عزم
2. تعیین، تصمیم
راه حل
Will
خواستن
determination ( زیست شناسی - علوم گیاهی )
واژه مصوب: نام گذاری
تعریف: شناسایی و رده بندی و تعیین نام نمونه های گیاهی یا جانوری
کلمات دیگر: