کلمه جو
صفحه اصلی

element


معنی : جوهر فرد، اصل، اساس، عنصر، جسم بسیط، محیط طبیعی، اخشیج
معانی دیگر : (هر یک از چهار عنصر آب، آتش، هوا و خاک که در قدیم همه ی اجسام را متشکل از آن می دانستند) آخشیج، (هر یک از این چهار عنصر به عنوان زیستگاه هر موجود) محیط طبیعی، محیط مناسب (بیشتر به صورت: in (or out) of one's element)، محیط دلخواه، عامل، سازه، (شیمی - کامپیوتر) عنصر، (در ماتریس) درآیه، بنست (بن + است)، بیخ، (ریاضی) بنیاد، بن پار، جز، اصل (اصول)، مبنا (مبانی)، (در برخی ماشین های تحریر) گوی (که روی آن حروف حک شده است)، توپی، ماتریکس، (کلیسا) نان و شراب (در عشای ربانی)، (الکترونیک) المنت، المان، مفتول داغ شو، بن ساز، (ارتش) رکن، عنصر عملیاتی، کنشگر، (فلسفه) اسطقس

انگلیسی به فارسی

عنصر، مقاومت برقی


جسم بسیط، جوهر فرد، عنصر، اساس، اصل، محیط طبیعی، آخشیج، عامل


عنصر، اصل، اساس، جسم بسیط، جوهر فرد، محیط طبیعی، اخشیج


انگلیسی به انگلیسی

اسم ( noun )
(1) تعریف: a part of any whole.
مترادف: component, constituent, ingredient
متضاد: composite, compound
مشابه: aspect, extract, feature, member, part, particular, piece, portion, section

- Fresh garlic is a key element of this dish.
[ترجمه ترگمان] سیر تازه یکی از عناصر کلیدی این غذا است
[ترجمه گوگل] سیر تازه عنصر کلیدی این ظرف است
- The first element of her speech concerned the need for reforms.
[ترجمه ترگمان] اولین عنصر سخنرانی او به نیاز به اصلاحات بود
[ترجمه گوگل] اولین عنصر سخنرانی وی نیازمند اصلاحات بود
- Selfishness is an element of human nature.
[ترجمه ترگمان] خود پسندی یک عنصر طبیعت انسان است
[ترجمه گوگل] خودخواهی عنصر طبیعت انسانی است

(2) تعریف: a fundamental principle of something.
مترادف: basic, fundamental, principle
مشابه: ABC's, alphabet, basis, essence, foundation, rudiment

- The textbook gives an introduction to the elements of calculus.
[ترجمه ترگمان] این کتاب درسی، مقدمه ای بر عناصر حساب دیفرانسیل و انتگرال می دهد
[ترجمه گوگل] کتاب درسی مقدمه ای بر عناصر حسابداری است

(3) تعریف: a compatible environment.
مترادف: domain, medium
مشابه: environment, habitat, milieu, realm, sphere

- When he paints, he is in his element.
[ترجمه ترگمان] وقتی نقاشی می کند، در element است
[ترجمه گوگل] وقتی رنگ می کند، او در عنصر او است

(4) تعریف: a natural environment.
مترادف: habitat, medium
مشابه: domain, environment

- Water is the element of fish.
[ترجمه ترگمان] آب عنصر ماهی است
[ترجمه گوگل] آب عنصر ماهی است

(5) تعریف: any of the substances, now numbering 107, that, being made up of only one type of atom, cannot be chemically separated into simpler substances.

- Some of the more well-known elements are lead, zinc, hydrogen, and gold.
[ترجمه ترگمان] برخی از عناصر مشهور بیشتر سرب، روی، هیدروژن و طلا هستند
[ترجمه گوگل] برخی از عناصر شناخته شده عبارتند از سرب، روی، هیدروژن و طلا

(6) تعریف: (pl.) the atmospheric conditions that constitute the weather.
مشابه: climate, weather

- You'll have to brave the elements if you go out today.
[ترجمه ترگمان] اگه امروز بیرون بری باید عناصر رو شجاع کنی
[ترجمه گوگل] اگر امروز امروز بیرون بیایید، عناصر را شجاع کنید
- Some of these Arctic explorers became victims of the elements.
[ترجمه ترگمان] برخی از این کاشفان قطب شمال قربانی عناصر شدند
[ترجمه گوگل] برخی از این کاوشگران قطب شمال قربانی عناصر شدند

• main component, something which is a part of a complex whole; substance which cannot be simplified or separated (chemistry)
an element of something is one of the single parts which combines with others to make up a whole.
the elements of a subject are the basic and most important points.
when you talk about elements within a society, you are referring to groups of people with similar aims or habits.
if something has an element of a particular quality, it has a certain amount of it.
an element is a substance that consists of only one type of atom. for example, gold, oxygen, and carbon are elements.
the element in an electrical appliance is the metal part which changes the electric current into heat.
you can refer to stormy weather as the elements.
if someone is in their element, they are doing something that they enjoy and do well.

دیکشنری تخصصی

[شیمی] عنصر
[عمران و معماری] عنصر - جزء - المان - عضو - قطعه - اساس
[کامپیوتر] عنصر . - مولفه، جزء، عنصر یکی از اقلام در یک ارایه یا فهرست .
[برق و الکترونیک] جزء، عنصر، قطعه 1. بخشی از یک لامپ الکترونی، وسیله ی نیم رسانا، آنتن آرایه ای و امثال آن که کار مشخصی را انجام می دهد. 2. یکی ا ز 112 ماده شناخته شده ای که با روشهای شیمیایی به مواد ساده تر تجزیه نمی شوند . دانشمندان بر این باورند که تعداد کل عناصر سرانجام به 14 خواهد رسید . آخرین عناصر کشف شده عموماً به روش شکافت هسته ای تولید شده اند و دارای عمر بسیار کوتاهی بوده اند. 3. component. - عنصر
[مهندسی گاز] عنصر، جزء، اساس
[نساجی] المنت - عنصر
[ریاضیات] عنصر، عضو
[پلیمر] جزء، المان
[آمار] عنصر , جزء
[آب و خاک] جزء، عنصر، المان

مترادف و متضاد

Antonyms: foreign land


جوهر فرد (اسم)
atom, element

اصل (اسم)
point, quintessence, inception, principle, real, maxim, axiom, germ, origin, root, stem, radical, element, strain, authorship, provenance, fatherhood, paternity, mother, motif, principium, rootstock

اساس (اسم)
base, ground, basis, root, nucleus, element, foundation, cornerstone, bedrock, fabric, grass roots, fundament, groundsel, groundwork

عنصر (اسم)
base, beginning, origin, root, element

جسم بسیط (اسم)
element

محیط طبیعی (اسم)
element

اخشیج (اسم)
element

Synonyms: domain, environment, field, habitation, medium, milieu, sphere


essential feature


Synonyms: aspect, basic, basis, bit, component, constituent, detail, drop, facet, factor, fundamental, hint, ingredient, item, material, matter, member, part, particle, particular, piece, portion, principle, root, section, stem, subdivision, trace, unit, view


place where one feels comfortable


جملات نمونه

1. diagonal element
عنصر تراگوشی

2. inverse element
عنصر معکوس

3. unity element
عضو یکه

4. a chemical element
عنصر شیمیایی

5. a metallic element
عنصر فلزی

6. the ecstatic element in medieval religions
عامل خلسه در ادیان قرون وسطایی

7. religion was an element which divided that country
مذهب عاملی بود که آن کشور را دستخوش نفاق کرد.

8. water is the element of fishes and air is that of birds
آب محیط طبیعی ماهیان و هوا محیط طبیعی پرندگان است.

9. she felt totally out of her element
او احساس می کرد که اصلا با آن محیط مناسبت ندارد.

10. a good story must also have an element of surprise
یک داستان خوب باید دارای عامل شگفتی نیز باشد.

11. when i am in a library i really feel i am in my element
هنگامی که در یک کتابخانه هستم مثل این است که دنیا را به من داده اند.

12. Any investment involves an element of risk.
[ترجمه ترگمان]هر سرمایه گذاری شامل یک عنصر از ریسک است
[ترجمه گوگل]هر سرمایه گذاری شامل یک عنصر خطر است

13. Customer relations is an important element of the job.
[ترجمه ترگمان]روابط مشتری یکی از عناصر مهم این کار است
[ترجمه گوگل]روابط مشتری یک عنصر مهم از کار است

14. The promise of tax cuts became the dominant element in the campaign.
[ترجمه ترگمان]وعده کاهش مالیات، عامل غالب در این مبارزه شد
[ترجمه گوگل]وعده کاهش مالیات، عنصر غالب در کمپین بود

15. The chronological sequence gives the book an element of structure.
[ترجمه ترگمان]توالی زمانی به کتاب یک مولفه ساختار می دهد
[ترجمه گوگل]توالی زمانی، کتاب را عنصری از ساختار می دهد

16. The victim's conduct had involved an element of provocation.
[ترجمه ترگمان]رفتار قربانی یک عامل تحریک بوده است
[ترجمه گوگل]رفتار قربانی یک عنصر تحریک آمیز بود

17. Cost was a key element in our decision.
[ترجمه ترگمان]هزینه یک عامل کلیدی در تصمیم ما بود
[ترجمه گوگل]هزینه یک عنصر کلیدی در تصمیم ما بود

18. There is not the least element of truth in his account of what happened.
[ترجمه ترگمان]به خاطر اتفاقی که افتاد کوچک ترین عنصر حقیقت وجود ندارد
[ترجمه گوگل]کمترین عنصر حقیقت در حساب او از آنچه اتفاق افتاده وجود ندارد

19. What is the main element that decides the distribution of wealth?
[ترجمه ترگمان]عنصر اصلی که توزیع ثروت را تعیین می کند چیست؟
[ترجمه گوگل]عنصر اصلی که توزیع ثروت را تعیین می کند چیست؟

the four elements

چهار آخشیج، عناصر اربعه، آخشیگان


Water is the element of fishes and air is that of birds.

آب محیط طبیعی ماهیان و هوا محیط طبیعی پرندگان است.


When I am in a library I really feel I am in my element.

هنگامی که در یک کتابخانه هستم مثل این است که دنیا را به من داده‌اند.


She felt totally out of her element.

او احساس می‌کرد که اصلاً با آن محیط مناسبت ندارد.


A good story must also have an element of surprise.

داستان خوب باید دارای عامل شگفتی نیز باشد.


the criminal elements in a society

عوامل جنایتکار یک جامعه


Stones and bricks are the elements of a wall.

سنگ و آجر سازه‌های دیوارند.


Cells are elements of living bodies.

یاخته‌ها سازه‌های جسم‌های زنده هستند.


periodic table of elements

جدول تناوبی عناصر، جدول مندلیف


a chemical element

عنصر شیمیایی


elements of a matrix

اجزای ماتریس، بن‌پاره‌های ماتریس


the elements of a science

اصول یک علم


دانشنامه عمومی

آخشیگ.


پیشنهاد کاربران

مولفه

بخش ، قسمت

المان

حقوق:مولفه

آغاز کردن

علف

جزء - عامل اصلی - عنصر

فرقه/حزب ( بخشی از یک گروه بزرگ )

عنصر

ویژگی

the elements:

آکسفرد: The weather, especially strong winds, heavy rain, and other kinds of bad weather
کیمبریج: the weather, usually bad weather

به معنی: شرایط جوی/آب و هوا بخصوص آب و هوای بد ( باد و باران شدید )

قطعه ای غالبا با جنس مفتولی با اشکال مختلف هندسی نسبت به کاربرد آنها در صنعت که بر اثر عبور جریان الکتریکی تولید گرما میکنند

اجزا

جزء

اصل و نسب یک فرد
عنصر

در ژنتیک : قطعات

element ( مهندسی عمران )
واژه مصوب: جزء 3
تعریف: هریک از اعضای تشکیل‏دهندۀ یک سازه


کلمات دیگر: