کلمه جو
صفحه اصلی

emotion


معنی : تلاطم، شور، هیجانی، هیجانات
معانی دیگر : احساس (احساسات)، هیجان، (روان شناسی) شورمندی، انگیختگی، درانگیزش، عاطفه، احساسات

انگلیسی به فارسی

احساسات، هیجانات، شور، هیجانی


هیجانی، هیجانات، شور، تلاطم


انگلیسی به انگلیسی

اسم ( noun )
مشتقات: emotionless (adj.)
(1) تعریف: a strong feeling or subjective response such as joy, hatred, or love, sometimes accompanied by involuntary physical changes such as increased pulse or by activity such as crying, laughing, or trembling.
مترادف: feeling, sentiment
مشابه: affection, reaction, response, sensation

- When she heard the news of the accident, her emotions ranged from sadness to rage.
[ترجمه فتانه علي داد] وقتی خبر تصادف را شنیداحساساتش انبوه ازاندوه و خشم شد
[ترجمه ترگمان] وقتی خبر تصادف را شنید، احساساتش از اندوه به خشم آمد
[ترجمه گوگل] هنگامی که او خبر از حادثه را شنید، احساسات او از غم و اندوه به خشم بود

(2) تعریف: a state, condition, or quality characterized by such a feeling or response.
مشابه: ardor, excitement, fervor, passion, warmth

- Her voiced was filled with emotion as she told him the news.
[ترجمه Miss] وقتی خبر را بهش رساندم صدایش پر از احساسات شد
[ترجمه ترگمان] وقتی اخبار را برایش تعریف کرد، صدایش از فرط هیجان پر شده بود
[ترجمه گوگل] او گفت که او به او خبر داد

(3) تعریف: a quality or condition that provokes strong subjective responses.
مترادف: emotiveness, feeling, power
مشابه: passion, sentiment, sentimentality

- Readers respond positively to the emotion of his writing.
[ترجمه ترگمان] خوانندگان به طور مثبت به احساسات نویسندگی خود واکنش نشان می دهند
[ترجمه گوگل] خوانندگان به احساسات نوشتاری خود پاسخ مثبت میدهند
- To many young people, classical music contains less emotion than rock music.
[ترجمه ترگمان] برای بسیاری از جوانان، موسیقی کلاسیک دارای احساسات کمتری نسبت به موسیقی راک است
[ترجمه گوگل] موسیقی کلاسیک برای بسیاری از جوانان، عواطف کمتر از موسیقی راک دارد

• strong feeling, sentiment
an emotion is a feeling such as fear, love, anger, or jealousy.

دیکشنری تخصصی

[روانپزشکی] هیجان. از نظر تاریخی این اصطلاح تعریف نا پذیری سماجت آمیز خود را حفظ کرده است، در واقع هیچ اصطلاحی در روان پزشکی و روان شناسی نیست که وسعت کاربرد و تعریف ناپذیری آن این چنین هماهنگ باشد.

مترادف و متضاد

تلاطم (اسم)
agitation, turbulence, shock, toss, emotion, lop, ruffle, turbulency

شور (اسم)
deliberation, emotion, excitement, frenzy, passion, rapture, sensation, craze, phrensy

هیجانی (اسم)
emotion

هیجانات (اسم)
emotion

mental state


Synonyms: affect, affection, affectivity, agitation, anger, ardor, commotion, concern, desire, despair, despondency, disturbance, drive, ecstasy, elation, empathy, excitability, excitement, feeling, fervor, grief, gut reaction, happiness, inspiration, joy, love, melancholy, passion, perturbation, pride, rage, remorse, responsiveness, sadness, satisfaction, sensation, sensibility, sensitiveness, sentiment, shame, sorrow, sympathy, thrill, tremor, vehemence, vibes, warmth, zeal


Antonyms: physicality


جملات نمونه

1. the emotion that empowers the artist to create a work of art
احساساتی که هنرمند را قادر به خلق یک اثر هنری می کند

2. reason rather than emotion forms the main basis of his marriage
شالوده ی اصلی زناشویی او بر عقل استوار است نه بر احساسات.

3. her voice shook with emotion
صدایش از شدت احساسات مرتعش بود.

4. she was overcome by emotion when she heard of her friend's death
هنگامی که خبر مرگ دوست خود را شنید دستخوش احساسات شد.

5. her beautiful face mantled with emotion
چهره ی زیبای او از شدت احساسات گلگون شد.

6. fiction should confine itself to reporting emotion and behavior
داستان باید به بیان احساس و رفتار محدود باشد.

7. suddenly he became angry but quickly controlled the emotion
ناگهان خشمگین شد ولی به سرعت این احساس را مهار کرد.

8. Love, hatred, and grief are emotion.
[ترجمه مهدی] عشق، نفرت و اندوه جزو احساسات هستند
[ترجمه ترگمان]عشق، نفرت و اندوه، هیجان است
[ترجمه گوگل]عشق، نفرت و غم احساسات هستند

9. Don't hold your emotion in, cry if you want to.
[ترجمه Mason pines] احساسات خود را نگه ندار، گریه کن اگر میخواهی
[ترجمه Mohammadreza] اگه میخوایی گریه کن احساسات خودت را نگه ندار
[ترجمه ترگمان]اگر دلت می خواهد گریه نکن، گریه نکن
[ترجمه گوگل]احساسات خود را حفظ نکنید، گریه کنید اگر می خواهید

10. Emotion is the innate weakness of human.
[ترجمه ترگمان]احساسات، ضعف فطری انسان است
[ترجمه گوگل]احساسی ضعف ذاتی انسان است

11. She felt as if every drop of emotion had been squeezed out of her.
[ترجمه ترگمان]احساس می کرد که هر قطره اشک از او بیرون کشیده شده است
[ترجمه گوگل]او احساس کرد که هر قطره ای از احساسات از او خارج شده بود

12. Her voice was full of emotion .
[ترجمه امیررضا فرهید] صدای او لبریز از احساسات بود.
[ترجمه ترگمان]صدایش سرشار از احساس بود
[ترجمه گوگل]صدای او پر از احساسات بود

13. It is impossible to separate belief from emotion.
[ترجمه ترگمان]نمی توان باور را از احساسات جدا کرد
[ترجمه گوگل]باور غیر عادی از احساسات غیرممکن غیرممکن است

14. Overcome with/by emotion, she found herself unable to speak for a few minutes.
[ترجمه ترگمان]او، که تحت تاثیر احساسات خود قرار گرفته بود، خود را قادر به صحبت کردن برای چند دقیقه یافت
[ترجمه گوگل]غافل از / با احساسات، او متوجه شد که قادر به صحبت کردن برای چند دقیقه نیست

15. He rose, his face void of emotion as he walked towards the door.
[ترجمه ترگمان]از جا برخاست، و در حالی که از فرط هیجان به سوی در می رفت، چهره اش از فرط هیجان از جا برخاست
[ترجمه گوگل]او بلند شد، چهره اش را از احساسات دور کرد و به طرف درب رفت

16. She showed no emotion at the verdict.
[ترجمه ترگمان]او هیچ احساسی نسبت به رای هیات منصفه نشان نمی داد
[ترجمه گوگل]او در این حکم هیچ احساسی نشان نداد

17. She saw the emotion in her father's face and knew her words had struck home.
[ترجمه کیمیا] او احساسات را در چهره ی پدرش دید و میدانست که حرف هایش او را نارحت کرده
[ترجمه ترگمان]احساسات پدرش را در چهره پدر می دید و می دانست که سخنانش به خانه باز آمده است
[ترجمه گوگل]او احساساتش را در چهره پدرش دید و می دانست که کلماتش به خانه رسیده بود

18. He displayed no sign of emotion.
[ترجمه ترگمان]اثری از احساس نبود
[ترجمه گوگل]او نشانه ای از احساسات را نمایش نداد

Suddenly he became angry but quickly controlled the emotion.

ناگهان خشمگین شد؛ ولی به‌سرعت این احساس را مهار کرد.


She was overcome by emotion when she heard of her friend's death.

هنگامی که خبر مرگ دوست خود را شنید، دست‌خوش احساسات شد.


Reason rather than emotion forms the main basis of his marriage.

شالوده‌ی اصلی زناشویی او بر عقل استوار است نه بر احساسات.


The commander was listening to the soldiers' emotions about the war.

فرمانده به احساسات سربازان نسبت به جنگ گوش فرا می‌داد.


پیشنهاد کاربران

Emotion = feeling

احساس قوی. . . . . . هیجانی

احساس ، شور ، تلاطم

A strong feeling such as fear anger or love and stuff

احساسات - شور - عاطفه

احساس

It is strong feeling such as love fear etc

حس ، احساس 🐃🐃
as a nurse I learned to control my emotions
من به عنوان پرستار یاد گرفتم احساساتم رو کنترل کنم
ریاضی 89 ، زبان 88 ، هنر 86

عواطف و احساسات



sensation: حس، احساس. مثل حس درد
emotion: عاطفه. مثل خشم

Emotion : احساس ( گاها دیدم هیجان هم در برخی موارد معنا میده به طور محدود ) *در واقع هیجان میشه excitement و تقریبا enthusiasm
Feeling : احساس

Emotional : احساسی - حساس

[روانشناسی، روانپزشکی] هیجان.


احساس ، عاطفه

a strong human feeling such as love, fear, anger etc

احساساتی


کلمات دیگر: