کلمه جو
صفحه اصلی

inculcate


معنی : فهماندن، فرو کردن، پایمال کردن، جایگیر ساختن، تلقین کردن
معانی دیگر : (باتکرار یا تشویق) در مغز جایگزین کردن، (در مغز) پروراندن، نیوشاندن، پا گذاشتن

انگلیسی به فارسی

فرو کردن، جایگیر ساختن، تلقین کردن، پا گذاشتن، پایمال کردن


تحریک، فرو کردن، پایمال کردن، جایگیر ساختن، تلقین کردن، فهماندن


انگلیسی به انگلیسی

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: inculcates, inculcating, inculcated
مشتقات: inculcation (n.), inculcator (n.)
(1) تعریف: to implant in someone's mind by earnest and frequent repetition; instill (usu. fol. by in).

- The sect inculcated respect for elders in their children.
[ترجمه ترگمان] این فرقه به بزرگان کودکان خود احترام می گذارد
[ترجمه گوگل] این فرقه احترام به بزرگان را در فرزندان خود افزایش داد

(2) تعریف: to cause to accept an idea or value; imbue (usu. fol. by with).

- She inculcated her students with a love of learning.
[ترجمه ترگمان] او دانش آموزانش را با عشق به یادگیری در ذهن پرورش داد
[ترجمه گوگل] او دانش آموزان خود را با عشق به یادگیری تحریک کرد

• instill, implant in the mind through frequent repetition; influence, impress upon, cause to accept an idea
if you inculcate an idea in someone, you teach it to them so that it becomes fixed in their mind; a formal word.

مترادف و متضاد

فهماندن (فعل)
show, explain, cause to understand, give to understand, inculcate

فرو کردن (فعل)
steep, embed, infix, imbed, poach, jam, thrust, horn in, inculcate, dig, detrude, hold down, implant

پایمال کردن (فعل)
overwhelm, suppress, override, inculcate, devastate, trample

جایگیر ساختن (فعل)
inculcate

تلقین کردن (فعل)
suggest, insinuate, insufflate, inculcate, indoctrinate

implant, infuse information


Synonyms: brainwash, break down, communicate, drill, drum into, educate, hammer into, impart, impress, indoctrinate, inseminate, instill, instruct, plant, program, shape up, teach, work over


جملات نمونه

1. they inculcate their childern with a suspicion for foreigners
آنان سو ظن نسبت به خارجی ها را در مغز بچه های خود می پرورانند.

2. to inculcate in the students a respect for the rights of others
احترام به حقوق دیگران را در فکر دانش آموزان پروراندن

3. We have tried to inculcate a feeling of citizenship in youngsters.
[ترجمه ترگمان]ما تلاش کرده ایم که احساس شهروندی در جوانان را القا کنیم
[ترجمه گوگل]ما سعی کرده ایم احساس جوان بودن را به خود جلب کنیم

4. I try to inculcate a sense of responsibility in my children.
[ترجمه ترگمان]سعی می کنم احساس مسیولیت در فرزندانم را القا کنم
[ترجمه گوگل]من سعی می کنم یک احساس مسئولیت در فرزندانم ایجاد کنم

5. Great care was taken to inculcate the values of nationhood and family.
[ترجمه ترگمان]مراقبت زیادی برای القای ارزش های خانواده و خانواده به کار گرفته شد
[ترجمه گوگل]مراقبت های زیادی برای به وجود آوردن ارزش های ملیت و خانواده انجام گرفت

6. The aim is to inculcate business people with an appreciation of different cultures.
[ترجمه ترگمان]هدف این است که افراد کسب وکار را با قدردانی از فرهنگ های مختلف جا به جا کنید
[ترجمه گوگل]هدف این است که مردم کسب و کار را با قدردانی از فرهنگ های مختلف به ارمغان بیاورد

7. Our football coach has worked hard to inculcate a team spirit in/into the players.
[ترجمه ترگمان]مربی فوتبال ما سخت تلاش کرده است تا روحیه تیمی را به بازیکنان تبدیل کند
[ترجمه گوگل]مربی فوتبال ما برای ایجاد یک روحیه تیمی در / از بازیکنان سخت تلاش کرده است

8. I have tried to inculcate in my pupils an attitude of intelligent laziness.
[ترجمه ترگمان]من سعی کرده ام که از تنبلی و تنبلی چشم بپوشم
[ترجمه گوگل]من سعی کرده ام در دانش آموزانم را به مثابه یک دغدغه هوشمندانه تشویق کنم

9. However hard parents try to inculcate a sense of responsibility in their children, the habits of childhood die hard.
[ترجمه ترگمان]با این حال، والدین سخت تلاش می کنند احساس مسئولیت را در فرزندان خود ایجاد کنند، عادات دوران کودکی سخت می میرند
[ترجمه گوگل]با این حال پدر و مادر سخت تلاش می کنند احساس مسئولیت را در فرزندان خود تحریک کنند، عادت های دوران کودکی سخت می گیرند

10. The effort to inculcate ethical behavior without religious faith seems one of the great fiascoes of the modern age.
[ترجمه ترگمان]تلاش برای القای رفتار اخلاقی بدون ایمان مذهبی یکی از the بزرگ عصر مدرن به نظر می رسد
[ترجمه گوگل]تلاش برای تحقق رفتار اخلاقی بدون ایمان مذهبی به نظر می رسد یکی از بزرگترین فاجعه های عصر مدرن است

11. How does art develop individual potential and inculcate values?
[ترجمه ترگمان]چگونه هنر به رشد پتانسیل فردی و القای ارزش ها کمک می کند؟
[ترجمه گوگل]چگونه هنر پتانسیل فردی را توسعه می دهد و ارزش ها را به ارمغان می آورد؟

12. We name the actions which colleges administer and inculcate the students as restraint actions.
[ترجمه ترگمان]ما اقداماتی را که دانشکده ها انجام می دهند را نام می بریم و دانش آموزان را به عنوان اعمال محدودیت جا به جا می کنیم
[ترجمه گوگل]ما اقداماتی را انجام می دهیم که کالج ها را مدیریت می کنند و دانش آموزان را به عنوان اقدامات محدود کننده ای تحریک می کنند

13. First of all, inculcate the army ethos and values.
[ترجمه ترگمان]اول از همه، اخلاق و ارزش های ارتش را جا به جا کنید
[ترجمه گوگل]اول از همه، اخلاق و ارزش های ارتش را تحریک می کند

14. In short, we should inculcate the young people with the spirit of communism.
[ترجمه ترگمان]خلاصه، ما باید جوانان را با روح کمونیسم به جا بگذاریم
[ترجمه گوگل]به طور خلاصه ما باید جوانان را با روح کمونیسم تحریک کنیم

15. They fail to inculcate student with love of knowledge.
[ترجمه ترگمان]آن ها نمی توانند دانش آموزان را با عشق به دانش جا به جا کنند
[ترجمه گوگل]آنها با عشق به دانش دانش آموزان را تحریک می کنند

to inculcate in the students a respect for the rights of others

احترام به حقوق دیگران را در فکر دانش‌آموزان پروراندن


They inculcate their childern with a suspicion for foreigners.

آنان سوء ظن نسبت به خارجی‌ها را در مغز بچه‌های خود می‌پرورانند.


پیشنهاد کاربران

تعبیه کردن

القا کردن

نهادینه کردن ( با آموزش, تمرین و تکرار )
instilling ( establishing and idea
firmly in someone's mind ) /implanting of knowledge or values in someone, usually by repetition
to fix beliefs or ideas in someone's mind, especially by repeating them often:
We should inculcate in ourselves and in our children the means of achieving mental and spiritual health.

ملکه ی ذهن کردن

شستشوی مغزی


کلمات دیگر: