کلمه جو
صفحه اصلی

indifferent


معنی : لا ابالی، لا قید، بی علاقه، بی اثر، بی حال
معانی دیگر : بی طرف، بی سویه، ناسوی گیر، یکسان بین، بی تفاوت، بی اعتنا، ناگرای، ناپیوند، نادهناد، (نه خیلی بزرگ یا کوچک، خوب یا بد) میانه، متوسط، میانحال، میانگونه، معمولی، بی اهمیت، علی السویه، غیرمهم، نامهست، (نسبتا) بد، بنجل، (شیمی و فیزیک) خنثی، بی گرش، ناکنشور، غیرفعال، خون سرد، بی تمایل، جزئی، ناچیز، نه چندان خوب

انگلیسی به فارسی

خونسرد،لاقید،بیطرف،بی تمایل،جزئی،بی اثر،ناچیز،نه چندان خوب


انگلیسی به انگلیسی

صفت ( adjective )
مشتقات: indifferently (adv.)
(1) تعریف: lacking interest or concern; not caring.
مترادف: apathetic, unconcerned, uninterested
متضاد: avid, careful, concerned, enthusiastic, fond, heedful, impatient, interested, keen, zealous
مشابه: bland, callous, careless, casual, complacent, flippant, halfhearted, impassive, negligent, passive, perfunctory, phlegmatic

- The teacher did his best to make the topic interesting, but the students were mainly indifferent.
[ترجمه ترگمان] معلم نهایت تلاش خود را کرد تا موضوع را جالب کند، اما دانش آموزان عمدتا بی تفاوت بودند
[ترجمه گوگل] معلم بهترین کاری را کرد تا موضوع را جالب بگذارد، اما دانش آموزان عمدتا بی تفاوت بودند
- He'd always been a renegade, indifferent to the opinions of others.
[ترجمه ترگمان] او همیشه یک نو مسلمان بود و نسبت به عقاید دیگران بی اعتنا بود
[ترجمه گوگل] او همیشه یک خائن است و بی احترامی به نظرات دیگران است
- She was madly in love with him, but he was indifferent to her.
[ترجمه ترگمان] او دیوانه وار عاشقش شده بود، اما نسبت به او بی تفاوت بود
[ترجمه گوگل] او عاشق او بود، اما او به او بی تفاوت بود

(2) تعریف: without preference or prejudice; impartial; neutral.
مترادف: dispassionate, impartial, neutral, unprejudiced
مشابه: superior

- Jurors need to remain indifferent and should therefore not be exposed to opinions expressed in the media.
[ترجمه ترگمان] هیات منصفه لازم است بی تفاوت بمانند و بنابراین نباید در معرض نظرات بیان شده در رسانه ها قرار بگیرند
[ترجمه گوگل] هیئت منصفه باید بی تفاوت باقی بماند و بنابراین نباید در معرض دیدگاه های بیان شده در رسانه ها قرار گیرد

(3) تعریف: not particularly good or bad; mediocre.
مترادف: mediocre, middling, moderate, ordinary
متضاد: brilliant, choice
مشابه: of a sort, of sorts, passable

- The inexperienced cast gave an indifferent performance last night.
[ترجمه ترگمان] شب پیش نمایش بی شماری را اجرا کرد
[ترجمه گوگل] این بازیگر بی تجربه، شب گذشته بی نظیر را اجرا کرد

(4) تعریف: lacking significance; unimportant; inconsequential.
مترادف: inconsequential, insignificant, trivial, unimportant
مشابه: inappreciable, lightweight, minor

• apathetic, detached; unbiased, impartial ; unconcerned, disinterested; average; mediocre; unessential, unimportant
if you are indifferent to something, you have no interest in it.
indifferent also means of a rather low standard.

دیکشنری تخصصی

[ریاضیات] بی تفاوت

مترادف و متضاد

لا ابالی (صفت)
careless, slovenly, slipshod, carefree, light-hearted, improvident, nonchalant, remiss, indifferent, harum-scarum, pococurante

لا قید (صفت)
happy-go-lucky, careless, slipshod, unconcerned, glib, indifferent, jaunty, thoughtless

بی علاقه (صفت)
nonchalant, indifferent, disinterested, uninterested, unresponsive, fancy-free, poker-faced

بی اثر (صفت)
ineffective, ineffectual, futile, indifferent, trackless, inefficacious, inactive, feckless, nugatory, null-and-void, traceless

بی حال (صفت)
passive, weak, torpid, slothful, stolid, nonchalant, indifferent, inactive, languid, insensate, lethargic, lackadaisical, supine

unfeeling, uninterested


Synonyms: aloof, apathetic, blasé, callous, cold, cool, detached, diffident, disinterested, dispassionate, distant, equitable, haughty, heartless, heedless, highbrow, impartial, impervious, inattentive, listless, neutral, nonchalant, nonpartisan, objective, passionless, phlegmatic, regardless, scornful, silent, stoical, supercilious, superior, unaroused, unbiased, uncaring, uncommunicative, unconcerned, unemotional, unimpressed, uninvolved, unmoved, unprejudiced, unresponsive, unsocial, unsympathetic


Antonyms: caring, compassionate, concerned, feeling, interested, involved, sympathetic


جملات نمونه

1. an indifferent judge
قاضی بی نظر (بی طرف)

2. he does indifferent work at the office
کارش در اداره تعریفی ندارد.

3. hills of indifferent height
تپه هایی با ارتفاع متوسط

4. they were indifferent to the suffering of the poor
آنان به رنج مسکینان توجهی نمی کردند.

5. the girl was indifferent toward love
آن دختر نسبت به عشق بی اعتنا بود.

6. the opinion of others is indifferent to him
نظر دیگران برای او علی السویه است.

7. Words and deeds are quite indifferent 23modes of the divine 24energy. Words are also action, and actions are a kind of words.
[ترجمه ترگمان]کلمات و عمل، ۲۳ حالت های انرژی ۲۴ الهی هستند کلمات نیز عمل می کنند و عمل نوعی کلمات هستند
[ترجمه گوگل]واژه ها و اعمال 23 مدل از 24energy الهی کاملا بی تفاوت هستند واژه ها نیز عمل هستند و اقدامات نوعی کلمات هستند

8. People have become indifferent to the suffering of others.
[ترجمه ترگمان]مردم نسبت به رنج دیگران بی اعتنا شده اند
[ترجمه گوگل]مردم نسبت به رنج دیگران بی تفاوت شده اند

9. Indifferent attitude, made light of expression. Comfort.
[ترجمه ترگمان]رفتار بی تفاوت و بی تفاوت، حالت چهره اش را روشن کرده بود آرامش
[ترجمه گوگل]نگرش بی گناه، نور را از بیان بیان کرد راحت

10. I would like now to seriously indifferent room of wonderful.
[ترجمه ترگمان]دلم می خواست حالا به طور جدی اتاق را ترک کنم
[ترجمه گوگل]من هم اکنون به اتاق جدی بی نظیری شگفت انگیز می خواهم

11. His manner was cold and indifferent.
[ترجمه ترگمان]رفتارش سرد و بی تفاوت بود
[ترجمه گوگل]شیوه او سرد و بی تفاوت بود

12. He appeared indifferent to her suffering.
[ترجمه ترگمان]او نسبت به رنج و عذاب او بی تفاوت به نظر می رسید
[ترجمه گوگل]او برای رنجش بی تفاوت بود

13. Those politicians are indifferent to the interests of people.
[ترجمه ترگمان]آن سیاستمداران نسبت به منافع مردم بی تفاوت هستند
[ترجمه گوگل]این سیاستمداران به منافع مردم بی تفاوت هستند

14. would like now to seriously indifferent room of wonderful.
[ترجمه ترگمان]مثل این بود که به طور جدی اتاق را اشغال کند
[ترجمه گوگل]اکنون می خواهم به اتاق بی حد و حصر فوق العاده می خواهم

15. It was indifferent to her who he was.
[ترجمه ترگمان]نسبت به او بی تفاوت بود
[ترجمه گوگل]به او که بی رحمانه بود بی تفاوت بود

an indifferent judge

قاضی بی‌نظر (بی‌طرف)


They were indifferent to the suffering of the poor.

آنان به رنج مسکینان توجهی نمی‌کردند.


The girl was indifferent toward love.

آن دختر نسبت به عشق بی‌اعتنا بود.


hills of indifferent height

تپه‌هایی با ارتفاع متوسط


The opinion of others is indifferent to him.

نظر دیگران برای او علی‌السویه است.


He does indifferent work at the office.

کارش در اداره تعریفی ندارد.


پیشنهاد کاربران

بهترین واژه فارسی برای different ناهمگون می باشد میانه بیشتر به چم متوسطاست. وقتی میگوییم گونه صورت یعنی دو صرف صورت شبیه بهم هستند.


indifferent:خنثی [آب و فاضلاب]
مثال:indifferent electrolyte: الکترولیت خنثی، پلیمرهای بدون باری که به عنوان منعقدکننده در تصفیه آب و فاضلاب و به عنوان آمایش کننده در تصفیه لجن به کار میرود.

بی تفاوت بودن

= mediocre
not very good
second rate
معمولی
درجه دو

تمامی مواردی که ذکر شد معنی دوم کلمه indifferent در لانگمن می باشند.

indifferent ( adj ) = بی تفاوت، بی اعتنا، بی علاقه، بی توجه، بی احساس، بی ملاحضه، خونسرد، بی انگیزه
معانی دیگر >>>>> متوسط، معمولی ( به لحاظ کیفیت یا توانایی ) ، علی السویه، خنثی، بی اثر، بی طرف، بی اهمیت

Definition = به شخصی یا چیزی فکر نمی کنم یا به آن علاقه ندارم/خوب نیست ، اما خیلی بد نیست/فاقد علاقه و احساس/

مترادف با کلمه : apathetic ( adj )

an indifferent student = یک دانشجوی بی انگیزه
Indifferent to public opinion = بی تفاوت نسبت به عقیده ی عمومی
Be sublimely happy/indifferent = فوق العاده خوشحال/ بی تفاوت


examples:
1 - He seemed completely indifferent to my feelings.
او کاملاً نسبت به احساسات من بی تفاوت به نظر می رسید.
2 - Why don't you vote - how can you be so indifferent ( to what is going on ) ?
چرا رأی نمی دهید - چگونه می توانید اینقدر بی تفاوت باشید ( نسبت به آنچه می گذرد ) ؟
3 - He found it very hard teaching a class full of indifferent teenagers
او برایش بسیار دشوار بود که به تدریس یک کلاس پر از نوجوانان بی انگیزه بپردازد.
4 - We didn't like the restaurant much - the food was indifferent and the service rather slow.
ما رستوران را خیلی دوست نداشتیم - غذا معمولی بود و خدمات بسیار کند بود.
5 - She was utterly indifferent to his irritation.
او نسبت به رنجش او کاملاً بی تفاوت ( خونسرد ) بود.
6 - No matter how good or bad or indifferent Foster is, he’ll always be my friend.
مهم نیست که فاستر چقدر خوب یا بد یا معمولی باشد ، او همیشه دوست من خواهد بود.
7 - She seems indifferent, but deep down she’s very pleased
ظاهراً بی تفاوت است، ولی در باطن خیلی خوشحال است



بی طرف
در سیاست به کسی که طرفدار حزبی نیست اطلاق می شود


کلمات دیگر: