کلمه جو
صفحه اصلی

inflict


معنی : ضربت زدن، تحمیل کردن، ضربت وارد اوردن
معانی دیگر : (درد و زحمت) تحمیل کردن، (ضربه و زخم) زدن، (تلفات) وارد کردن، به سر (کسی) آوردن

انگلیسی به فارسی

اعمال، ضربت وارد اوردن، تحمیل کردن، ضربت زدن


ضربت وارد آوردن، ضربت زدن، تحمیل کردن


انگلیسی به انگلیسی

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: inflicts, inflicting, inflicted
مشتقات: inflictive (adj.), inflicter (inflictor) (n.)
(1) تعریف: to strike or administer in a physical assault.
مترادف: deal, deliver, visit
مشابه: give, hit, smite, strike, wreak

- We shall inflict a heavy blow on our enemies.
[ترجمه ترگمان] ما ضربه سنگینی به دشمنان مان خواهیم زد
[ترجمه گوگل] ما یک ضربه سنگین به دشمنانمان اعمال خواهیم کرد
- The scorpion can inflict a painful sting.
[ترجمه علی جادری] عقرب می تواند نیش دردناکی بزند .
[ترجمه ترگمان] عقرب میتونه یه سوزش دردناک رو به خودش تحمیل کنه
[ترجمه گوگل] عقرب می تواند یک زخم دردناک ایجاد کند

(2) تعریف: to impose (something unpleasant).
مترادف: impose, lay, wreak
مشابه: administer, execute, perpetrate, visit

- The government will inflict punishment on the traitors.
[ترجمه علی جادری] دولت خائنین را مجازات خواهد کرد .
[ترجمه ترگمان] دولت مجازات را به خائنین وارد خواهد کرد
[ترجمه گوگل] دولت مجازات خائنان را مجازات خواهد کرد
- Do you have to inflict that awful music on us?
[ترجمه ترگمان] مجبوری اون موزیک وحشتناک رو به ما تحمیل کنی؟
[ترجمه گوگل] آیا شما باید این موسیقی افتضاح را به ما تحمیل کنید؟

• impose, mete out (punishment, etc.); cause something unpleasant (suffering, etc.)
if you inflict something unpleasant on someone, you make them suffer it.

مترادف و متضاد

ضربت زدن (فعل)
strike, bump, bob, jab, contuse, hammer, inflict, sock

تحمیل کردن (فعل)
burden, task, put on, impose, inflict, protrude, constrain, horn in, saddle

ضربت وارد اوردن (فعل)
inflict

impose something


Synonyms: administer, apply, bring upon, command, deal out, deliver, dispense, exact, expose, extort, force, force upon, give, give it to, lay down the law, levy, mete out, require, stick it to, strike, subject, visit, wreak


جملات نمونه

1. to inflict a wound on someone
زخم زدن به کسی

2. to inflict defeat
شکست دادن

3. to inflict punishment
تنبیه کردن

4. I won't inflict myself on you today. I can see you are too busy to listen to my complaints.
[ترجمه ترگمان]امروز خودم را به تو تحمیل نمی کنم می بینم که خیلی سرت شلوغه که به شکایت های من گوش بدی
[ترجمه گوگل]من امروز خودم را بر شما تحمیل نخواهم کرد می بینم شما بیش از حد مشغول به گوش دادن به شکایات من است

5. Do you have to inflict that music on us?
[ترجمه ترگمان]مجبوری اون موزیک رو به ما تحمیل کنی؟
[ترجمه گوگل]آیا شما باید این موسیقی را به ما تحمیل کنید؟

6. It is unlawful for a teacher to inflict corporal punishment on pupils.
[ترجمه ترگمان]برای یک معلم غیرقانونی است که تنبیه بدنی را به دانش آموزان تحمیل کند
[ترجمه گوگل]برای معلمی مجازات ذاتی در دانش آموزان غیرقانونی است

7. The rodent's sharp teeth can inflict a nasty bite.
[ترجمه ترگمان]دندان های تیز موش می توانند به یک گاز زننده ضربه بزنند
[ترجمه گوگل]دندان های تیز دردناک می تواند یک نیش تند و زننده را ایجاد کند

8. Please help me before our dogs inflict serious injury on each other!
[ترجمه ترگمان]لطفا به من کمک کنید تا dogs آسیب جدی به همدیگه تحمیل کنن
[ترجمه گوگل]لطفا قبل از اینکه سگ های ما آسیب جدی در برابر یکدیگر ایجاد کنند، به من کمک کنید!

9. How can you inflict such cruelty on a child?
[ترجمه ترگمان]چطور می تونی چنین سنگدلی رو به یه بچه تحمیل کنی؟
[ترجمه گوگل]چطور میتونید چنین روحیه ای روی یک کودک ایجاد کنید؟

10. Sorry to inflict myself on you again like this!
[ترجمه ترگمان]متاسفم که دوباره خودم رو به تو تحمیل کردم
[ترجمه گوگل]با عرض پوزش به خودم خودم را مجددا این کار را انجام می دهم!

11. I am sorry to have to inflict my company upon you.
[ترجمه ترگمان]متاسفم که باید به شما تحمیل کنم
[ترجمه گوگل]من متاسفم که مجبور باشم شرکتم را بر شما تحمیل کنم

12. Detectives warned that the men could inflict serious injury.
[ترجمه ترگمان]کارآگاه ها به این موضوع هشدار داده بودند که افراد ممکنه آسیب جدی به خودشون تحمیل کنن
[ترجمه گوگل]کارآگاهان هشدار دادند که مردان می توانند آسیب جدی وارد کنند

13. Was it really fair to her friends to inflict her nephew on them?
[ترجمه ترگمان]آیا واقعا این کار برای دوستانش منصفانه بود که برادرزاده اش را بر آن ها تحمیل کند؟
[ترجمه گوگل]آیا به دوستانش واقعا عادلانه بود که برادرزاده اش را بر آنها تحمیل کند؟

14. It could inflict untold damage if he were to break that trust and be indiscreet.
[ترجمه ترگمان]اگر قرار بود این اعتماد را از بین ببرد، ممکن بود صدمه ندیده باشد
[ترجمه گوگل]اگر شکست بخورد و اعتماد ناپذیر باشد، می تواند صدمه ناخوشایندی ایجاد کند

15. And he was carrying no thunder-and-fire stick to inflict pain on them.
[ترجمه ترگمان]و او چوب آتشی در دست نداشت که درد را به آن ها تحمیل کند
[ترجمه گوگل]و او حمل رعد و برق و آتش چوب برای ایجاد درد در آنها

We inflicted heavy casualties on the enemy.

ما تلفات زیادی به دشمن وارد آوردیم.


to inflict a wound on someone

زخم زدن به کسی


He enjoys inflicting pain on others.

او از تحمیل درد به دیگران خوشش می‌آید.


to inflict punishment

تنبیه کردن


to inflict defeat

شکست دادن


پیشنهاد کاربران

Inflict and afflict both mean cause harm but the object of inflict is the harm and the object of afflict is the person harmed.

وارد آوردن ( صدمه، جراحت، تلفات )

ایراد

تحمیل کردنmake suffer sth unpleasant

وارد کردن تلفات
inflict no casualties = تلفاتی نداشتن

وارد کردن - تحمیل کردن

مثال :
Angry protesters wanted to inflict vengeance on the killer

تعریف دیکشنری :
verb
🔴 [ obj] : to cause someone to experience or be affected by ( something unpleasant or harmful )
◀️These insects are capable of inflicting a painful sting
◀️inflict a wound
◀️inflict pain/injury/punishment/damage

🔴 — often on or upon
◀️He shows no regret for the suffering he has inflicted on/upon these innocent people.
◀️They continue to inflict their strange ideas about nutrition on/upon their children.

don't inflict your suffering on others
درد و رنجت را بر دیگران تحمیل نکن


کلمات دیگر: