کلمه جو
صفحه اصلی

prickle


معنی : خار، نیش، خراش کوچک، خارنوک تیز، تیر کشیدن، سوزش کردن، سک زدن
معانی دیگر : (گیاه) تیغ، خس، خسک، شوک، احساس اثر خار یا تیغ و غیره، سوزش، سوزن سوزن، احساس زبری، (با چیزی خار مانند) خراشاندن، خلاندن، خراشیدن، رجوع شود به: tingle، خارتیغ

انگلیسی به فارسی

خراش کوچک، خار، خارتیغ، خارنوک تیز، تیرکشیدن، نیش، سک زدن


سوزش، خار، خراش کوچک، خارنوک تیز، نیش، تیر کشیدن، سک زدن، سوزش کردن


انگلیسی به انگلیسی

اسم ( noun )
(1) تعریف: a small, sharp, pointed growth or extension, such as a plant thorn.
مشابه: bur, needle, spur, thorn

- The guide warned us that these pine cones are covered with prickles.
[ترجمه ترگمان] راهنما به ما هشدار داد که این مخروط کاج پوشیده از prickles است
[ترجمه گوگل] راهنمای ما به ما هشدار داد که این مخروط کاج با خراش پوشیده شده است

(2) تعریف: a sensation of being pricked; prick or tingle.
مترادف: prick, tingle
مشابه: itch, pins and needles
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: prickles, prickling, prickled
(1) تعریف: to make a slight prick or pricks in or on.
مشابه: nick, pink, prick

(2) تعریف: to cause a sensation of being lightly pricked in or on.
مشابه: tickle

- Fear prickled his skin.
[ترجمه ترگمان] ترس در پوست او می سوخت
[ترجمه گوگل] ترس پوست او را لرزاند
فعل ناگذر ( intransitive verb )
(1) تعریف: to feel a tingling as though lightly pricked.
مشابه: tickle, tingle

- My scalp prickled with fear.
[ترجمه ترگمان] پوست سرم از ترس می سوخت
[ترجمه گوگل] سرم با پوست ترس و وحشت زده شد

(2) تعریف: to arise or point up, like a thorn.

• thorn, thistle, briar; prong, barb, spike
sting, pierce lightly, stab slightly
prickles are small, sharp points that stick out from leaves or the stalks of plants.
if your skin prickles, it feels as if a lot of small, sharp points are being stuck into it. verb here but can also be used as a count noun. e.g. i felt a prickle of pleasure.

مترادف و متضاد

خار (اسم)
fluke, prickle, acicula, thorn, bur, thistle, bramble, quill, goad, prick, sting, barb, jag, teasel, teazle

نیش (اسم)
prickle, twinge, sting, nip, bite, fang, tang, tooth

خراش کوچک (اسم)
prickle

خار نوک تیز (اسم)
prickle

تیر کشیدن (فعل)
ache, pain, hurt, prickle, twinge, smart

سوزش کردن (فعل)
prickle, smart, burn, inflame

سک زدن (فعل)
prod, prickle, goad, jab, drive with a goad

جملات نمونه

1. i still remember the prickle of my father's beard on my cheeks
هنوز (احساس) زبری ریش پدرم بر روی گونه هایم را به یاد دارم.

2. She felt a prickle of fear as she realized that she was alone.
[ترجمه ترگمان]وقتی متوجه شد که او تنها است، از ترس به او نگاه کرد
[ترجمه گوگل]او متوجه شد که او تنها بود

3. Be careful—the chestnut burs can prickle your fingers.
[ترجمه ترگمان]- مواظب باش - به درخت بلوطی که می تواند fingers را تیز کند
[ترجمه گوگل]مراقب باشید - بوستان شاه بلوط می تواند انگشتانتان را خیس کند

4. The scream sent a prickle down my spine.
[ترجمه ترگمان]صدای جیغ یک خراش از ستون فقراتم به گوش رسید
[ترجمه گوگل]فریاد زخم را به ستون فقرات من فرستاد

5. Woollen clothes often prickle my skin.
[ترجمه ترگمان]لباس هایم معمولا به پوست من صدمه می زنند
[ترجمه گوگل]لباس های پشمی اغلب پوست من را می شکند

6. My scalp began to prickle as I realized the horrible truth.
[ترجمه ترگمان]وقتی حقیقت وحشتناک رو فهمیدم پوست سرم شروع به تیر زدن کرد
[ترجمه گوگل]پوست سرم شروع به سوزش کرد، چون حقیقت وحشتناک را متوجه شدم

7. She felt herself prickle at his tone of voice.
[ترجمه ترگمان]احساس می کرد که از لحن صدایش یکه می خورد
[ترجمه گوگل]او احساس تنهایی خود را با صدای بلند احساس کرد

8. The thought made her prickle with excitement.
[ترجمه ترگمان]این فکر باعث شد که او هیجان زده شود
[ترجمه گوگل]این تفکر با هیجان به اوج خود رسید

9. The thought of meeting him made her prickle with excitement.
[ترجمه ترگمان]فکر برخورد با او باعث شد که او هیجان زده شود
[ترجمه گوگل]فکرش را به ملاقات او با شور و هیجان زد

10. I felt a hot prickle of embarrassment spread across my cheeks.
[ترجمه ترگمان]از خجالت سرخ شدم
[ترجمه گوگل]احساس خجولی داغی از خجالتم که در میان گونه هایم پخش شد

11. He felt sweat prickle on his forehead.
[ترجمه ترگمان]به پیشانیش عرق کرده بود
[ترجمه گوگل]او خلط عرق در پیشانی خود را احساس کرد

12. She felt her eyes prickle. 'It was awful,' she whispered.
[ترجمه ترگمان]او چشم هایش را تیز کرد زمزمه کرد وحشتناک بود
[ترجمه گوگل]او چشمانش را می دید 'این افتضاح بود،' او زمزمه کرد

13. That deep voice made her whole scalp prickle with reaction.
[ترجمه ترگمان]صدای عمیق او باعث شد که پوست سرش از عکس العمل او سیخ شود
[ترجمه گوگل]این صدای عمیق او را با واکنش خراشیده کرد

14. But a moment later I feel the prickle of seven steely glances boring into the nape of my neck.
[ترجمه ترگمان]اما یک لحظه بعد حس فرو کردن هفت نگاه به گردن من از پشت گردنم سیخ شد
[ترجمه گوگل]اما یک لحظه بعد احساس می کنم که ناحیه ای از هفت ستون فقرات در ناحیه گردن من خسته کننده است

15. My eyes prickle with tears, and I have to stop myself from waking her up to remind her of my love.
[ترجمه ترگمان]چشمانم از اشک پر شد، و من باید خودم را از خواب بیدار نگه دارم تا او را بیدار کنم تا به او یادآوری کنم که عشق من است
[ترجمه گوگل]چشم های من با اشک می ریزند، و من باید از بیدار شدن از خواب بیدار شوم تا او را از عشقم یاد کنم

A rosebush has prickles.

بوته‌ی گل سرخ خار دارد.


I still remember the prickle of my father's beard on my cheeks.

هنوز (احساس) زبری ریش پدرم بر روی گونه‌هایم را به یاد دارم.


پیشنهاد کاربران

a stinging feeling as if made by a sharp point:
A prickle of fear ran up the back of my neck.
https://dictionary. cambridge. org/

یه حسی که به آدم سیخ می زنه.
a prickle of fear/curiosity/love. . .


کلمات دیگر: