فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: catches, catching, caught
• (1) تعریف: to capture or grab, usu. after pursuit.
• مترادف: capture, ensnare, seize, take
• متضاد: lose
• مشابه: bag, corral, get, nab, nail, net, overhaul, snare, stop, trap
- She caught the boy as he tried to run away.
[ترجمه علی اکبر منصوری] او پسر را وقتی که سعی داشت فرار کند، دستگیر کرد/گرفت.
[ترجمه سامیار] آن زن هنگام فرار کردن پسر آن را گرفت
[ترجمه محمد حسین کریمی] آن زن در حالی که سعی داشت فرار کند، آن پسر را گرفت
[ترجمه DR] او پسر را هنگامی که سعی می کرد تا فرار کند دستگیر کرد
[ترجمه زهره] او پسر را در حالیکه سعی داشت فرار کند دستگیر کرد
[ترجمه ترگمان] همان طور که سعی می کرد فرار کند، پسر را گرفت
[ترجمه گوگل] او در حالی که سعی داشت فرار کند، پسر را گرفت
- The police finally caught the killer.
[ترجمه DR] پلیس عاقبت قاتل رو گرفت
[ترجمه غزال سرخ] پلیس سرانجام قاتل را دستگیر کرد.
[ترجمه ترگمان] پلیس بالاخره قاتل رو گرفت
[ترجمه گوگل] پلیس در نهایت قاتل را گرفت
• (2) تعریف: to take hold of (someone or something falling or thrown).
• مترادف: grab
• متضاد: miss
• مشابه: capture, clutch, get, grasp, grip, hold, seize, snatch, take, trap
- If you start to fall, I will catch you.
[ترجمه علی اکبر منصوری] اگه خواستی بیفتی تو رو میگیرم!
[ترجمه ترگمان] اگر شروع به سقوط کنی، من تو را می گیرم
[ترجمه گوگل] اگر شروع به سقوط کنید، من شما را می گیرم
- I caught the ball in my left hand.
[ترجمه سارا ماکانی] من توپ را با دست چپم گرفتم
[ترجمه ترگمان] گلوله ای را که در دست چپم بود گرفتم
[ترجمه گوگل] توپ را در دست چپ گرفتم
• (3) تعریف: to discover and surprise suddenly.
• مترادف: surprise, take
• مشابه: descry, detect, expose, find, reveal, startle, uncover, unmask
- I caught her sleeping at work.
[ترجمه علی اکبر منصوری] من او را حین خواب در محل کار، گیر انداختم!
[ترجمه علی] من مچ اورا در هنگام خواب در محل کار گرفتم
[ترجمه ترگمان] موقع کار مچش رو گرفتم
[ترجمه گوگل] من خواب خود را در محل کار گرفتم
• (4) تعریف: to get aboard, as a bus or train.
• مترادف: board
• متضاد: miss
• مشابه: embark, get, hop, intercept, make, mount, overtake, take
- If we run, we can still catch the bus.
[ترجمه علی اکبر منصوری] اگر بدویم هنوز هم میتوانیم به اتوبوس برسیم/سوار اتوبوس بشیم.
[ترجمه ترگمان] اگر بدویم، ما هنوز می توانیم اتوبوس را بگیریم
[ترجمه گوگل] اگر ما اجرا کنیم، هنوز می توانیم اتوبوس را بگیریم
• (5) تعریف: to contract, as an illness.
• مترادف: contract, get, take
• مشابه: incur, strike
- I hope you don't catch the flu.
[ترجمه ترگمان] امیدوارم آنفلونزا نگرفته باشید
[ترجمه گوگل] امیدوارم شما آنفولانزا را نگیرید
• (6) تعریف: to understand or comprehend.
• مترادف: comprehend, get, grasp, understand
• متضاد: miss
• مشابه: apprehend, follow, perceive, savvy, see, seize, sense
- Did you catch my meaning?
[ترجمه Ali jj] آیا تو منظور من را فهمیدی؟
[ترجمه ترگمان] منظورمو فهمیدی؟
[ترجمه گوگل] معنای خود را گرفتید؟
• (7) تعریف: to attract.
• مترادف: attract, draw
• متضاد: lose
• مشابه: gain, get, hold, interest, lure, take
- This will catch his attention.
[ترجمه ترگمان] این توجه او را جلب می کند
[ترجمه گوگل] این توجه او را به خود جلب می کند
• (8) تعریف: to strike.
• مترادف: buffet, hit, smite, strike
• متضاد: miss
• مشابه: bang, bash, belt, clip, clobber, clout, nail, smack, sock, whack
- The falling brick caught him on the shoulder.
[ترجمه ترگمان] آجر روی شانه او را گرفتند
[ترجمه گوگل] آجر در حال سقوط او را بر روی شانه گرفت
فعل ناگذر ( intransitive verb )
عبارات: catch up
• (1) تعریف: to become gripped, fastened, or trapped.
• مترادف: fasten, grip, lock, stick
• مشابه: hitch, lodge, seize up, snag
- His coat caught in the door.
[ترجمه علی] کتش در لای درب گیر کرد
[ترجمه آرمین] کت او میان در گیر کرد
[ترجمه ترگمان] کتش در در گیر کرد
[ترجمه گوگل] کت خود را در درب گرفتار شد
• (2) تعریف: to take hold; fasten.
• مترادف: fasten, grip, lock
• مشابه: stick, take
- A latch catches and keeps the door closed.
[ترجمه ترگمان] یک قفل بسته می شود و در را بسته نگه می دارد
[ترجمه گوگل] یک قفل جلب می کند و درب را بسته می کند
• (3) تعریف: to begin to burn.
• مترادف: fire, ignite, kindle
• مشابه: blaze, burn, flame, flare up, light, start, take
- The fire will burn if the kindling catches.
[ترجمه ترگمان] اگر آتش زبانه بکشد آتش می سوزد
[ترجمه گوگل] آتش سوزی می کند اگر لگد مال می کند
• (4) تعریف: in baseball, to play the position of catcher.
• مشابه: receive
- Who's catching in today's game?
[ترجمه ترگمان] این بازی امروز کی بوده؟
[ترجمه گوگل] چه کسی در بازی امروز درگیر است؟
اسم ( noun )
• (1) تعریف: an act of catching.
• مترادف: grasp, seizure, taking
• متضاد: miss
• مشابه: capture, grab, haul, hold, interception, snatch, wrinkle
- The outfielder made a great catch, and the crowd roared!
[ترجمه ترگمان] The غرش عظیمی کردند و جمعیت نعره زد:
[ترجمه گوگل] بازرگان خارج از منزل بزرگ شد و جمعیت را رها کرد!
• (2) تعریف: a thing or the quantity that is caught.
• مترادف: take
• مشابه: capture, haul, prey, prize, quarry
- The fisherman brought in a big catch.
[ترجمه ترگمان] ماهیگیر یک صید بزرگ راه انداخته بود
[ترجمه گوگل] ماهیگیر به دست آوردن مقدار زیاد
• (3) تعریف: a device that takes hold of something and slows or stops its motion; latch.
• مترادف: bolt, fastener, latch
• مشابه: buckle, clasp, coupling, hasp, hook, lock
- The catch was broken and the cabinet door would not stay closed.
[ترجمه ترگمان] دستگیره شکسته بود و در کمد بسته نمی شد
[ترجمه گوگل] گرفتن خراب شد و درب کابینت بسته نشد
• (4) تعریف: an interruption or break.
• مترادف: break, halt, pause
• مشابه: falter, gap, hesitation, interruption
- The catch in his voice revealed his strong emotion as he spoke.
[ترجمه ترگمان] صدایی که در صدایش بود احساسات قوی او را در حین صحبت آشکار کرد
[ترجمه گوگل] گرفتن صدای او احساسات قوی خود را همانطور که او گفت، نشان داد
- I can feel a catch in the car's transmission.
[ترجمه ترگمان] من می توانم در انتقال اتومبیل احساس خوبی داشته باشم
[ترجمه گوگل] من می توانم در انتقال خودرو احساس کنم
• (5) تعریف: a flaw or drawback, often one that is not readily apparent.
• مترادف: hitch, snag
• مشابه: Catch-22, gimmick, joker, kicker, penalty, pitfall, rub, stumbling block, trap
- The deal was so perfect that I suspected there was a catch.
[ترجمه ترگمان] قرارمون این قدر عالی بود که من حدس می زدم که یه دستگیری وجود داشته باشه
[ترجمه گوگل] معامله ای بسیار عالی بود که من مظنون به آن بودم
• (6) تعریف: snatch; bit.
• مترادف: bit, dab, smack, snatch, touch
• مشابه: fragment, piece, pinch, trace
- He recalled little catches of poetry.
[ترجمه ترگمان] صید کوچک شعر را به یاد می آورد
[ترجمه گوگل] او کمی از شعر را به یاد آورد
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: catches, catching, caught
• (1) تعریف: to capture or grab, usu. after pursuit.
• مترادف: capture, ensnare, seize, take
• متضاد: lose
• مشابه: bag, corral, get, nab, nail, net, overhaul, snare, stop, trap
- She caught the boy as he tried to run away.
[ترجمه ترگمان] همان طور که سعی می کرد فرار کند، پسر را گرفت
[ترجمه گوگل] او در حالی که سعی داشت فرار کند، پسر را گرفت
- The police finally caught the killer.
[ترجمه ترگمان] پلیس بالاخره قاتل رو گرفت
[ترجمه گوگل] پلیس در نهایت قاتل را گرفت
• (2) تعریف: to take hold of (someone or something falling or thrown).
• مترادف: grab
• متضاد: miss
• مشابه: capture, clutch, get, grasp, grip, hold, seize, snatch, take, trap
- If you start to fall, I will catch you.
[ترجمه ترگمان] اگر شروع به سقوط کنی، من تو را می گیرم
[ترجمه گوگل] اگر شروع به سقوط کنید، من شما را می گیرم
- I caught the ball in my left hand.
[ترجمه ترگمان] گلوله ای را که در دست چپم بود گرفتم
[ترجمه گوگل] توپ را در دست چپ گرفتم
• (3) تعریف: to discover and surprise suddenly.
• مترادف: surprise, take
• مشابه: descry, detect, expose, find, reveal, startle, uncover, unmask
- I caught her sleeping at work.
[ترجمه هلیا] مچش را زمانی که سر کار خواب بود گرفتم
[ترجمه ترگمان] موقع کار مچش رو گرفتم
[ترجمه گوگل] من خواب خود را در محل کار گرفتم
• (4) تعریف: to get aboard, as a bus or train.
• مترادف: board
• متضاد: miss
• مشابه: embark, get, hop, intercept, make, mount, overtake, take
- If we run, we can still catch the bus.
[ترجمه ترگمان] اگر بدویم، ما هنوز می توانیم اتوبوس را بگیریم
[ترجمه گوگل] اگر ما اجرا کنیم، هنوز می توانیم اتوبوس را بگیریم
• (5) تعریف: to contract, as an illness.
• مترادف: contract, get, take
• مشابه: incur, strike
- I hope you don't catch the flu.
[ترجمه ترگمان] امیدوارم آنفلونزا نگرفته باشید
[ترجمه گوگل] امیدوارم شما آنفولانزا را نگیرید
• (6) تعریف: to understand or comprehend.
• مترادف: comprehend, get, grasp, understand
• متضاد: miss
• مشابه: apprehend, follow, perceive, savvy, see, seize, sense
- Did you catch my meaning?
[ترجمه MarYaM] آیا شما گرفتی ( متوجه شدی ) منظورمو؟
[ترجمه لیلی موسوی] منظورم رو متوجه شدی؟
[ترجمه ترگمان] منظورمو فهمیدی؟
[ترجمه گوگل] معنای خود را گرفتید؟
• (7) تعریف: to attract.
• مترادف: attract, draw
• متضاد: lose
• مشابه: gain, get, hold, interest, lure, take
- This will catch his attention.
[ترجمه ترگمان] این توجه او را جلب می کند
[ترجمه گوگل] این توجه او را به خود جلب می کند
• (8) تعریف: to strike.
• مترادف: buffet, hit, smite, strike
• متضاد: miss
• مشابه: bang, bash, belt, clip, clobber, clout, nail, smack, sock, whack
- The falling brick caught him on the shoulder.
[ترجمه ترگمان] آجر روی شانه او را گرفتند
[ترجمه گوگل] آجر در حال سقوط او را بر روی شانه گرفت
فعل ناگذر ( intransitive verb )
عبارات: catch up
• (1) تعریف: to become gripped, fastened, or trapped.
• مترادف: fasten, grip, lock, stick
• مشابه: hitch, lodge, seize up, snag
- His coat caught in the door.
[ترجمه ترگمان] کتش در در گیر کرد
[ترجمه گوگل] کت خود را در درب گرفتار شد
• (2) تعریف: to take hold; fasten.
• مترادف: fasten, grip, lock
• مشابه: stick, take
- A latch catches and keeps the door closed.
[ترجمه ترگمان] یک قفل بسته می شود و در را بسته نگه می دارد
[ترجمه گوگل] یک قفل جلب می کند و درب را بسته می کند
• (3) تعریف: to begin to burn.
• مترادف: fire, ignite, kindle
• مشابه: blaze, burn, flame, flare up, light, start, take
- The fire will burn if the kindling catches.
[ترجمه ترگمان] اگر آتش زبانه بکشد آتش می سوزد
[ترجمه گوگل] آتش سوزی می کند اگر لگد مال می کند
• (4) تعریف: in baseball, to play the position of catcher.
• مشابه: receive
- Who's catching in today's game?
[ترجمه ترگمان] این بازی امروز کی بوده؟
[ترجمه گوگل] چه کسی در بازی امروز درگیر است؟
اسم ( noun )
• (1) تعریف: an act of catching.
• مترادف: grasp, seizure, taking
• متضاد: miss
• مشابه: capture, grab, haul, hold, interception, snatch, wrinkle
- The outfielder made a great catch, and the crowd roared!
[ترجمه ترگمان] The غرش عظیمی کردند و جمعیت نعره زد:
[ترجمه گوگل] بازرگان خارج از منزل بزرگ شد و جمعیت را رها کرد!
• (2) تعریف: a thing or the quantity that is caught.
• مترادف: take
• مشابه: capture, haul, prey, prize, quarry
- The fisherman brought in a big catch.
[ترجمه ترگمان] ماهیگیر یک صید بزرگ راه انداخته بود
[ترجمه گوگل] ماهیگیر به دست آوردن مقدار زیاد
• (3) تعریف: a device that takes hold of something and slows or stops its motion; latch.
• مترادف: bolt, fastener, latch
• مشابه: buckle, clasp, coupling, hasp, hook, lock
- The catch was broken and the cabinet door would not stay closed.
[ترجمه ترگمان] دستگیره شکسته بود و در کمد بسته نمی شد
[ترجمه گوگل] گرفتن خراب شد و درب کابینت بسته نشد
• (4) تعریف: an interruption or break.
• مترادف: break, halt, pause
• مشابه: falter, gap, hesitation, interruption
- The catch in his voice revealed his strong emotion as he spoke.
[ترجمه ترگمان] صدایی که در صدایش بود احساسات قوی او را در حین صحبت آشکار کرد
[ترجمه گوگل] گرفتن صدای او احساسات قوی خود را همانطور که او گفت، نشان داد
- I can feel a catch in the car's transmission.
[ترجمه ترگمان] من می توانم در انتقال اتومبیل احساس خوبی داشته باشم
[ترجمه گوگل] من می توانم در انتقال خودرو احساس کنم
• (5) تعریف: a flaw or drawback, often one that is not readily apparent.
• مترادف: hitch, snag
• مشابه: Catch-22, gimmick, joker, kicker, penalty, pitfall, rub, stumbling block, trap
- The deal was so perfect that I suspected there was a catch.
[ترجمه ترگمان] قرارمون این قدر عالی بود که من حدس می زدم که یه دستگیری وجود داشته باشه
[ترجمه گوگل] معامله ای بسیار عالی بود که من مظنون به آن بودم
• (6) تعریف: snatch; bit.
• مترادف: bit, dab, smack, snatch, touch
• مشابه: fragment, piece, pinch, trace
- He recalled little catches of poetry.
[ترجمه ترگمان] صید کوچک شعر را به یاد می آورد
[ترجمه گوگل] او کمی از شعر را به یاد آورد