کلمه جو
صفحه اصلی

brush


معنی : خس، قلم مو، لیف، ماهوت پاک کن، پاک کن، ملامت، علف هرزه، بروس لوله، کفش پاک کن و مانند ان، مسواک زدن، لیف زدن، نقاشی کردن، ماهوت پاک کن زدن، قلم مو زدن، تند گذشتن، خار کردن، تماس حاصل کردن و اهسته گذشتن
معانی دیگر : مسواک، فرچه (و هر وسیله ای که سر آن دسته ای مو داشته باشد)، برس، خاره، خاره زدن، (مسواک یا برس و غیره) زدن، (به طور سطحی و ملایم) لمس کردن، پرماسیدن، نوازش دادن، (با ملایمت یا به طور تند و سطحی) مالیدن، ضربه ی ملایم، تماس سطحی، لمس، خاره زنی، جاروبک زنی، رجوع شود به: brushwork، (خودمانی) رجوع شود به: brushoff، (امریکا) سرزمین پوشیده از علف و بته های وحشی، دشتستان، خاشاکزار، دم نرم و فرچه مانند (به ویژه دم روباه)، (برق) زغال، (با قلم مو) رنگ زدن، (با برس سیمی) تمیز کردن، رزم کوتاه و سریع، نزاع زودگذر، زد و خورد کوتاه، با شتاب حرکت کردن، تند جنبیدن

انگلیسی به فارسی

پاک‌کن، ماهوت پاک‌کن، لیف، کفش پاک‌کن و مانند آن، قلم‌مو، علف هرزه، ماهوت پاک‌کن زدن، مسواک زدن، لیف زدن، قلم‌مو زدن، نقاشی کردن، تماس حاصل کردن و آهسته گذشتن، تندگذشتن، بروس لوله


قلم مو، لیف، ماهوت پاک کن، پاک کن، ملامت، خس، علف هرزه، بروس لوله، کفش پاک کن و مانند ان، مسواک زدن، لیف زدن، نقاشی کردن، ماهوت پاک کن زدن، قلم مو زدن، تند گذشتن، خار کردن، تماس حاصل کردن و اهسته گذشتن


انگلیسی به انگلیسی

اسم ( noun )
(1) تعریف: a device made of stiff hairs, such as nylon or animal hair, fastened into a handle, for grooming, painting, scrubbing, and the like.
مشابه: besom, broom, hairbrush, paintbrush, toothbrush, whisk

(2) تعریف: a continuous act or single motion of using a brush.
مترادف: flick, sweep
مشابه: whisk

(3) تعریف: a brief, light touch or quick encounter.
مترادف: encounter, graze, stroke
مشابه: kiss

- He passed her with a brush.
[ترجمه ترگمان] با برس از کنارش گذشت
[ترجمه گوگل] او با یک قلم مو برداشت
- a brush with danger
[ترجمه ترگمان] یک قلم مو با خطر
[ترجمه گوگل] قلم مو با خطر است

(4) تعریف: one of a pair of devices for playing the drums, consisting of a rod with many rigid steel wires attached to the end in a fan shape.
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: brushes, brushing, brushed
(1) تعریف: to use a brush on, esp. for grooming or cleaning.
مترادف: curry, stroke, sweep
مشابه: clean, cleanse, comb, paint, scrub, wash

(2) تعریف: to slightly touch or move lightly across.
مترادف: graze, kiss, stroke, sweep
مشابه: shave, touch

(3) تعریف: to remove with a light motion as if using a brush.
مترادف: sweep
مشابه: flick, stroke, whisk
فعل ناگذر ( intransitive verb )
عبارات: brush up on
• : تعریف: to use a brush to clean one's teeth or groom one's hair.
مشابه: clean, wash

- Please brush after every meal.
[ترجمه هستی] بعد هر وعده غذایی مسواک بزنید
[ترجمه ترگمان] لطفا بعد از هر وعده غذایی، برس را برس بزنید
[ترجمه گوگل] لطفا بعد از هر وعده غذایی بریزید
اسم ( noun )
مشتقات: brushy (adj.), brushiness (n.)
(1) تعریف: a thick growth of small trees, shrubs, or bushes.
مترادف: brushwood, bush, scrub, thicket
مشابه: boscage, bracken, copse, grove, shrubbery, undergrowth, wood

(2) تعریف: the land covered by thickly growing vegetation.
مترادف: bush
مشابه: backwoods, scrub, woodland

- He got lost in the brush.
[ترجمه ترگمان] اون توی شونه گم شد
[ترجمه گوگل] او در قلمرو گم شد

• tool with bristles and a handle; act of brushing; scuffle, small fight; foxtail; thicket
comb or polish with a brush; touch; rub against; pass by
a brush is an object with a large number of bristles fixed to it. different types of brushes are used for different jobs, such as sweeping, painting, or tidying your hair.
when you brush something, you clean it or tidy it using a brush. verb here but can also be used as a singular noun. e.g. give the carpet a hard brush.
if you brush something away, you remove it by pushing it lightly with your hand.
to brush something or brush against it means to touch it lightly while passing it.
if you give someone the brush off, you refuse to talk to them or be pleasant to them, especially by ignoring them or by saying something rude; an informal expression.
see also brushed.
if you brush aside an idea, remark, or feeling, you refuse to consider it because you do not think it is important.
if you brush up a subject or brush up on it, you revise or improve your knowledge of it.

دیکشنری تخصصی

[شیمی] شیشه شور، فرچه
[عمران و معماری] برس
[کامپیوتر] برس
[برق و الکترونیک] جاروبک فلز رسانا یا قطعه ی کربنی که اتصال الکتریکی لغزان با آرمیچر متحرک برقرار می کند. - جاروبک فلز رسانا یا قطعه ی کربنی که اتصال الکتریکی لغزان با آرمیچر متحرک برقرار می کند. - جاروبک ( تماسی )
[مهندسی گاز] بروسلوله، پاککن
[نساجی] برس - جارو - زغال انتقال دهنده جریان الکتریسیته در موتورهای الکتریکی
[پلیمر] برش
[آب و خاک] علف بوته ای

مترادف و متضاد

خس (اسم)
brash, straw, lettuce, brush, hilding, brushwood, scobs, hangdog, stinkard

قلم مو (اسم)
brush

لیف (اسم)
brush, fiber, filament, phloem, fibre

ماهوت پاک کن (اسم)
brush, whisk, whisk broom, whisk brush

پاک کن (اسم)
brush, eraser, mop, wiper, rubber

ملامت (اسم)
reproach, reproof, rebuke, brush, call-down

علف هرزه (اسم)
brush, weed

بروس لوله (اسم)
brush

کفش پاک کن و مانند ان (اسم)
brush

مسواک زدن (فعل)
brush

لیف زدن (فعل)
brush

نقاشی کردن (فعل)
picture, paint, brush, contour, crayon

ماهوت پاک کن زدن (فعل)
brush, whisk

قلم مو زدن (فعل)
brush

تند گذشتن (فعل)
brush

خار کردن (فعل)
trick, brush, comb

تماس حاصل کردن و اهسته گذشتن (فعل)
brush

tool with bristles for cleaning


Synonyms: besom, broom, hairbrush, mop, polisher, sweeper, toothbrush, waxer, whisk


fight


Synonyms: clash, conflict, confrontation, encounter, engagement, fracas, rub, run-in, scrap, set-to, skirmish, tap, touch, tussle


scrappy bushes


Synonyms: boscage, bracken, brushwood, chaparral, coppice, copse, cover, dingle, fern, gorse, grove, hedge, scrub, sedge, shrubbery, spinney, thicket, undergrowth, underwood


touch lightly


Synonyms: caress, contact, flick, glance, graze, kiss, scrape, shave, skim, smooth, stroke, sweep, tickle


clean, prepare by whisking


Synonyms: buff, clean, paint, polish, sweep, wash, whisk, wipe


جملات نمونه

He brushed past me in the hallway but did not say hello.

در راهرو از کنارم رد شد؛ ولی سلام نکرد.


1. brush your teeth after each meal
دندان های خود را پس از هر خوراک مسواک بزنید.

2. brush (sweep) aside
رد کردن،انکار کردن

3. brush aside (or away)
1- کنار زدن،جاروب کردن 2- اهمیت ندادن

4. brush down
(باضربه های تند و سطحی) ماهوت پاک کن کشیدن

5. brush off
(خودمانی) بلامقدمه و با بی احترامی مرخص کردن،از سر باز کردن،کم محلی کردن

6. brush past
(با مالش یا تماس بدنی سطحی) از کنار کسی یا چیزی رد شدن

7. brush up
1- تمیز و مرتب کردن،آماده ی پذیرایی کردن 2- (در مورد آموختن) دوره کردن،مرور کردن،دوباره خواندن

8. a brush with the law
درگیری موقت با پلیس

9. clothes brush
ماهوت پاک کن جامه

10. i brush and floss my teeth everynight
من هرشب دندان های خود را مسواک می زنم و نخ می کشم.

11. i brush my teeth after each meal
پس از هر غذا دندان های خود را مسواک می زنم.

12. carbon brush
برقگیر،جاروبک کربن،زغال دینام

13. a toilet brush
برس مستراح

14. make him brush his teeth
وادارش کن دندان هایش را مسواک بزند.

15. tarred with the same brush
دارای عیوب و نواقص مشابه،از یک قماش

16. the surgeon scrubbed his hands thoroughly with a brush and soap
جراح دستان خود را با برس و صابون خوب شست.

17. every painting in the room had been limned by the brush of a master
هر یک از نقاشی های اتاق توسط یک استاد کشیده شده بود.

18. True coral needs no painter's brush.
[ترجمه ترگمان]مرجان واقعی نیاز به برس کشیدن ندارد
[ترجمه گوگل]مرجان واقعی نیاز به قلم مو نقاشی ندارد

19. The fox is known by his brush.
[ترجمه ترگمان]روباه با قلم خودش شناخته می شود
[ترجمه گوگل]روباه با قلم خود شناخته شده است

20. I would like to brush up my zoology.
[ترجمه ترگمان]دلم می خواهد جانور شناسی من را پیدا کنم
[ترجمه گوگل]من می خواهم زونا را خرد کنم

21. She caught his likeness with a few bold brush strokes.
[ترجمه ترگمان]تصویر او را با چند حرکت شجاعانه در میان گرفت
[ترجمه گوگل]او با چند سکته قلم مویی به تصویر کشید

22. Apply the paint with a fine brush.
[ترجمه ترگمان]رنگ را با برس خوب به کار ببرید
[ترجمه گوگل]رنگ را با یک برس خوب بپوشانید

23. The children brush their teeth after every meal.
[ترجمه ترگمان]بچه ها بعد از هر وعده غذایی دندان های خود را مسواک می زنند
[ترجمه گوگل]بچه ها پس از هر وعده غذایی دندان ها را تمیز می کنند

24. I'll just give my hair a quick brush .
[ترجمه ترگمان]فقط یک برس سریع به موهایم می دهم
[ترجمه گوگل]من فقط موی سریع خودم را می بندم

25. Come and help me to brush the horses down.
[ترجمه ترگمان]بیا و به من کمک کن که اسب ها را ببرم پایین
[ترجمه گوگل]بیا و به من کمک کن تا اسب ها را پایین بکشم

26. The motorcyclist had a brush with danger as he skidded round the bend.
[ترجمه ترگمان]وقتی سر پیچ خورد، The با خطر مواجه شد
[ترجمه گوگل]موتورسواری به عنوان یک قلم مو به خطر افتاده بود، چون او در اطراف خمیدگی چسبیده بود

27. He dipped the brush into the thick white paint.
[ترجمه ترگمان]قلم مو را در رنگ سفید و ضخیم فرو برد
[ترجمه گوگل]او قلموی را به رنگ سفید ضخیم فرو برد

28. Perhaps you shouldn't brush the idea aside too hastily.
[ترجمه ترگمان]شاید بهتر باشه این ایده رو با عجله کنار بذاری
[ترجمه گوگل]شاید شما نباید این ایده را با عجله بکشید

29. Polish your shoes with a brush.
[ترجمه ترگمان]کفش خود را با برس تمیز کنید
[ترجمه گوگل]لهستانی کفش خود را با یک قلم مو

30. I had hoped to brush up my Spanish.
[ترجمه ترگمان]امیدوار بودم که اسپانیایی را مسواک بزنم
[ترجمه گوگل]من امیدوار بودم اسپانیایی خودم را بشکنم

hairbrush

برس موی سر


clothes brush

ماهوت پاک‌کن جامه


Brush your teeth after each meal.

دندان‌های خود را پس از هر خوراک مسواک بزنید.


She was brushing her hair hastily.

با شتاب موی خود را برس می‌زد.


The child's long hair brushed her mother's arm.

موی بلند کودک بازوی مادرش را نوازش می‌داد.


Tears welled up in his eyes and he brushed them aside with his handkerchief.

اشک در چشمانش جمع شد و او با دستمال آن را پاک کرد.


She brushed aside the hair from her eyes.

موها را از جلو چشمانش پس زد.


a brush with the law

درگیری موقت با پلیس


اصطلاحات

brush aside (or away)

1- کنار زدن، جاروب کردن 2- اهمیت ندادن


brush down

(باضربه‌های تند و سطحی) ماهوت پاک‌کن کشیدن


brush past

(با مالش یا تماس بدنی سطحی) از کنار کسی یا چیزی رد شدن


brush off

(عامیانه) بی‌مقدمه و با بی‌احترامی مرخص کردن، از سر باز کردن، کم‌محلی کردن


brush up

1- تمیز و مرتب کردن، آماده‌ی پذیرایی کردن 2- (در مورد آموختن) دوره کردن، مرور کردن، دوباره خواندن


پیشنهاد کاربران

درود
بمعنای تکانیدن لباس خاکی هم میشود

He brushed off his jeans as they started toward her

برس

i want to go to bed so i am brushing my teeth 📬
میخوام برم بخوابم بنابراین دندان هایم را مسواک میزنم

قلم مو
علف هرزه
بروس لوله
لیف زدن
نقاشی کردن

قلم مو; برس :hairbrush: مسواک tooth brush

Brush به معنی : شونه هم هست

دور کردن

شانه کردن مو

1 - برس - فرچه
2 - قلم مو
3 - بوته زار
4 - مسواک زدن
5 - ( به طور سطحی و ملایم ) لمس کردن - برخورد کردن
6 - کنار زدن
7 - برس زدن ( مو )

برس زدن

جارو

جاروبک


مسواک زدن، پاک کردن

مسواک زدن

تمیز کردن
جاروزدن
برس زدن
تکون دادن ( لباس و. . . به منظور تمیز کردن ) =》brush the dust off his jacket
گرد و غبار ها را هز ژاکتش بتکوند


دو تا معنا داره یکی به معنای برس زدنه و یکی دیگه به معنی مسواک کردنه

برس , مسواک , فرچه , قلم مو ( زدن ) ؛ لمس ( کردن ) ؛ تکوندن ( با دست یا فرچه ) ؛ بوته زار

# Get me a brush and I'll sort your hair out
# She brushed her long red hair
# You should brush after every meal
# He felt the brush of her hand on his
# His lips gently brushed her cheek and he was gone
# She brushed the hair out of her eyes
# The dry weather has increased the risk of brush fires

بحث یا دعوای کوتاه
a brief fight or quarrel

قلم مو

شانه کردن

بوته زار


کلمات دیگر: