کلمه جو
صفحه اصلی

companion


معنی : معاشر، مصاحب، همراه همدم، پهلو نشین، هم نشین، همراهی کردن، معاشرت کردن
معانی دیگر : یار، دوست، رفیق، هم زی، هم صحبت، هم سخن، مونس، ندیم، همراه، ملازم، همسفر، همپا، (در مورد یک جفت یا یک دست از چیزی) لنگه (کفش یا درب و غیره)، تاق، قرینه، (از نظر رنگ و نوع و غیره) جور، (c بزرگ - رسته های دلاوران اشرافی قدیم) نوچه دلاور (که پایین ترین رسته ی دلاوری بود)، (کشتی)، پلکان (که یک طبقه ی کشتی را با طبقه ی دیگر مرتبط می کند)، نردبان پلکانی

انگلیسی به فارسی

همراه همدم، هم‌نشین، پهلو‌نشین، (مجازاً) معاشرت کردن، همراهی کردن


همراه و همدم، مصاحب، همراه همدم، پهلو نشین، معاشر، هم نشین، معاشرت کردن، همراهی کردن


انگلیسی به انگلیسی

اسم ( noun )
مشتقات: companioned (adj.)
(1) تعریف: one who associates with another or others.
مترادف: associate, fellow, friend
مشابه: ally, attendant, buddy, chum, colleague, company, compeer, comrade, crony, escort, mate, pal, partner, sidekick

- My travel companion stayed on the train while I got off to buy a newspaper.
[ترجمه Adrina] وقتی من قطار را برای خریدن روزنامه ترک کردم همراه من در آنجا ماند
[ترجمه ترگمان] همراه من در قطار ماند و من رفتم یک روزنامه بخرم
[ترجمه گوگل] مسافر همراه من در قطار ماند و من برای خرید روزنامه رفتم
- She was my favorite childhood companion, and we did everything together.
[ترجمه ترگمان] اون رفیق دوران کودکی من بود و ما همه کار رو با هم کردیم
[ترجمه گوگل] او همدم دوران کودکی من بود، و ما همه چیز را با هم انجام دادیم
- The dog is a wonderful companion for my mother, who has lived alone since my father died.
[ترجمه صبا سلگی] این سگ برای مادرم که از زمان مرگ پدرم تنها زندگی کرده است همدم فوق العاده ای است
[ترجمه ترگمان] این سگ برای مادرم رفیق خوبی است که از زمان مرگ پدرم تنها زندگی می کند
[ترجمه گوگل] سگ یک همدم شگفت انگیز برای مادر من است، که تنها از زمان مرگ پدرم زندگی کرده است

(2) تعریف: one employed to assist and often to live with another.
مترادف: attendant
مشابه: aid, aide, assistant, helper

- We hired a companion to take care of my husband's elderly mother.
[ترجمه ترگمان] ما یه رفیق رو استخدام کردیم که از مادر پیر شوهرم مراقبت کنه
[ترجمه گوگل] ما همدم را برای مراقبت از مادر بزرگ همسرمان استخدام کردیم

(3) تعریف: a match or mate in a pair.
مترادف: fellow, mate
مشابه: comrade, match

- I found one shoe, but where is its companion?
[ترجمه KOSAR] یه کفش پیدا کردم ولی لنگش کجاست؟
[ترجمه ترگمان] من یه کفش پیدا کردم اما همراهش کجاست؟
[ترجمه گوگل] من یک کفش پیدا کردم، اما همراه او کجاست؟

• spouse; partner; one who assists or accompanies
a companion is someone who you spend time with or travel with.

دیکشنری تخصصی

[ریاضیات] همدم، لنگه، همراه

مترادف و متضاد

معاشر (اسم)
companion

مصاحب (اسم)
companion, consort, confabulator, fellow traveller

همراه همدم (اسم)
companion

پهلو نشین (اسم)
companion

هم نشین (اسم)
companion

همراهی کردن (فعل)
accompany, squire, go along, companion

معاشرت کردن (فعل)
associate, companion, intercommunicate, communicate

helper, friend


Synonyms: accompaniment, accomplice, aide, ally, assistant, associate, attendant, buddy, chaperon, colleague, comate, complement, comrade, concomitant, confederate, consort, convoy, counterpart, cousin, co-worker, crony, cuz, double, escort, guide, match, mate, nurse, pal, pard, partner, playmate, protector, roomie, safeguard, sidekick


Antonyms: enemy, foe, foreigner, opponent, stranger


جملات نمونه

1. a companion sketch to the original
ترسیمی که قرینه ی ترسیم اصلی است.

2. he abandoned his companion in the middle of the journey
در وسط سفر دوست خود را ترک کرد.

3. when her husband died, the old woman lost her only companion
شوهرش که مرد پیرزن یگانه همدم خود را از دست داد.

4. A man knows his companion in a long journey and a little inn.
[ترجمه ترگمان]یک مرد مسافر او را در سفر طولانی و مهمان سرای کوچکی می شناسد
[ترجمه گوگل]یک مرد همراه خود را در یک سفر طولانی و مسافرخانه کوچک می داند

5. He was my only Chinese companion during my stay in Australia.
[ترجمه ترگمان]او تنها همدم من در استرالیا در استرالیا بود
[ترجمه گوگل]او در طول اقامت من در استرالیا تنها همراه چینی بود

6. He was my only Chinese companion during my stay in American.
[ترجمه ناشناس] او تنها همدم چینی من در طول اقامتم در آمریکا بود
[ترجمه ترگمان]اون تنها همیار من در مدت اقامت من در آمریکا بود
[ترجمه گوگل]او در طول اقامت من در آمریکا، تنها همراه چینی بود

7. She becomes a companion to a foreigner.
[ترجمه ترگمان]او هم نشینی با یک بیگانه است
[ترجمه گوگل]او به همراه یک خارجی می آید

8. A dog is a faithful companion.
[ترجمه ترگمان]یک سگ با وفا است
[ترجمه گوگل]سگ یک همراه وفادار است

9. Courtesy is the inseparable companion of virtue.
[ترجمه ترگمان]با کسب اجازه، همدم جدایی ناپذیر فضیلت است
[ترجمه گوگل]حسن نیت همسانی جدایی ناپذیر از فضیلت است

10. He waved desperately to his companion.
[ترجمه ترگمان]با ناامیدی دستش را برای رفیق خود تکان داد
[ترجمه گوگل]او به شدت به مامانش ضربه زد

11. For ten years he had been her constant companion .
[ترجمه ترگمان]ده سال بود که همدم همیشگی او بود
[ترجمه گوگل]برای ده سال او همدم ثابت خود بوده است

12. The boy struck at his companion who had jeered at him.
[ترجمه ترگمان]پسر به رفیقش حمله کرد که او را مسخره کرده بود
[ترجمه گوگل]این پسر به همراهش که به او زل زده بود ضربه زد

13. Fred had been her constant companion for the last six years of her life.
[ترجمه ترگمان]شش سال بود که فرد همراهش بود
[ترجمه گوگل]فرد همدم ثابت خود را برای شش سال گذشته از زندگی اش بوده است

14. My companion waited for me at the end of the street.
[ترجمه ترگمان]مصاحب من در انتهای خیابان منتظر من بود
[ترجمه گوگل]همراه من برای من در انتهای خیابان منتظر من بود

15. Fear was the hostages' constant companion.
[ترجمه ترگمان]ترس، companion دائمی بود
[ترجمه گوگل]ترس همدم ثابت گروگان ها بود

16. A friend is a loving companion at all times.
[ترجمه ترگمان]دوست داشتن همیشه یک رفیق دوست داشتنی است
[ترجمه گوگل]یک دوست همدم دوست داشتنی است

When her husband died, the old woman lost her only companion.

شوهرش که مرد پیرزن یگانه همدم خود را از دست داد.


He and his companions went to the hotel.

او و همراهانش به هتل رفتند.


A companion sketch to the original.

ترسیمی که قرینه‌ی ترسیم اصلی است.


پیشنهاد کاربران

همدم همدل مثل دوست

همنشین ، . همدم.

همدم

نه خیر حرف منفی

مونس ، همراه همدم

مکمل

partner=friend

کتاب راهنما

رفیق، همسفر، همدم

accompany //// همراهی کردن

companion. ////همراه ( یار )

company //// همراهی ( شراکت ، شرکت )

noun
[count]
1 a :
🔴a person or animal you spend time with or enjoy being with
◀️She has been my closest companion since childhood.
◀️his longtime companion
◀️The old dog had been her constant companion for over 12 years. [=had been with her most of the time for 12 years]

— sometimes used figuratively
◀️[Pain was his constant companion. [=he felt pain all the time

🔴b : someone you are with
◀️[my dinner companion [=the person I was eating dinner with
◀️traveling companions

🔴2 a : something that is meant to be used with something else — often to
◀️The book is a companion to the television series with the same name.
◀️The book is the companion volume to his previous book on jazz.
◀️The table is a companion piece to the two chairs.
b — used in the titles of books that give information about a particular subject
◀️The Gardener's Companion

🔴3 : a person who is paid to live with and help someone who is older or sick
◀️We've hired a companion for my elderly mother.
Other forms: plural - ions

همدم - شریک - مونس

ندیمه

We have been our companions for a long time


کلمات دیگر: