معنی : رنجانیدن، دل کسی را شکستن، ممنون نکردن، تقاضای کسی را انجام ندادن
معانی دیگر : ملاطفت نکردن، روی خوش نشان ندادن، کم لطفی کردن، مورد لطف قرار ندادن، ناراحت کردن، مزاحمت فراهم کردن، زحمت دادن، رنجاندن، اهانت کردن (به)، دلخور کردن، منت ننهادن بر
رنجانیدن، دل کسی را شکستن، تقاضای کسی را انجام ندادن، منت ننهادن بر، ممنون نکردن
دیسوبلیج، رنجانیدن، دل کسی را شکستن، ممنون نکردن، تقاضای کسی را انجام ندادن
displease, annoy
Synonyms: affront, bother, discommode, disturb, incommode, inconvenience, insult, offend, put about, put out, slight, trouble, upset, vex
Antonyms: agree, oblige, please
She had promised to help her friend, but was forced to disoblige him for lack of time.
قول داده بود که به دوستش کمک کند؛ ولی بهدلیل کمبود وقت مجبور شد روی او را زمین بیندازد.
Their action was not offensive to him but proved somewhat disobliging.
عمل آنان در نظرش زننده نبود؛ ولی تا اندازهای باعث ناراحتی او شد.
He didn't wish to disoblige his landlord.
او نمیخواست صاحبخانه خود را برنجاند.