کلمه جو
صفحه اصلی

disorient


معنی : رد کردن، بهم خوردن، از خود ندانستن، ناجور شدن، غیرمتجانس شدن، مالکیت چیزی را انکارکردن
معانی دیگر : سردرگم کردن، پژول کردن، موجب گمراهی شدن، (از نظر زمان یا مکان یا هویت) حیران شدن، سرگشته کردن، درمانده کردن (disorientate هم می گویند)، (در اصل) از جهت شرقی منحرف کردن

انگلیسی به فارسی

به‌هم خوردن، ناجورشدن، غیرمتجانس شدن


انگلیسی به انگلیسی

• confuse, cause to lose one's bearings, cause to lose sense of time and place
if something disorients you, you become confused or unsure about where you are.

مترادف و متضاد

رد کردن (فعل)
decline, gainsay, deny, disclaim, repudiate, disown, pass, disapprove, interdict, veto, rebuff, confute, repel, balk, rebut, baulk, reject, throw down, refuse, overrule, pass up, ignore, spurn, disaffirm, disorient, contradict, controvert, refute, disallow, disprove, impugn, disavow, discommend, hand off

بهم خوردن (فعل)
foul, knock, collide, disorient

از خود ندانستن (فعل)
disown, disorient

ناجور شدن (فعل)
disorient

غیر متجانس شدن (فعل)
disorient

مالکیت چیزی را انکارکردن (فعل)
disown, disorient

جملات نمونه

1. An overnight stay at a friend's house disorients me.
[ترجمه ترگمان]یک شب در خانه دوست خود مرا گیج می کند
[ترجمه گوگل]اقامت شبانه در یک خانه دوست، من را از بین می برد

2. When he regained consciousness he was disoriented and not sure how he had gotten there.
[ترجمه ترگمان]وقتی به هوش آمد، گیج شد و مطمئن نبود که چگونه به آنجا رسیده بود
[ترجمه گوگل]وقتی او آگاهی به دست آورد، او بی نظیر بود و مطمئن نیست که چطور او را در آنجا جا گذاشته است

3. Society has been disoriented by changing values.
[ترجمه ترگمان]جامعه با تغییر ارزش ها، گیج شده است
[ترجمه گوگل]جامعه با تغییر ارزش ها از بین رفته است

4. Whales become disoriented in shallow water.
[ترجمه ترگمان]نهنگ ها در آب کم عمق گم می شوند
[ترجمه گوگل]نهنگ ها در آب کم عمق بی نظیر می شوند

5. An abrupt change of location can be disorienting.
[ترجمه ترگمان]تغییر ناگهانی مکان می تواند گمراه کننده باشد
[ترجمه گوگل]تغییر ناگهانی مکان ممکن است ناامید شود

6. Lack of sleep can be disorienting.
[ترجمه ترگمان]کمبود خواب می تواند گمراه کننده باشد
[ترجمه گوگل]کمبود خواب می تواند دلسرد کننده باشد

7. I come out of the theater feeling disoriented.
[ترجمه ترگمان]من از صحنه بیرون می ایم و احساس گیجی می کنم
[ترجمه گوگل]من از تئاتر بی حوصله می مانم

8. Everybody is exhausted and disoriented after three weeks on the road.
[ترجمه ترگمان]بعد از سه هفته در جاده همه خسته و سردرگم هستند
[ترجمه گوگل]همه پس از سه هفته در جاده خسته و رنج می برند

9. He felt strangely disoriented and feebly guilty and for a moment could not remember the crux of his sermon for tomorrow.
[ترجمه ترگمان]او به طور عجیبی احساس گیجی و ناتوانی می کرد و برای یک لحظه نمی توانست معمای sermon را برای فردا به یاد بیاورد
[ترجمه گوگل]او احساس ناخوشایندی داشت و به سختی گناهکار بود و برای لحظه ای نمیتوانست از خطبه او برای فردا به یاد بیاد

10. He sat up, feeling weak, disoriented.
[ترجمه ترگمان]او در حالی که احساس ضعف و گیجی می کرد، نشست
[ترجمه گوگل]او نشسته، احساس ضعف، بی نظیر

11. The pilot became disoriented in bad weather over the ocean.
[ترجمه ترگمان]خلبان در آب و هوای بد در طول اقیانوس گیج شد
[ترجمه گوگل]خلبان در آب و هوای بد بر روی اقیانوس ناپدید شد

12. I feel dizzy and disoriented.
[ترجمه ترگمان]احساس سرگیجه و گیجی می کنم
[ترجمه گوگل]من احساس سرگیجه و بی نظمی می کنم

13. Dragon's Breath - Disorient changed from 3 sec to 5 sec.
[ترجمه ترگمان]نفس کشیدن اژدها از ۳ ثانیه تا ۵ ثانیه تغییر کرده است
[ترجمه گوگل]نفس اژدها - Disorient از 3 ثانیه به 5 ثانیه تغییر کرد

14. Tom tossed a handful of concussive grenades to disorient them, but his team kept running.
[ترجمه ترگمان]تام چند نارنجک concussive را به طرف آن ها پرت کرد تا آن ها را آشفته کند، اما تیمش به دویدن ادامه می دادند
[ترجمه گوگل]تام یک شمشیر نارنجک مختصر را برای انحراف آنها تکان داد، اما تیمش در حال حرکت بود

The tourists were disoriented by the maze of the bazaar.

توریستها در پیچ و خم بازار گم شده بودند.


Too much work and lack of sleep had completely disoriented her.

کار زیاد و بی‌خوابی او را کاملاً گیج کرده بود.


پیشنهاد کاربران

سرگشته شدن


کلمات دیگر: