کلمه جو
صفحه اصلی

intuition


معنی : فراست، بصیرت، کشف، بینش، شهود، درک مستقیم، دریافت ناگهانی
معانی دیگر : (دانستن یا فراگیری فوری و بدون استدلال و تجربه و ممارست) درون یافت، شم، درون یابی، (هرچیزی که از راه درون یافت آموخته یا دانسته شود) درون یافته، انتقال، اشراق

انگلیسی به فارسی

درک مستقیم، انتقال، کشف، دریافت ناگهانی، فراست،بصیرت، بینش، شهود، اشراق


بینش، شهود، بصیرت، درک مستقیم، فراست، کشف، دریافت ناگهانی


انگلیسی به انگلیسی

اسم ( noun )
مشتقات: intuitional (adj.), intuitionally (adv.)
(1) تعریف: the power of knowing or apprehending something directly, without learning it consciously or submitting it to processes of logic.
مترادف: apprehension, instinct, sixth sense
متضاد: ratiocination
مشابه: anticipation, clairvoyance, discernment, feel, insight, perspicacity, precognition, presentiment, sagacity, second sight, telepathy, wisdom

- She never learned the rules of grammar, but she writes well using her intuition about what is correct.
[ترجمه ترگمان] او هرگز قوانین دستور زبان را یاد نگرفته است، اما او با استفاده از بینش خود در مورد آنچه درست است، می نویسد
[ترجمه گوگل] او قوانین گرامر را هرگز آموخت، اما با استفاده از شهودش درباره درستی آن، به خوبی می نویسد

(2) تعریف: something known or apprehended in this way.
مترادف: glimmering, inkling, suggestion, suspicion
مشابه: aura, feeling, hint, perception, sense, vibe

- He had an intuition that the killer was still in the house.
[ترجمه ترگمان] اون یه روشن بینی داشت که قاتل هنوز تو خونه بود
[ترجمه گوگل] او یک شهود داشت که قاتل هنوز در خانه بود

(3) تعریف: a sharp, quick insight.
مترادف: brainstorm, epiphany, flash, hunch, inspiration, revelation
مشابه: aper�u, breakthrough, deja vu, insight

• perception without conscious reasoning, sixth sense, presentiment, insight
if your intuition tells you that something is the case, or if you have an intuition about it, you feel that it is the case although you have no evidence or proof.

دیکشنری تخصصی

[حسابداری] فراست
[ریاضیات] شهود، دریافت ناگهانی، درک مستقیم، اشراق، بصیرت، بینش

مترادف و متضاد

فراست (اسم)
intelligence, acumen, physiognomy, sagacity, intuition, insight, flair, penetration, perspicacity

بصیرت (اسم)
knowledge, intuition, insight, vision, foresight, discernment, discretion, clairvoyance, ken

کشف (اسم)
intuition, detection, treasure trove, demodulation, discovery, finding, overture

بینش (اسم)
intelligence, intuition, insight, sight, eyesight, seeing, ken

شهود (اسم)
intuition

درک مستقیم (اسم)
intuition

دریافت ناگهانی (اسم)
intuition

insight


Synonyms: clairvoyance, discernment, divination, ESP, feeling, foreknowledge, gut reaction, hunch, innate knowledge, inspiration, instinct, intuitiveness, nose, penetration, perception, perceptivity, premonition, presentiment, second sight, sixth sense


Antonyms: knowledge, reason, reasoning


جملات نمونه

1. i knew by intuition that it was time to act
به من الهام شده بود که هنگام عمل فرارسیده است.

2. Her feminine intuition told her that he was unhappy.
[ترجمه ترگمان]ادراک زنانه او به وی می گفت که او ناراحت است
[ترجمه گوگل]شهود زنانه او به او گفت که او ناراضی است

3. Intuition told her it was unwise to argue.
[ترجمه ترگمان]شهود به او گفت که بحث کردن عاقلانه نیست
[ترجمه گوگل]شهود به او گفت که غیر منطقی است که بحث کند

4. He knew this thing by intuition.
[ترجمه ترگمان]او این چیز را با شهود می دانست
[ترجمه گوگل]او این چیز را با شهود می دانست

5. I had an intuition that I would find you.
[ترجمه ترگمان]من یه روشن بینی داشتم که تو رو پیدا کنم
[ترجمه گوگل]من یک شهود داشتم که شما را پیدا کردم

6. I had an intuition that we would find them there.
[ترجمه ترگمان]من یه روشن بینی داشتم که اونا رو اونجا پیدا می کردیم
[ترجمه گوگل]من یک شهود داشتم که می توانستیم آنها را پیدا کنیم

7. Intuition told me we were going in the wrong direction.
[ترجمه ترگمان]الهام بخشی به من گفت که ما مسیر را اشتباه میریم
[ترجمه گوگل]شهود به من گفت که ما به مسیر اشتباه رفتیم

8. It came upon him in a flash of intuition.
[ترجمه ترگمان]این امر بر او الهام شد
[ترجمه گوگل]او در فریب شهوات بر او آمد

9. Her intuition was telling her that something was wrong.
[ترجمه ترگمان]intuition به او می گفت که چیزی اشتباه است
[ترجمه گوگل]شهود او به او گفت که چیزی اشتباه است

10. Intuition told me you were here.
[ترجمه ترگمان]الهام بخشی بهم گفت که اینجایی
[ترجمه گوگل]شهود به من گفت شما اینجا بودی

11. He was guided by intuition and personal judgement.
[ترجمه ترگمان]او با بصیرت و قضاوت شخصی رهبری می شد
[ترجمه گوگل]او توسط شهود و قضاوت شخصی هدایت شد

12. Often our intuition or sixth sense warns us of impending danger.
[ترجمه ترگمان]اغلب حس ششم یا حس ششم ما را در مورد خطر قریب الوقوع هشدار می دهد
[ترجمه گوگل]اغلب شهود یا حس ششم به ما هشدار خطر ابتلاء می دهد

13. I had an intuition that something awful was about to happen.
[ترجمه ترگمان]من احساس بدی داشتم که اتفاق وحشتناکی در شرف وقوع است
[ترجمه گوگل]من یک شهود داشتم که چیزی بدی بود و اتفاق می افتاد

14. Intuition told her that he had spoken the truth.
[ترجمه ترگمان]چیزی بر او الهام شد که حقیقت را گفته بود
[ترجمه گوگل]شهود به او گفت که او حقیقت را بیان کرده است

15. She had an intuition that her mother wasn't very well.
[ترجمه ترگمان]او متوجه شد که مادرش حالش خوب نیست
[ترجمه گوگل]او یک شهود داشت که مادرش خیلی خوب نبود

I knew by intuition that it was time to act.

به من الهام شده بود که هنگام عمل فرارسیده است.


my intuitions have led me to conclude that...

احساس من مرا به این نتیجه رسانده است که ...


پیشنهاد کاربران

شهود
سهش [از سهیدن، سهستن در پهلوی: به نگر آمدن، به نگر رسیدن، پدید آمدن. هنوز در زبانِ عوام، به نشانگریِ ی دیدن کاربرد دارد/
او را بسه: او را ببین.
ادیب سلطانی

حس ششم، یه حسی ( برگرفته از تعالیم و تجارب قبلی ) ، احساس درونی/قلبی

غریزه

برداشت ذهنی

علم حضوری

حدس و گمان

حس درونی ، الهام شده

حدس زدن ( برای ایجاد فرضیه )

برداشت های درونی بر اساس الهام

درک، الهام، بصیرت، فراست، حس، کشف و شهود ( البته بر اساس زاویه دید فرد، که این مساله شاید منجر به اختلاف در برداشت افراد شود ) .

شم

درک صحیح غیرمستند ( بدون داشتن مدرک یا استناد به چیزی )

implicature

شهود

حس برداشت تصور

To Play intuition
از شم ( پلیسی - کاپیتانی . . . خود ) استفاده کردن


I'm playing intuition
Star Trek TOS

۱ـ توانایی ادراک، قدرت فهم: توان حس و درک و فهم بدون موجودیت شواهد و مدارک
۲ـ ادراک، حس: حسی که سرچشمه اش دل باشدنه مغز
Heart's intuition حس دل
عقل در شرحش چو خر در گِل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت


حس درونی , حس شهودی

# I always depend on my intuition
# I knew by intuition that it was time to act
# Intuition told me we were going in the wrong direction

intuition ( زبان‏شناسی )
واژه مصوب: شم
تعریف: آگاهی درونی فرد از زبان مادری و توانایی داوری دربارة آن |||متـ . شم زبانی

ذات، حس درون

درک مستقیم بدون تعقل یا یادگیری


کلمات دیگر: