کلمه جو
صفحه اصلی

accomplish


معنی : وفا کردن، انجام دادن، بانجام رساندن، بانتها رسیدن
معانی دیگر : به پایان رساندن، به نتیجه رساندن، اجرا کردن، برآوردن، نائل آمدن، رسیدن به، پیمودن، طی کردن، کامل کردن، تکمیل کردن، مجهز کردن، وفا کردن به، صورت گرفتن

انگلیسی به فارسی

انجام دادن، به انجام رساندن، وفا کردن(به)، صورت گرفتن


انجام دادن، بانجام رساندن، وفا کردن، بانتها رسیدن


انگلیسی به انگلیسی

• complete, finish; perform, execute
if you accomplish something, you succeed in doing it.

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: accomplishes, accomplishing, accomplished
(1) تعریف: to succeed in doing or finishing, esp. something that requires effort.
مترادف: achieve, carry out, do
مشابه: attain, complete, conclude, crown, discharge, dispatch, execute, finish, fulfill, hack, perform

- We have two more tasks to accomplish before we're done.
[ترجمه مهرناز معروف] قبل از اتمام کارمان، بایستی دو وظیفه دیگری را کامل کنیم.
[ترجمه محمد] ما دو وظیفه دیگر داریم که قبل از به پایان رسیدن ( انجام دادن ) باید انجام شود .
[ترجمه ترگمان] ما دو وظیفه دیگر داریم که قبل از انجام آن انجام دهیم
[ترجمه گوگل] ما قبل از اینکه کاری انجام شود، دو وظیفه دیگر را انجام می دهیم

(2) تعریف: to successfully reach or proceed through.
مترادف: achieve, attain, reach

- This school is dedicated to helping adult students accomplish their goals.
[ترجمه مهرناز معروف] این مدرسه اختصاص داده شده است به بزرگسالان تا بتوانند به اهدافشان برسند.
[ترجمه ترگمان] این مدرسه وقف کمک به دانش آموزان بالغ می شود که اهدافشان را به انجام برسانند
[ترجمه گوگل] این مدرسه برای کمک به دانش آموزان بزرگسال اهداف خود را اختصاص داده است

(3) تعریف: to bring about; bring into existence.
مترادف: effect

- These changes cannot be accomplished in so little time.
[ترجمه ترگمان] این تغییرات را نمی توان در زمان کوتاهی انجام داد
[ترجمه گوگل] این تغییرات را نمی توان در زمان کمی انجام داد
- The boss expects us to accomplish certain results.
[ترجمه مهرناز معروف] رئیس انتظار دارد که نتایج دقیق تر و کامل تری را به دست آوریم
[ترجمه ترگمان] رئیس انتظار دارد که ما نتایج خاصی را به دست آوریم
[ترجمه گوگل] رئیس انتظار دارد که ما نتایج خاصی را به دست آوریم

مترادف و متضاد

وفا کردن (فعل)
abide, adhere, accomplish

انجام دادن (فعل)
accomplish, complete, achieve, do, perform, carry out, fulfill, make, implement, administer, administrate, put on, pay, char, consummate, do up, effectuate

به انجام رساندن (فعل)
accomplish, complete, follow out, outwork, process

ب انتها رسیدن (فعل)
accomplish, finish, end, expire

succeed in doing


Synonyms: achieve, arrive, attain, bring about, bring off, carry out, conclude, consummate, do, do a bang-up job, do justice, do one proud, do the trick, effect, finish, fulfill, gain, get someplace, get there, hit, make hay, make it, manage, nail it,perform, produce, pull off, put it over, rack up, reach, realize, score, sew up, take care of, win


Antonyms: abandon, fail, give up, not finish, nullify, relinquish


جملات نمونه

1. to accomplish a task
کاری را به انجام رساندن

2. our union will accomplish wonders
اتحاد ما معجزه خواهد کرد.

3. he bent every effort to accomplish the task
او هر گونه کوششی را برای انجام کار به عمل آورد.

4. I don't wait for moods. You accomplish nothing if you do that. Your mind must know it has got down to work.
[ترجمه ترگمان]من منتظر moods نیستم اگر این کار را بکنی هیچ کاری نمی توانی انجام بدهی ذهن شما باید بداند که این کار به کار افتاده است
[ترجمه گوگل]برای خلق و خوی منتظر نیستم اگر این کار را انجام ندهی، هیچ کاری انجام نمی دهی ذهن شما باید بداند که کارش را کرده است

5. To accomplish great things, in addition to dream, must act.
[ترجمه ترگمان]برای رسیدن به کاره ای بزرگ، علاوه بر خواب، باید عمل کرد
[ترجمه گوگل]برای انجام کارهای بزرگ، علاوه بر رویای، باید عمل کند

6. The greatest revenge is to accomplish what others say you cannot do.
[ترجمه علیرضا شیرازی ] عالی ترین انتقام این است که کاری را که دیگران میگویند نمی توانی، انجامش دهی
[ترجمه eli] بهترین انتقام انجام کاریست که دیگران می گویند نمیتوانی
[ترجمه ترگمان]بزرگ ترین انتقام چیزی است که دیگران می گویند شما نمی توانید انجام دهید
[ترجمه گوگل]بزرگترین انتقام این است که آنچه دیگران می گویند نتوانند انجام دهند

7. To accomplish great things, we must not only act, but also dream. Not only plan, but also believe.
[ترجمه موسی] برای انجام کارهای بزرگ نباید فقط عمل کرد، باید رؤیا هم داشت، و نباید فقط نقشه کشید، باید اعتقاد هم داشت.
[ترجمه ترگمان]برای انجام کاره ای بزرگ، ما نه تنها باید عمل کنیم، بلکه باید خواب هم باشیم نه تنها برنامه را برنامه ریزی کنید، بلکه به آن نیز اعتقاد داشته باشید
[ترجمه گوگل]برای انجام کارهای بزرگ، ما باید نه تنها عمل کنیم بلکه رویایمان هم هست نه تنها برنامه ریزی می شود بلکه اعتقاد دارد

8. I will answer for it that he will accomplish the task.
[ترجمه ترگمان]من جواب خواهم داد که او این کار را انجام خواهد داد
[ترجمه گوگل]من برای آن پاسخ خواهم داد که او این کار را انجام خواهد داد

9. You can actually accomplish a lot more by gentle persuasion.
[ترجمه ترگمان]در واقع شما می توانید با تشویق ملایم بسیار بیشتر به دست آورید
[ترجمه گوگل]در حقیقت شما می توانید با متقاعد کردن ملایم، خیلی بیشتر را انجام دهید

10. We didn't accomplish much.
[ترجمه ترگمان]ما زیاد موفق نشدیم
[ترجمه گوگل]ما خیلی کار نکردیم

11. Whatever he wills he may accomplish.
[ترجمه ترگمان]هر کاری که بخواهد می تواند انجام دهد
[ترجمه گوگل]هر چه بخواهد، ممکن است انجام دهد

12. We are determined to accomplish the great cause of unification of the motherland.
[ترجمه ترگمان]ما مصمم هستیم که علت اصلی اتحاد سرزمین مادری را به دست آوریم
[ترجمه گوگل]ما مصمم هستیم که علت بزرگی متحد شدن سرزمین مادری را انجام دهیم

13. It took us a month to accomplish the journey.
[ترجمه ترگمان]یک ماه طول کشید تا این سفر را انجام دهیم
[ترجمه گوگل]ما برای رسیدن به سفر یک ماه طول کشیدیم

14. You should accomplish the task within the allotted time.
[ترجمه ترگمان]شما باید کار را در زمان اختصاص داده شده انجام دهید
[ترجمه گوگل]شما باید وظیفه را در زمان اختصاص داده شده انجام دهید

to accomplish a task

کاری را به انجام رساندن


He accomplished his goal.

به هدفش نائل آمد.


He knew he would starve before accomplishing half the distance.

او می‌دانست که قبل از طی نصف راه دچار گرسنگی خواهد شد.


پیشنهاد کاربران

رسیدگی کردن

عملی کردن

کاری را با موفقیت انجام دادن
بدست آوردن چیزی

کسب کردن

( هدف ) محقق کردن

از پس کاری برآمدن، از عهدۀ کاری برآمدن

دستاورد داشتن

ترتیب دادن

دست یافتن

انجام دادن

تمام و کمال انجام دادن. . به نتیجه رساندن. . با موفقیت ب پایان رساندن

به اتمام رساندن کار یا وظیفه. با موفقیت به نتیجه رسیدن
We could accomplished all our assigment

به انجام رساندن کار یا وظیفه. با موفقیت تمام کردن.
We could accomplished all of our assigment

موفق شدن ( در انجام و به پایان رساندن کاری )

به عنوان مثال :

Which ancient figure do you think accomplished the most?

فکر می کنید که کدام شخصیت تاریخی از همه بیشتر موفق شده است؟

تفوق یافتن

Done

کارکرد، دستاورد

انجام دادن، کاری را با موفقیت انجام دادن

verb
[ obj] : to succeed in doing ( something )
◀️
They have accomplished [=done, achieved] much in a very short period of time.
He finally felt like he had accomplished [=done] something◀️ important.
◀️There are several different ways to accomplish the same task.
◀️
It's amazing what you can accomplish [=do] through/with hard work.
◀️Exactly what he thought he would accomplish is unclear.

◀️◀️ Not sure what lime is trying to accomplish

انجام دادن ( با موفقیت )

– They accomplished the task in less than ten minutes
– These changes cannot be accomplished in so little time
– We have two more tasks to accomplish before we're done


کلمات دیگر: