کلمه جو
صفحه اصلی

accompany


معنی : همراهی کردن، همراه بودن، جفت کردن، ضمیمه کردن، توام کردن، دم گرفتن، صدا یا ساز را جفت کردن
معانی دیگر : مشایعت کردن، در معیت رفتن، مصاحب بودن، توام کردن یا بودن، (موسیقی) همنوازی کردن، هماهنگ شدن، همراه بودن با، سرگرم بودن با، مصاحبت کردن، صدا یا ساز راجفت کردن با

انگلیسی به فارسی

همراهی کردن، همراه بودن (با)، سرگرم بودن (با)، مصاحبت کردن، ضمیمه کردن، جفت کردن، توأم کردن


(موسیقی) همنوازی کردن، هماهنگ شدن


انگلیسی به انگلیسی

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: accompanies, accompanying, accompanied
مشتقات: accompanied (adj.), accompanied (adv.)
(1) تعریف: to go along with (someone or something); join with.
مترادف: attend, escort
مشابه: chaperon, consort, convoy, esquire, follow, squire, usher, walk

- The boss accompanied the new employee to her workstation.
[ترجمه اسماعیل] رییس کارمند جدید رو به محل کارش همراهی کرد
[ترجمه ترگمان] رئیس کارمند جدید را به ایستگاه کاری خود همراهی کرد
[ترجمه گوگل] رئیس این کارمند جدید را به ایستگاه کاریش منتقل کرد
- A teacher's manual accompanies the textbook.
[ترجمه ترگمان] راهنمای یک معلم با کتاب درسی همراه است
[ترجمه گوگل] کتاب راهنمای معلم همراه است

(2) تعریف: to be connected or associated with in space or time.
مترادف: attend
مشابه: coexist, follow

- Thunderstorms are always accompanied by lightning.
[ترجمه ترگمان] طوفان های تندری همیشه با صاعقه همراه هستند
[ترجمه گوگل] رعد و برق همیشه همراه رعد و برق همراه است
- Coffee often accompanies dessert in the American way of dining.
[ترجمه ترگمان] قهوه معمولا در روش آمریکا برای صرف شام همراه می شود
[ترجمه گوگل] قهوه اغلب در غذای آمریکایی دسر به همراه می آورد

(3) تعریف: to play or sing music with (another) as a supporting part of that person or group's performance.
مترادف: assist, comp

- She sang while her mother accompanied her on the piano.
[ترجمه ترگمان] در همان حال که مادرش او را با پیانو همراهی می کرد، آواز می خواند
[ترجمه گوگل] او آواز خواند، در حالی که مادرش او را در پیانو پیوند داد

• go along with, go together with; join, attach
if you accompany someone, you go somewhere with them.
if one thing accompanies another, the two things happen or exist at the same time.
if you accompany a singer or a musician, you play one part of a piece of music while they sing or play the main tune.

مترادف و متضاد

همراهی کردن (فعل)
accompany, squire, go along, companion

همراه بودن (فعل)
accompany, attend

جفت کردن (فعل)
graft, truss, accompany, mortise, dovetail, couple, assemble, geminate, twin, link, yoke, husband, mortice

ضمیمه کردن (فعل)
annex, accompany, attach, add, tack, affix, tag

توام کردن (فعل)
accompany, geminate, amalgamate, twin

دم گرفتن (فعل)
accompany

صدا یا ساز را جفت کردن (فعل)
accompany

go or be with something


Synonyms: associate with, attend, chaperon, come along, conduct, consort, convoy, date, dog, draft, drag, escort, follow, go along, guard, guide, hang around with, hang out, keep company, lead, look after, shadow, shlep along, show about, show around, spook, squire, stick to, string along, tag along, tailgate, take out, usher


Antonyms: abandon, desert, leave, withdraw


occur with something


Synonyms: add, appear with, append, be connected, belong to, characterize, coexist, coincide with, come with, complete, co-occur, follow, go together, happen with, join with, occur with, supplement, take place with


جملات نمونه

He accompanied me to Ahwaz.

او تا اهواز مرا همراهی کرد.


to accompany words with deeds

حرف را با عمل توأم کردن


1. to accompany words with deeds
حرف را با عمل توام کردن

2. Jane was willing to accompany you to the park to go out for a walk.
[ترجمه ترگمان]جین دوست داشت تو را تا پارک همراهی کند تا به گردش برود
[ترجمه گوگل]جین مایل بود شما را به پارک منتقل کند تا برای پیاده روی بیرون بیاید

3. Would you condescend to accompany me?
[ترجمه ترگمان]تو برای همراهی من تواضع می کنی؟
[ترجمه گوگل]آیا می خواهید با من همراه شوید؟

4. I am waiting for a person to accompany me for a long time.
[ترجمه راضیه دهقانی زاده] من منتظر فردی هستم که در بلند مدت همراهی ام کند
[ترجمه ترگمان]منتظر کسی هستم که تا مدت زیادی با من همراه شود
[ترجمه گوگل]من منتظر یک فرد برای مدت طولانی همراه من هستم

5. May we accompany you on your walk?
[ترجمه ترگمان]اجازه می دهید که شما را در پیاده روی همراهی کنیم؟
[ترجمه گوگل]ممکن است ما در پیاده روی شما همراهی کنیم؟

6. She was easily persuaded to accompany us.
[ترجمه ترگمان]او به آسانی متقاعد می شد که همراه ما باشد
[ترجمه گوگل]او به راحتی متقاعد شد که ما را همراهی کند

7. Mr Harley is going to accompany his wife for a fitting on Wednesday.
[ترجمه ترگمان]آقای هارلی قصد دارد روز چهارشنبه همسرش را برای یک کار مناسب همراهی کند
[ترجمه گوگل]آقای هارلی در روز چهارشنبه به همراه همسرش همراهی خواهد کرد

8. I have a heart to accompany you to the old.
[ترجمه قاسم آباده ای] قلبی دارم که تا زمان پیری همراهت میشود.
[ترجمه ترگمان]من یک قلب دارم که شما را تا آن خانه همراهی کنم
[ترجمه گوگل]من یک قلب دارم که با تو همراهی کنی

9. I must ask you to accompany me to the police station.
[ترجمه ترگمان]باید از شما خواهش کنم که همراه من به کلانتری برویم
[ترجمه گوگل]من باید از شما بخواهم مرا به ایستگاه پلیس بفرست

10. Who gave me love placid who accompany me to see through the fleeting landscape.
[ترجمه ترگمان]چه کسی به من آرامش داد که با من همراه شد تا از آن منظره زودگذر تماشا کنم
[ترجمه گوگل]چه کسی به من عطا کرد که با من همراهی کند تا بتوانم از طریق چشم انداز پرطرفدار ببینم

11. Who is willing to accompany me crazy,crazy all over the world are touched.
[ترجمه ترگمان]کسی که مایل است با من همراه شود دیوانه و دیوانه همه دنیا تحت تاثیر قرار می گیرد
[ترجمه گوگل]چه کسی مایل است همراه من با دیوانه، دیوانه در سراسر جهان لمس شود

12. Ken agreed to accompany me on a trip to Africa.
[ترجمه ترگمان]کن قبول کرد که مرا در سفری به آفریقا همراهی کند
[ترجمه گوگل]کن موافقت کرد که من را در سفر به آفریقا همراهی کند

13. Please accompany me on my walk.
[ترجمه ترگمان]لطفا همراه من در پیاده روی همراهی کنید
[ترجمه گوگل]لطفا با پیاده روی من همراه شوید

14. Love a flower bloom to accompany it, love a man to accompany him to stray.
[ترجمه ترگمان]عشق یک گل را دوست داشته باشد تا با آن همراهی کند، عشق مردی باشد که او را همراهی کند تا سرگردان شود
[ترجمه گوگل]عشق یک شکوفه گل به همراه آن، دوست داشتن یک مرد به همراه او به ولگرد

15. "May I accompany you to the ball?" he asked her.
[ترجمه پردیس] میتوانم تورا برای مجلس رقص همراهی کنم؟او ( مرد ) از او ( زن ) پرسید
[ترجمه ترگمان]\"می تونم تو رو با توپ همراهی کنم؟\" او از او پرسید \"
[ترجمه گوگل]'من می توانم شما را به توپ همراهی؟' اواز او پرسید

16. Would you like me to accompany you to your room?
[ترجمه ترگمان]میل دارید شما را تا اتاق شما همراهی کنم؟
[ترجمه گوگل]آیا دوست دارید که من به همراه شما به اتاق شما برگردم؟

he sang and she accompanied him on the piano.

مرد می‌خواند و زن با پیانو او را همراهی می‌کرد.


پیشنهاد کاربران

Go with somebody to a place

Happen the same time as samething else: thunder is usually accompaied by lightning.

همپا بودن، افزودن، اضافه کردن

accompany :::: همراهی کردن
companion :::: همراه ( یار )
company :::: همراهی ( مشارکت ، شرکت )

همراه بودن
The grief of separation is a contribution to the grief of my eyes
I remember the memories
I looked forward to your journey
I will accompany you to the end of the road
غم جدایی توشد سهمی برای غم چشمام
خاطره ها رو یادم میاره
چشم به راه تو خیلی انتظار کشیدم
همراهت میایم تا آخر راه


همراه بودن، همراهی کردن
مشایعت کردن کسی برای راهنمایی
با هم جایی رفتن ( معمولا برای بازدید از جایی یا سرگرمی )

grammar
in every day english ppl usually say that come with or go with someone rather than accompany someone
for example she came with me to church

To occur at the same time as something else



همراه با

به همراهیِ . . . . . . . . . . . . . .

go with


کلمات دیگر: