کلمه جو
صفحه اصلی

telling


جانانه، دندان شکن، موثر، گویا، آشکار ساز، افشاگر، کارگر

انگلیسی به فارسی

کارگر،موثر


گفتن، تعریف کردن، بیان کردن، نقل کردن، فاش کردن، تشخیص دادن


انگلیسی به انگلیسی

صفت ( adjective )
مشتقات: tellingly (adv.)
(1) تعریف: having a noticeable or striking effect.
مترادف: effective, forceful, potent
مشابه: cogent, decisive, efficacious, powerful, significant, striking

- Losing their star pitcher was a telling blow to the team.
[ترجمه ترگمان] از دست دادن پارچ their یه ضربه به تیم بود
[ترجمه گوگل] از دست دادن ستاره ستاره خود، ضربه ای به تیم داشت

(2) تعریف: revealing.
مترادف: informative, revealing, telltale
مشابه: meaningful, significant

- The film footage provides us with a telling glimpse of his true character.
[ترجمه ترگمان] فیلم فیلم ما را برای یک نگاه اجمالی به شخصیت واقعی خود فراهم می کند
[ترجمه گوگل] فیلم فیلم ما را با یک نگاه اجمالی از شخصیت واقعی خود را فراهم می کند

• striking; effective
tale, story
something that is telling is significant or has an important effect, often because it shows or reveals clearly the true nature of a situation.

مترادف و متضاد

effective, significant


Synonyms: cogent, considerable, conspicuous, convincing, crucial, decisive, devastating, effectual, forceful, forcible, important, impressive, influential, marked, operative, potent, powerful, satisfactory, satisfying, solid, sound, striking, trenchant, valid, weighty


Antonyms: ineffective, insignificant, secondary, unimportant


جملات نمونه

a telling study of the corruption of this government

بررسی گویایی درباره‌ی فساد این دولت


1. a telling retort
جواب دندان شکن

2. a telling study of the corruption of this government
بررسی گویایی درباره ی فساد این دولت

3. you're telling me!
(عامیانه) کاملا موافقم !،نیازی به گفتن ندارد!،خودم بهتر می دانم !

4. he left without telling us
بدون اینکه به ما بگوید رفت.

5. there is no telling
نمی توان گفت،نمی توان پیش بینی کرد

6. he is capable of telling a lie
از او بر می آید که دروغ بگوید.

7. they got married without telling anyone beforehand
آنها بدون آنکه قبلا به کسی بگویند ازدواج کردند.

8. i was under the illusion that he was telling the truth
به غلط چنین می پنداشتم که راست می گوید.

9. one can't quarrel with his statements -- he is telling the truth
از اظهارات او نمی شود ایراد گرفت چون راست می گوید.

10. she searched his face to see if he was telling the truth
برای اینکه بداند آیا راست می گوید یا نه به چهره اش دقیقا نگاه کرد.

11. he thought ahmad was wrong and did not mince matters in telling him so
او فکر می کرد که احمد اشتباه می کند و (این مطلب را) صریحا به او گفت.

12. Don't demean yourself by telling such obvious lies.
[ترجمه ترگمان]با گفتن این دروغ های واضح خودت رو اذیت نکن
[ترجمه گوگل]با چنین دروغی آشکار، خود را تحقیر نکنید

13. He started telling me about a wonderful new restaurant he'd been to and I wondered what he was leading up to.
[ترجمه ترگمان]شروع کرد به گفتن راجع به یک رستوران فوق العاده جدید که قبلا بود و من در عجب بودم که او چه نقشه ای دارد
[ترجمه گوگل]او شروع به صحبت کردن در مورد یک رستوران فوق العاده جدید که او کرده بود صحبت کرد و من تعجب کردم آنچه را که او به دنبال داشت

14. I have a sneaking suspicion that she's not telling the truth.
[ترجمه ترگمان]من شک دارم که او حقیقت را نمی گوید
[ترجمه گوگل]من یک سوء ظن غافلگیر کننده ای دارم که حقیقت را نمی گوید

15. Are you telling me you didn't have any help with this?
[ترجمه ترگمان]داری به من میگی که هیچ کمکی با این نکردی؟
[ترجمه گوگل]آیا شما به من می گوئید که هیچ مشکلی با این وجود نداشتید؟

16. She is good at telling anecdotes.
[ترجمه ترگمان]از گفتن این داستان ها خوب است
[ترجمه گوگل]او خوب صحبت کردن در مورد داستان است

17. By telling lies he brought discredit upon Parliament.
[ترجمه ترگمان]با گفتن دروغ های مصلحتی، پارلمان را بی اعتبار کرد
[ترجمه گوگل]با دروغ گفتن او به پارلمان بی اعتبار کرد

a telling retort

جواب دندان‌شکن


پیشنهاد کاربران

مقاله، تکالیف، توضیح درمورد زبان ( sجمع ) ، داستان ها

برجسته، نافذ
having a striking or revealing effect; significant

دیکته کردن چیزی - اعمال سلیقه

آشکارکننده
لو دادن


کلمات دیگر: