کلمه جو
صفحه اصلی

fuzzy


معنی : تیره، کرکی، ریش ریش، خواب دار
معانی دیگر : مبهم، ناروشن، ناآشکار، گرفته، تار، گنگ، (کامپیوتر) نامعلوم، (مانند یا پوشیده از کرک یا پرز) پرزدار، پرزمانند، پرزناک، کرک سان، کرک دار، وز کرده، پرزدار

انگلیسی به فارسی

کرکی، ریش ریش، پرزدار، خوابدار، تیره


درهم، تیره، کرکی، ریش ریش، خواب دار


انگلیسی به انگلیسی

صفت ( adjective )
حالات: fuzzier, fuzziest
مشتقات: fuzzily (adv.), fuzziness (n.)
(1) تعریف: of or resembling fuzz.
مشابه: fluffy, furry, hairy, woolly

(2) تعریف: covered with fuzz.
مشابه: furry, hairy, woolly

(3) تعریف: blurry or indistinct.
مترادف: blurred, blurry, indistinct
مشابه: dim, faint, foggy, obscure, shadowy, vague

- a fuzzy picture
[ترجمه محسن] یک تصویر مبهم
[ترجمه ترگمان] تصویر فازی
[ترجمه گوگل] یک تصویر فازی

(4) تعریف: muddleheaded; confused.
مترادف: befuddled, confused, foggy, muddle-headed
مشابه: incoherent

- The students are still fuzzy on this concept.
[ترجمه پوریا] این مفهوم برای دانش آموزان، هنوز مبهم است.
[ترجمه ترگمان] دانش آموزان هنوز در این مفهوم مبهم هستند
[ترجمه گوگل] دانش آموزان هنوز بر این مفهوم فازی هستند

• soft, cottony, fluffy; lint-covered; cloudy, hazy, blurry; confused
fuzzy hair sticks up in a soft, curly mass.
a fuzzy picture, image, or sound is unclear and hard to see or hear.
if you or your thoughts are fuzzy, you are confused and cannot think clearly.

دیکشنری تخصصی

[صنعت] شرایط عدم قطعیت، ابهام
[نساجی] کرکی - پرزدار - کرکدار - خابدار - پارچه کرکدار - تیره
[آمار] مشکّک، فازی

مترادف و متضاد

تیره (صفت)
obscure, thick, dark, dim, black, gloomy, heavy, somber, sombre, muddy, turbid, murky, fuzzy, murk, nebulous, caliginous, overcast, cloudy, lurid, indistinct, tawny, darkling, fulvous, fuscous, inky

کرکی (صفت)
fuzzy, cottony, fluffy, villous, flannelette, flocculent, villiform, plumy, tomentous

ریش ریش (صفت)
fuzzy, torn

خواب دار (صفت)
fuzzy, sleepy, nappy, plushy

fluffy


Synonyms: down-covered, downy, flossy, frizzy, furry, hairy, linty, napped, pilate, velutinous, woolly


Antonyms: smooth


out of focus


Synonyms: bleary, blurred, dim, distorted, faint, foggy, hazy, ill-defined, indefinite, indistinct, misty, muffled, murky, obscure, shadowy, unclear, unfocused, vague


Antonyms: clear


جملات نمونه

fuzzy logic

منطق گنگ


1. fuzzy logic
منطق گنگ

2. fuzzy thinking
تفکر مغشوش

3. a fuzzy sound
صدای مبهم و گرفته

4. The lettering is fuzzy and indistinct.
[ترجمه علی] حروف نامتقارن و درهم است
[ترجمه ترگمان] حروف نامشخص و نامفهوم هستن
[ترجمه گوگل]حروف نامتقارن و فازی هستند

5. He had fuzzy black hair and bright black eyes.
[ترجمه فاطمه] او موهای مشکی وز کرده و چشمان سیاه روشن داشت
[ترجمه marjan] موهای وز مشکی و چشمان سیاه براق داشت
[ترجمه ترگمان]موهای سیاه و چشم های سیاه براق داشت
[ترجمه گوگل]او موهای سیاه فاز و چشمان سیاه و سفید داشت

6. Is the picture always fuzzy on your TV?
[ترجمه فاطمه ابراهیمی] ایا تصویر تلویزیون شما همیشه برفک داره؟
[ترجمه ترگمان]آیا تصویر همیشه در تلویزیون شما مبهم است؟
[ترجمه گوگل]آیا تصویر همیشه بر روی تلویزیون شما فاز است؟

7. Some of the photos were so fuzzy it was hard to tell who was who.
[ترجمه احمد صولتی] بعضی از عکسها خیلی مات بودن و سخت میشد گفت کی به کیه.
[ترجمه ترگمان]بعضی از عکس ها آن قدر مبهم بودند که تشخیص آن چه کسی بود سخت بود
[ترجمه گوگل]بعضی از عکس ها خیلی فازی بودند و معلوم بود که چه کسی بود

8. The television picture is fuzzy tonight.
[ترجمه احمد صولتی] تصویر تلویزیون امشب غیر واضحه
[ترجمه ترگمان]تصویر تلویزیون امشب مبهم است
[ترجمه گوگل]تصویر تلویزیونی امشب فازی است

9. There's a fuzzy line between parents' and schools' responsibilities.
[ترجمه ترگمان]یک خط مبهم بین والدین و والدین وجود دارد
[ترجمه گوگل]خط فازی بین مسئولیت های والدین و مدارس وجود دارد

10. The truck's headlights were all fuzzy and ghostlike.
[ترجمه ترگمان]چراغ های اتومبیل روشن و شبح گونه بود
[ترجمه گوگل]چراغهای کامیون همه فازی و روحانی بودند

11. I stroked the kitten's fuzzy back.
[ترجمه فاطمه ابراهیمی] پشت کرکی بچه گربه رو نوازش کردم. با من دست کشیدم رو پشت کر کی بچه کربه
[ترجمه ترگمان]سر بچه گربه را نوازش کردم
[ترجمه گوگل]من برگشت فازی بچه گربه را شستم

12. He had little patience for fuzzy ideas.
[ترجمه marjan] او صبر کمی برای ایده های مبهم داشت
[ترجمه ترگمان]او صبر و شکیبایی زیادی برای ایده های گنگ داشت
[ترجمه گوگل]او صبر کمی برای ایده های فازی داشت

13. My hair's gone all fuzzy!
[ترجمه فاطمه ابراهیمی] موهام وز شده
[ترجمه ترگمان]موهایم ژولیده است!
[ترجمه گوگل]موهایم تمام شده است فازی!

14. A couple of fuzzy pictures have been published.
[ترجمه marjan] یکی دو تاعکس تار منتشر شده است
[ترجمه ترگمان]تعدادی تصاویر فازی منتشر شده اند
[ترجمه گوگل]چند عکس فازی منتشر شده است

a fuzzy sound

صدای مبهم و گرفته


fuzzy thinking

تفکر مغشوش


پیشنهاد کاربران

مبهم و ناقص

ناواضح

vague

خواب آلود
کسل

به کسی که اصلا کاراش مشخص نیست به چه شکله و تکلیفش با خودش مشخض نیست fuzzy میگویند

fluffy
پشمالو

به معنای تصویر برفکی و خراب تلویزیون هم گفته میشود .


کلمات دیگر: