متناسب است، هیجان، غش، تشنج، بیهوشی، بند، حمله، قسمتی از شعر یا سرود، متناسب کردن، خوردن، مجهز کردن، اندازه بودن برازندگی، زیبنده بودن بر، مناسب بودن برای، شایسته بودن، سوار یا جفت کردن، صلاحیت دار کردن، تطبیق کردن، گنجاندن یا گنجیدن
fits
انگلیسی به فارسی
جملات نمونه
1. by fits and starts
دارای دوران فعالیت شدید و سپس دوران آرامش
2. by fits and starts
(با) فعالیت شدید و منقطع
3. his coat fits well
کت او اندازه است.
4. his diction fits his style
واژگزینی او با سبکی که به کار می برد تناسب دارد.
5. his education fits him for the job
تحصیلاتش او را برای این کار واجد شرایط می کند.
6. subject to fits of anger
متمایل به خشم زدگی های شدید
7. choose a name that fits this product
اسمی انتخاب کن که به این محصول بخورد.
پیشنهاد کاربران
مناسب بودن
در خور , شایسته
وفق دادن
شایسته تو است
اندازه
سایز
سایز
( پزشکی ) لحظه ای کوتاه که فرد از اتفاقات اطراف خود ناآگاه است یا دست و پای جهنده دارد
ممکن است به بی هوشی منجر شود
ممکن است به بی هوشی منجر شود
بروز - دستخوش - دچار
شلیک
پزشکی: تشنج که معادل کلمه convulsionاست.
کلمات دیگر: