کلمه جو
صفحه اصلی

distressed


معنی : فرومایه، فرومانده، پریشان، پریشانحال
معانی دیگر : (عمدا) کهنه نما شده، (وابسته به محلی که در آن فقر و بی کاری فراوان است) دچار سختی، فقرزده، بی سامان، نگران، دلواپس، افسرده، اندوهگین، غمگین، افژولیده، پژمان، خسته، درمانده، فرسوده، وامانده، غمدیده، مصیبت زده، مضطر، گرفتار

انگلیسی به فارسی

پریشان، غم‌دیده ،مصیبت‌زده، مضطر، گرفتار


انگلیسی به انگلیسی

• in trouble, experiencing hardship, in great need of assistance
someone who is distressed is upset because something unpleasant or alarming has happened or is about to happen.
you also use distressed to describe someone who is in a great deal of pain.
see also distress.

مترادف و متضاد

upset


فرومایه (صفت)
abject, abhorrent, detestable, ghoulish, base, ignoble, vile, poor, base-born, distressed, sordid, knavish

فرومانده (صفت)
poor, weary, desperate, helpless, distressed

پریشان (صفت)
disturbed, faraway, disheveled, disconsolate, heartsick, distressed, deuced, distracted, distressful

پریشان حال (صفت)
disturbed, distressed

Synonyms: afflicted, agitated, all torn up, antsy, anxious, basket case, bothered, bugged, bummed out, bundle of nerves, concerned, cut up, discombobulated, disconsolate, distracted, distrait, distraught, dragged, exercised, fidgety, harassed, hyper, in a stew, in a tizzy, inconsolable, jittery, jumpy, miffed, peeved, perturbed, ripped, saddened, shaky, shook, shook up, shot down, spooked, strung out, tormented, troubled, unconsolable, unglued, up the wall, uptight, wired, worried, wrecked, wretched


Antonyms: calm, collected, comforted, glad, happy, joyful


جملات نمونه

a distressed walnut table

میز چوب گردوی کهنه‌نما


1. a distressed area of the city
بخش فقر زده ی شهر

2. a distressed walnut table
میز چوب گردوی کهنه نما

3. his crimes distressed his family and discountenanced his few friends
بزهکاری های او خانواده اش را پریشان حال و دوستان معدودش را شرمسار کرد.

4. the company was in a distressed condition
شرکت دچار درماندگی شده بود.

5. the sight of blood always distressed him
دیدن خون همیشه او را آزار می داد.

6. She was too exhausted and distressed to talk about the tragedy.
[ترجمه ترگمان]خیلی خسته و کوفته بود که راجع به تراژدی حرف بزند
[ترجمه گوگل]او بیش از حد خسته و ناراحت بود که در مورد تراژدی صحبت کند

7. It distressed her that she and Charles no longer socialized with old friends.
[ترجمه ترگمان]او را ناراحت کرد که او و چارلز دیگر با دوستان قدیمی معاشرت نمی کنند
[ترجمه گوگل]او را ناراحت کرد که او و چارلز دیگر با دوستان قدیمی همسو نمی شوند

8. Your happy passer-by all knows, my distressed there is no place hides.
[ترجمه ترگمان]راه گذر شاد شما، همه می دانند، هیچ جای مخفی وجود ندارد
[ترجمه گوگل]گذرنده خوشبختی، همه می دانند، من ناراحت هستم، هیچ جایی برایش وجود ندارد

9. The news of my mother's death distressed me greatly.
[ترجمه ترگمان]خبر مرگ مادرم مرا خیلی ناراحت کرد
[ترجمه گوگل]مرگ مادر من به شدت از من ناراحت شد

10. Her suffering distressed her into committing suicide.
[ترجمه ترگمان]رنج و عذاب او باعث شد که او خودکشی کند
[ترجمه گوگل]رنجش او را به انجام خودکشی مضطرب کرد

11. The mother was distressed by her baby's illness.
[ترجمه ترگمان]مادر از بیماری her ناراحت بود
[ترجمه گوگل]مادرش از بیماری کودکش ناراحت شد

12. He felt troubled and distressed.
[ترجمه ترگمان]ناراحت و ناراحت به نظر می رسید
[ترجمه گوگل]او احساس ناراحتی و ناراحتی کرد

13. They emerged visibly distressed and weeping.
[ترجمه ترگمان]آن ها آشکارا غمگین و گریان بیرون آمدند
[ترجمه گوگل]آنها ظاهرا مضطرب و گریه کردند

14. I feel very alone and distressed about my problem.
[ترجمه ترگمان]احساس تنهایی و ناراحتی می کنم
[ترجمه گوگل]من احساس تنهایی و مشکل در مورد من را احساس می کنم

a distressed area of the city

بخش فقرزده‌ی شهر


پیشنهاد کاربران

بدحال ، پریشان حال ، پریشان ، ناراحت

خواب آلود

در مورد املاک: کلنگی

غمگین، آزرده

تاحدودی بحرانی یا نزدیک به وضعیت بحرانی

ناراحت، پژمرده

distressed jeans
شلوار سنگ شور شده / همین شلوار هایی که الان مده و پارگی داره

به تنگ آمده؛ ناخرسند

مشکل دار - پریشان حال

disturbed
ناراحت، پریشان

ناراحت

نخ نما در مورد لباس ؟


کلمات دیگر: