کلمه جو
صفحه اصلی

disobey


معنی : خودسری کردن، شکستن، سرپیچی کردن، نافرمانی کردن، اطاعت نکردن، نقص کردن، سرکشی کردن
معانی دیگر : فرمان برداری نکردن، تمرد کردن، گردنکشی کردن، سرتابی کردن، سربرتافتن

انگلیسی به فارسی

نافرمانی کردن، سرپیچی کردن، اطاعت نکردن، نقص کردن، شکستن


انگلیسی به انگلیسی

• be disobedient, rebel, refuse to comply
if you disobey a person in authority or an order, you deliberately do not do what you are told to do.

مترادف و متضاد

خودسری کردن (فعل)
act fearlessly, answer back, be impertinent, be impudent, be insolent, disobey, act high-handedly, be obstinate, be self-willed, be wilful

شکستن (فعل)
fracture, chop, break, disobey, deflect, refract, shatter, stave, violate, cleave, fraction, nick, knap, pip, smite, crackle, infract

سرپیچی کردن (فعل)
disobey, challenge

نافرمانی کردن (فعل)
disobey

اطاعت نکردن (فعل)
disobey

نقص کردن (فعل)
disobey

سرکشی کردن (فعل)
disobey, rebel, inspect, mutiny

disregard rules; refuse to conform


Synonyms: balk, be remiss, break rules, contravene, counteract, dare, decline, defy, desert, differ, disagree, evade, flout, fly in face of, go counter to, ignore, infringe, insurrect, misbehave, mutiny, neglect, not heed, not listen, not mind, object, overstep, pay no attention to, rebel, recalcitrate, resist, revolt, revolution, revolutionize, riot, rise in arms, run riot, set aside, shirk, strike, take law into own hands, transgress, violate, withstand


Antonyms: conform, go along, obey, oblige, regard, submit


جملات نمونه

1. to disobey one's conscience
از وجدان خود پیروی نکردن

2. those who disobey shall suffer
آنانکه نافرمانی کنند تنبیه خواهند شد.

3. adam, didst thou disobey me?
آیا از من نافرمانی کردی آدم ؟

4. eve tempted adam to disobey
حوا آدم را برانگیخت که نافرمانی کند.

5. if you err and disobey the lord's commandment . . .
اگر منحرف شوی و امر خداوند را اطاعت نکنی . . .

6. We must obey traffic regulations,I can't disobey.
[ترجمه ترگمان]ما باید از قوانین رانندگی اطاعت کنیم، من نمی تونم سرپیچی کنم
[ترجمه گوگل]ما باید از قوانین ترافیکی اطاعت کنیم

7. I recommend you not to disobey your officers.
[ترجمه ترگمان]توصیه می کنم از officers سرپیچی کنید
[ترجمه گوگل]من توصیه می کنم که از افسران خود نخواسته باشید

8. Tim had miscalculated: Laura would never disobey her father.
[ترجمه ترگمان]تیم محاسبه اشتباه کرده بود لورا هیچ وقت از پدرش سرپیچی نمی کرد
[ترجمه گوگل]تیم محاسبه نادرستی داشت: لورا هرگز پدرش را نادیده می گرفت

9. Soldiers must never disobey.
[ترجمه ترگمان]سربازان نباید نافرمانی کنند
[ترجمه گوگل]سربازان هرگز نباید نقض کنند

10. Pilots who disobey orders to land can face up to five years in prison.
[ترجمه ترگمان]خلبانان که از دستورها به زمین سرپیچی می کنند می توانند تا ۵ سال زندان مواجه شوند
[ترجمه گوگل]خلبانانی که از دستورالعمل هایشان سرپیچی می کنند، می توانند تا پنج سال زندان محکوم شوند

11. Children must not disobey the orders of their father and mother.
[ترجمه ترگمان]بچه ها نباید از دستورها پدر و مادرشان سرپیچی کنند
[ترجمه گوگل]کودکان نباید بر اساس دستورات پدر و مادر خود بیفزایند

12. It is only the disobey of faith when freight forward propagandize for the owners.
[ترجمه ترگمان]این تنها سرپیچی از ایمان است وقتی که بار به سوی مالکان می رود
[ترجمه گوگل]این تنها نادیده گرفتن ایمان است که حمل و نقل برای صاحبان آن تبلیغ می شود

13. Cannot submit an expense account, disobey financial institution.
[ترجمه ترگمان]نمی توان حساب هزینه، نافرمانی از نهاد مالی را تسلیم کرد
[ترجمه گوگل]نمیتوانید حساب هزینه ارسال کنید، نادیده گرفتن موسسه مالی

14. No Party member is permitted to disobey orders!
[ترجمه ترگمان]هیچ عضو حزب مجاز نیست از دستورها سرپیچی کند!
[ترجمه گوگل]هیچ عضو حزبی مجاز به نقض دستورات نیست!

He was arrested for having disobeyed his superior officer's orders.

به‌ دلیل سرپیچی از دستورات افسر مافوق خود بازداشت شد.


to disobey one's conscience

از وجدان خود پیروی نکردن


a driver who disobeys traffic regulations

راننده‌ای که مقررات رانندگی را رعایت نمی‌کند (زیر پا می‌گذارد)


پیشنهاد کاربران

سرپیچی کردن

چموشی کردن. . . سرکشی کردن

سرپیچی کردن/خودسرانه کار کردن😐💛

تبعیت نکردن
پیروی نکردن
سرپیچی کردن
در بعضی جملات قانون شکنی کردن
مخالف obey
obey = فرمان بردن

سَرپیچیدَن.
م. ث
یک سرباز خوب، می داند که کِی بِسرپیچد از دستور.


کلمات دیگر: