معنی : خواهان، مشتاق، عاشق، شیفته، علاقمند، مایل، خاطرخواه، انس گرفته
معانی دیگر : دوست دار، دل باخته، (بیش از حد) پرعشق و محبت، صمیمانه و کورکورانه، از ته دل (و بدون منطق یا قید و شرط)، واهی، خوش باورانه، بنیان، پایه، زمینه
علاقمند، انس گرفته، مایل، مشتاق، شیفته، خواهان
have a liking or taste for
Synonyms: addicted, adoring, affectionate, amorous, attached, caring, devoted, doting, enamored, indulgent, keen on, lovesome, lovey-dovey, loving, mushy, partial, predisposed, responsive, romantic, sentimental, silly over, sympathetic, tender, warm
Antonyms: hating, hostile
After a while, he grew fond of his job.
پس از مدتی به شغل خود علاقهمند شد.
a fond lover
عاشق دلخسته
A fond mother who does not see her own children's faults.
مادر پرعشق و محبتی که عیبهای بچههای خودش را نمیبیند.
a fond hope
امید بیشازحد
I am fond of his company.
از مصاحبت با او خوشم میآید.
(be) fond of
دوست داشتن، خوش آمدن از