کلمه جو
صفحه اصلی

put on


معنی : انجام دادن، بکار انداختن، افزودن، وانمود کردن، زدن، پوشاندن، اعمال کردن، بخود بستن، دست انداختن، تحمیل کردن، صرف کردن، پوشیدن، برتن کردن، گذاردن، وانمود شدن، بکار گماردن
معانی دیگر : 1- پوشیدن، تن کردن 2- (وزن) اضافه کردن 3- وانمودن کردن 4- (ترمز) گرفتن 5- (نمایش) به صحنه آوردن، vi vt : تحمیل کردن، assumed تصنعی، وانمود شده

انگلیسی به فارسی

تحمیل کردن، گذاردن، صرف کردن، بخود بستن، وانمود کردن، بکارانداختن، اعمال کردن، بکار گماردن، افزودن، انجام دادن، دست انداختن


به صحنه آوردن (نمایش)


پوشیدن، انجام دادن، تحمیل کردن، گذاردن، وانمود شدن، صرف کردن، بخود بستن، وانمود کردن، اعمال کردن، بکار گماردن، افزودن، دست انداختن، زدن، برتن کردن، پوشاندن، بکار انداختن


انگلیسی به انگلیسی

عبارت ( phrase )
(1) تعریف: to dress in.
مترادف: don, slip on
متضاد: remove
مشابه: dress, wear

(2) تعریف: to perform (a show).
مترادف: perform, stage
مشابه: mount, produce, represent
صفت ( adjective )
• : تعریف: done or assumed deceptively; pretended.
مشابه: counterfeit, fictitious

- a put-on display of anger
[ترجمه ترگمان] نمایش گذاشته شده از عصبانیت
[ترجمه گوگل] یک صفحه نمایش خشم
اسم ( noun )
(1) تعریف: (informal) a deception done to amuse or tease; hoax.

- That news report was a put-on.
[ترجمه ترگمان] اون گزارش خبری بود
[ترجمه گوگل] این خبر گزارشی بود که قرار بود منتشر شود

(2) تعریف: an affected manner, attitude, or appearance.
مشابه: mannerism

- Her air of sophistication is a put-on.
[ترجمه ترگمان] هوا پر از پیچیدگی است
[ترجمه گوگل] هوای پیچیدگی او یک قرار دادن است

• wear, clothe oneself with; load; pretend

دیکشنری تخصصی

[ریاضیات] نوشتن

مترادف و متضاد

انجام دادن (فعل)
accomplish, complete, achieve, do, perform, carry out, fulfill, make, implement, administer, administrate, put on, pay, char, consummate, do up, effectuate

بکار انداختن (فعل)
agitate, use, exploit, operate, exercise, activate, actuate, put on

افزودن (فعل)
inset, increase, adjoin, add, enhance, augment, append, eke, subjoin, aggrandize, amplify, put on, imp, preponderate, redouble

وانمود کردن (فعل)
represent, assume, sham, look, affect, feign, pretend, fake, seem, feint, simulate, put on, dissemble, lead on, personate

زدن (فعل)
cut off, cut, attain, get, strike, stroke, hit, play, touch, bop, lop, sound, haze, amputate, beat, slap, put on, tie, fly, clobber, slat, belt, whack, drub, mallet, chap, throb, imprint, knock, pummel, bruise, pulsate, spray, bunt, pop, frap, smite, nail, clout, poke, ding, shoot, pound, inject, lam, thwack, snip

پوشاندن (فعل)
ensconce, envelop, case, apparel, cover, mask, conceal, coat, veil, put on, sod, line, vest, deck, belay, bestrew, jacket, blanket, sheathe, shingle, camouflage, submerge, overcast, immerse, shroud, clothe, wear, crown, endue, infold, indue, suffuse

اعمال کردن (فعل)
apply, exert, put on

بخود بستن (فعل)
assume, sham, feign, pretend, simulate, put on, arrogate, playact

دست انداختن (فعل)
flout, game, fool, ridicule, put on, kid, banter, spoof, hoax, gibe, befool, mock, bullyrag, lark, laverock

تحمیل کردن (فعل)
burden, task, put on, impose, inflict, protrude, constrain, horn in, saddle

صرف کردن (فعل)
decline, have, put on, inflect, conjugate, spend, expend

پوشیدن (فعل)
hide, cover, put on, overlay, don, wear, endue, enshroud, indue

برتن کردن (فعل)
put on, don

گذاردن (فعل)
pose, import, set, put on, instate, invest, imprint, repose, lay, thole

وانمود شدن (فعل)
pose, seem, put on

بکار گماردن (فعل)
put on

pretend


Synonyms: act, affect, assume, bluff, confound, confuse, counterfeit, deceive, don, fake, feign, make believe, masquerade, playact, pose, pull, put on a front, put on an act, sham, simulate, strike, take on, trick


Antonyms: be truthful


stage a performance


Synonyms: do, mount, present, produce, show


جملات نمونه

1. The fault of the horse is put on the saddle.
[ترجمه ترگمان]تقصیر اسب روی زین است
[ترجمه گوگل]گسل اسب روی زین قرار گرفته است

2. The prisoner was put on probation .
[ترجمه ترگمان]زندانی را عفو کردند
[ترجمه گوگل]زندانی به پرونده منتقل شد

3. The Whites settled down, bought a house, and put on the dog.
[ترجمه ترگمان]سفیدها settled کردند، یک خانه خریدند و سگ را گذاشتند
[ترجمه گوگل]Whites settled down، یک خانه را خریدند و روی سگ گذاشتند

4. Shuck your dirty shirt and put on a new one.
[ترجمه ثمینا] پیراهن کثیفت را دربیاور و یک جدیدش را بپوش
[ترجمه ترگمان]لباست را باز کن و لباس نو بپوش
[ترجمه گوگل]پیراهن کثیف خود را شک کنید و روی یک کد جدید قرار دهید

5. I'd put on ten kilos and felt gross in my bikini.
[ترجمه ترگمان]۱۰ کیلو وزن کم کرده بودم و با بیکینی هام حالم بهم خورد
[ترجمه گوگل]من ده کیلو وزن داشتم و در بیکینی خیلی نا امید شدم

6. Put on some music to liven things up.
[ترجمه ترگمان] یه کم موسیقی برای زنده شدن بذار
[ترجمه گوگل]قرار دادن برخی از موسیقی برای به دست آوردن همه چیز

7. She put on a quick dab of lipstick and rushed out.
[ترجمه ترگمان]او تکه ای از ماتیک را روی لب گذاشت و بیرون رفت
[ترجمه گوگل]او بر روی دندان سریع رژ لب گذاشت و فریاد زد

8. I put on some nice soothing music.
[ترجمه ترگمان] یه کم موسیقی آرامش بخش درست کردم
[ترجمه گوگل]من برخی از موسیقی آرامش بخش را قرار داده ام

9. Great pressure was put on the police to catch the terrorists as soon as possible.
[ترجمه ترگمان]فشار زیادی بر پلیس وارد شد تا تروریست ها را هر چه زودتر دستگیر کند
[ترجمه گوگل]فشار به پلیس برای دست زدن به تروریست ها در اسرع وقت اعمال شد

10. When he put on the wig and false moustache I could have died.
[ترجمه ترگمان]وقتی کلاه گیس و سبیل مصنوعی می داد، می توانستم بمیرم
[ترجمه گوگل]هنگامی که او در کلاه گیس و سبیل های دروغین قرار گرفت، می توانستم فوت کنم

11. He turned off the television, put on his coat and walked out.
[ترجمه ترگمان]تلویزیون را خاموش کرد، کتش را پوشید و بیرون رفت
[ترجمه گوگل]او تلویزیون را خاموش کرد، کت خود را برداشت و راه افتاد

12. She combed her hair and put on some lipstick.
[ترجمه موژان] موهایش را شانه کرد و رژ لب زد ( قرار داد )
[ترجمه ترگمان]موهایش را شانه زد و رژلب زد
[ترجمه گوگل]او موهای خود را شانه کرد و روی برخی از رژ لب قرار داد

13. I put on a new pair of nylon socks.
[ترجمه F] من یک جفت جوراب نایلونی می پوشم
[ترجمه ترگمان]من یه جفت جوراب نایلونی جدید پوشیدم
[ترجمه گوگل]من یک جفت نوک جوراب نایلون گذاشتم

14. He put on his gloves and went out.
[ترجمه ترگمان]دستکش هایش را پوشید و بیرون رفت
[ترجمه گوگل]او دستکش خود را گذاشت و رفت

پیشنهاد کاربران

ترتیب دادن ( مهمانی، مراسم و . . . )

کرم یا پماد مالیدن
Put on sunscreen
ضد آفتاب زدن

گوشی رو دست کسی دادن
Put him on گوشی رو بده بهش

سر کار گذاشتن کسی.

اصطلاح PUT ON به معنی پوشیدن اضافه شود

روشن کردن که با turn on و switch on هم معنیه

چاق شدن


پوشیدن، پوشاندن, اراستن، تحمیل کردن, گذاردن, وانمود شدن

سر به سر کسی گذاشتن

Put on=گذاشتن یا پوشیدن هرچیزی روی بدن مثل: پوشیدن لباس ، گذاشتن هنذفری یا عینک و. . .
Ex:I’ll have to put my glasses on; I can’t read the sign from here.
Opp: take off
Ex:He took off his uniform and put on a sweater and trousers.

اجرا کردن

برانگیختن
تحریک کردن

وانمود کردن

pretend to have a particular feeling


She is not really happy - she is just putting it on
اون واقعا خوشحال نیست اون فقط داره وانمود میکنه



پوشیدن

ارائه کردن/دادن

بکار گرفتن

وزن کم کردن

Wait a minute I must put my coat on on behalf of the cold weather

On vacation I put on a lot of weight because I just sit around

Can u put the lights on ?!!I can’t see u!!

زدن ( کرم, لوسیون, ضدآفتاب )

بستن به خود
Put on your belt ( کمربندت را ببند )

1 - انجام دادن. . . . . . . . 2 - برتن کردن

برقرار کردن تشکیل دادن برپا کردن


مثلا Put on an online class, concert, exhibit, showو غیره

. produce sth; perform:We are putting on a concert


پخش کردن/گذاشتن یک فیلم یا موسیقی برای دیدن/شنیدن )

چاق شدن
چاق تر شدن

تدارک دیدن، فراهم کردن
She put on a wonderful meal for us.
They've put on a late - night bus service for students

به معنی پوشیدن، ( وزن ) اضافه کردن، اجرا کردن

کارگذاشتن و راه اندازی کردن، راه انداختن
I must put on a new lock

گوشی را به دست کسی دادن.

در معامله به معنی �به جریان انداختن� معامله

پیاده سازی مطالب

Wear = Put on بر تن کردن ، پوشیدن

پوشیدن

گذاشتن ( هدفون و. . . )

گذاشتن ( فیلم و موسیقی )

نمایش اجرا کردن برگزار کردن ( مسابقه و. . . )

آرایش کردن

کرم و . . . زدن

وزن اضافه کردن

روشن کردن

به حساب زدن روی حساب آوردن، به بدهی اضافه کردن

گوشی تلفن را به کسی دادن

سربه سر گذاشتن دست انداختن

فراهم کردن

وانمود کردن ادای چیزی را در آوردن

ادا نمایش

افزودن اعمال کردن، مالیات بستن

روی چیزی شرط بستن

( غذا و. . . ) آماده کردن درست کردن

نمایش دادن ، برگزارکردن
مثل :Puton an exhibit

سیخ زدن ( کباب و گوشت )

Put it on روشن کردن چیزی
He put the kettle on
او کتری را روشن کرد


کلمات دیگر: