کلمه جو
صفحه اصلی

fun


معنی : بازی، سرگرمی، خوشی، شوخی، بازیچه، شوخی کردن
معانی دیگر : سر خوشی، شادکامی، کیف، عیش، تفریح، بازی و تفریح، (شخص یا چیز) مایه ی خوشی، اسباب تفریح، اهل حال، خوشایند، خوشی آور، (عامیانه) خوشی کردن، کیف کردن، مسخره بازی درآوردن، خوشمزگی کردن، شوخی امیز، مفرح، باصفا، مطبوع

انگلیسی به فارسی

شوخی، بازی، خوشمزگی، سرگرمی، شوخی آمیز، مفرح،باصفا، مطبوع، شوخی کردن، خوشمزگی


سرگرم کننده، سرگرمی، بازی، شوخی، خوشی، بازیچه، شوخی کردن


انگلیسی به انگلیسی

اسم ( noun )
عبارات: make fun of, have fun
• : تعریف: something that gives amusement, pleasure, or enjoyment.
مترادف: amusement, enjoyment, entertainment, frolic, merriment, play, pleasure
متضاد: bore, drag
مشابه: antic, distraction, diversion, game, high jinks, horseplay, jest, joke, lark, pastime, recreation, relaxation, sport

- For fun on the weekends, the students go to parties and play games.
[ترجمه گنج جو] رفتن به مهمونیا وسرگرم بازی هاشدن دلخوشی آخر هفته ی دانش اموزانه
[ترجمه ترگمان] برای سرگرمی آخر هفته ها، دانش آموزان به مهمانی ها می روند و بازی می کنند
[ترجمه گوگل] برای سرگرمی در تعطیلات آخر هفته، دانش آموزان به احزاب و بازی ها می روند
- Cooking is fun for me, but for most of my friends, it's a chore.
[ترجمه معین احمدزاده] آشپزی برای من جالب ولی برای بیشتر دوستانم خسته کننده هست.
[ترجمه گنج جو] غذا پختن زنگ تفریح منه ولی برا اغلب دوستام عذاب آور و طاقت فرساست.
[ترجمه ترگمان] آشپزی برای من سرگرم کننده است، اما برای بیشتر دوستانم، این یک مشکل است
[ترجمه گوگل] پخت و پز برای من سرگرم کننده است، اما برای بسیاری از دوستانم، این کاری است که انجام می دهم
- Seeing that movie was a lot of fun.
[ترجمه a abadis user] دیدن این فیلم خیلی سرگرم کننده بود
[ترجمه گنج جو] تماشای اون فیلم سرشار از لذت و خوشی بود.
[ترجمه ترگمان] دیدن این فیلم خیلی جالب بود
[ترجمه گوگل] دیدن این فیلم بسیار سرگرم کننده بود

• laughter, entertainment, pleasure, amusement
enjoyable, amusing, entertaining
fun is something such as an activity or situation that is pleasant and enjoyable and that causes you to feel happy.
if someone is fun, they are good company because they are interesting or amusing.
if you do something for fun or for the fun of it, you do it because you enjoy doing it, and not for any other reason.
if you make fun of someone or something, you tease them or make jokes about them.
if you poke fun at someone or something, you make jokes about them in a way that is sometimes hurtful.

مترادف و متضاد

بازی (اسم)
action, play, sport, game, gaming, fun, skittle

سرگرمی (اسم)
amusement, sport, game, fun, engagement, entertainment, pastime, hobby, recreation, avocation, occupation, trade, metier

خوشی (اسم)
fun, rejoicing, gaiety, glee, exhilaration, mirth, merriment, spree, solace, pleasure, delight, joy, enjoyment, gust, ball, frolic, festivity, gasser, jollification, consolation, joyfulness, gladness, jollity, merrymaking, lark, hilarity, jamboree, jocundity, pleasance, joyance, laverock

شوخی (اسم)
sport, game, fun, spree, raillery, quiz, jink, drollery, persiflage, jape, bob, joke, prank, humor, jest, bon mot, facetiae, curvet, gig, lark, funny bone, pleasantry, jocosity, waggery, witticism, laverock

بازیچه (اسم)
toy, fun, gimcrack, plaything, gewgaw

شوخی کردن (فعل)
fun, trick, joke, jest, lark, indulge, josh, laverock, razz

good, happy


Synonyms: amusing, boisterous, convivial, diverting, enjoyable, entertaining, lively, merry, pleasant, witty


Antonyms: bad, sad, unfun, unhappy, woeful


amusement, play


Synonyms: absurdity, ball, big time, blast, buffoonery, celebration, cheer, clowning, distraction, diversion, enjoyment, entertainment, escapade, festivity, foolery, frolic, gaiety, gambol, game, good time, grins, high jinks, holiday, horseplay, jesting, jocularity, joke, joking, jollity, joy, junketing, laughter, living it up, merriment, merrymaking, mirth, nonsense, pastime, picnic, playfulness, pleasure, recreation, rejoicing, relaxation, riot, romp, romping, solace, sport, tomfoolery, treat, whoopee


Antonyms: sadness, work


جملات نمونه

1. a fun gift
هدیه ی خوشحال کننده

2. having fun seems to be her only purpose in life
ظاهرا یگانه هدف او در زندگی خوش گذرانی است.

3. it's fun to watch the baby walk
تماشای راه رفتن کودک کیف دارد.

4. have fun
خوش بودن،خوش گذراندن،کیف کردن

5. like fun
(خودمانی) ابدا،اصلا،هرگز

6. make fun of
مسخره کردن،دست انداختن

7. make fun of (poke fun at)
مسخره کردن،دست انداختن،مچل کردن،منتر کردن

8. poke fun at
مسخره کردن،دست انداختن،مورد تمسخر قرار دادن

9. o! what fun it is to run in a one-horse open sleigh!
آه،سواری در سورتمه ی رو باز و یک اسبی چقدر کیف دارد!

10. he was having fun while his son languished in prison
او خوش بود درحالی که پسرش در زندان رنج می کشید.

11. nowadays, my only fun is writing this book
این روزها تنها خوشی من نگارش این کتاب است.

12. for (or in) fun
به شوخی،از روی شوخی،به طور غیر عمدی،تفریحی

13. he likes to poke fun at his students
او دوست دارد شاگردان خود را مچل کند.

14. her illness diminished our fun
بیماری او عیش ما را منقص کرد.

15. the children were making fun of the old man
بچه ها پیرمرد را دست می انداختند.

16. we had a barrel of fun
به ما یک عالمه خوش گذشت.

17. we had a lot of fun at the party
در مهمانی خیلی به ما خوش گذشت.

18. the widow had denied herself any fun in life
بیوه زن هرگونه خوشی را در زندگی به خود حرام کرده بود.

19. It's fun to send these wishes for an especially happy to an uncle who is nice in every way.
[ترجمه ترگمان]خیلی جالب است که این آرزو را برای یک شوهر خاله که از هر لحاظ خوب باشد، بفرستند
[ترجمه گوگل]لذت بردن از این خواسته ها برای یک راوی به خصوص به یک عموی خوش تیپ است که به هر نحوی خوشحال است

20. It will be fun to see the chicks come out.
[ترجمه ملیسا ادیبی] با دیدن جوجه ها سر گرم کننده خواهم بود.
[ترجمه ترگمان]خیلی حال میده که ببینم دخترا بیرون میان
[ترجمه گوگل]سرگرم کننده خواهد بود که جوجه ها بیرون بیایند

21. The exercises can be fun and a good warm-up for the latter part of the programme.
[ترجمه ترگمان]تمرینات ورزشی می تواند سرگرم کننده و یک ورزش گرم خوب برای بخش دوم این برنامه باشد
[ترجمه گوگل]تمرینات می تواند سرگرم کننده و گرم برای بخش دوم برنامه باشد

22. The boys' games started as harmless fun but ended in tragedy.
[ترجمه ترگمان]این بازی ها به عنوان یک سرگرمی بی ضرر آغاز شدند، اما در تراژدی به پایان رسیدند
[ترجمه گوگل]بازی های پسران به عنوان سرگرمی بی ضرر شروع شد، اما به فاجعه پایان یافت

23. It's not much fun going to a party on your own.
[ترجمه ترگمان]رفتن به مهمونی به تنهایی زیاد خوش نمیگذره
[ترجمه گوگل]این بسیار سرگرم کننده نیست که به یک مهمانی برسد

24. Never make fun of people who speak broken English. It means that they know another language.
[ترجمه ترگمان]هرگز افرادی را که انگلیسی شکسته صحبت می کنند، مسخره نکنید این به این معنی است که آن ها زبان دیگری می دانند
[ترجمه گوگل]هرگز از افرادی که انگلیسی صحبت می کنند ناراحت نباشید به این معنی است که آنها زبان دیگری را می دانند

25. He never lost his innate sense of fun.
[ترجمه ریحانه] او هرگز حس ذاتی خود را از سرگرمی از دست نداد
[ترجمه ترگمان] اون هیچوقت حس innate رو از دست نداد
[ترجمه گوگل]او هرگز ذات ذاتی خود را از دست نداد

26. Although he had only entered the contest for fun, he won first prize.
[ترجمه ترگمان]با آن که فقط برای تفریح وارد مسابقه شده بود، جایزه اول را برد
[ترجمه گوگل]گرچه او فقط برای سرگرمی وارد شده بود، جایزه اول را به دست آورد

27. Larsson sometimes joined in the fun, but with more discretion.
[ترجمه ترگمان]Larsson گاهی اوقات در حال تفریح و تفریح همراه بود، اما با احتیاط بیشتری
[ترجمه گوگل]لارسون گاهی به سرگرمی می پیوندد، اما با اختیار بیشتر

28. The local council has organized a two-mile fun run for charity.
[ترجمه ترگمان]شورای محلی یک رقابت دو کیلومتری را برای خیریه سازماندهی کرده است
[ترجمه گوگل]شورای محلی یک برنامه سرگرم کننده دو مایل برای خیریه سازماندهی کرده است

29. It's no fun being with you, you old misery!
[ترجمه ترگمان]هیچ لذتی ندا ره که با تو بودن، ای بدبخت پیر!
[ترجمه گوگل]این سرگرم کننده بودن با شما نیست، شما بدبختی قدیمی!

We had a lot of fun at the party.

در مهمانی خیلی به ما خوش گذشت.


It's fun to watch the baby walk.

تماشای راه رفتن کودک کیف دارد.


Her illness diminished our fun.

بیماری او عیش ما را منقص کرد.


have fun!

خوش باشید! (خوش باش!)


Nowadays, my only fun is writing this book.

این روزها تنها خوشی من نگارش این کتاب است.


your brother is really fun!

برادرت واقعاً باحال است!


a fun gift

هدیه‌ی خوشحال‌کننده


o! what fun it is to run in a one-horse open sleigh!

آه، سواری در سورتمه‌ی روباز و یک اسبی چقدر کیف دارد!


The children were making fun of the old man.

بچه‌ها پیرمرد را دست می‌انداختند.


He likes to poke fun at his students.

او دوست دارد شاگردان خود را مچل کند.


اصطلاحات

like fun

(عامیانه) ابداً، اصلاً، هرگز


make fun of (poke fun at)

مسخره کردن، دست انداختن، مچل کردن، منتر کردن


for (or in) fun

به شوخی، از روی شوخی، به‌طور غیر‌عمدی، تفریحی


have fun

خوش بودن، خوش گذراندن، کیف کردن


پیشنهاد کاربران

Fun is what you think is is enjoyable and and makes you feel happy

گاهی اوقات معنای شاد و گاهی اوقات، خوش بگذره

بانمک

سرگرم کننده

Funیعنی جالب
اگر بخواهیم بگوییم که خیلی به ما خوش گذشت از این جمله استفاده می کنیم
( We have lot of ( fun

enjoyment

Fun یعنی جالب
اگر بخواهیم به کسی بگوییم که شما با مزه و جالب هستی از این جمله استفاده میکنیم. ( You are ( very ) funny )

سرخوش

An experience or activity that is very enjoyable and exciting

شوخی ، بازی ، سرگرمی ، شوخی آمیز ، مفرح ، باصفا ، مطبوع ، شوخی کردن ، خوشمزگی


تفریح

شادی ، لذت

adj. inf. enjoyable; amusing; providing pleasure or amusement

سرگرمی. بازیچه👧🌟

خوش و سرنج راکیش

enjoyment/جذاب، سرگرمی

Fun is what you think is enjoyable and makes you feel happy 😊😀😀

تفریح کردن =خوشی کردن ( شادی کردن )

Enjoyment or what you think is enjoyble and makes you feel happy

شوخی . شوخ

حال خوب داشتن مثل I had a lot of fun at the party سرگرم کننده ی خوب تفریح و شوخی

خنده دار، بامزه

لذت بخش

fun یعنی جالب ودر بیشتر اوقات به معنی شادی می باشد, هم معنی enjoy می باشد

خندیدن، بامزه

بازیگوش، سرگرمی، خوشی، شوخی

الکی

خنده، بازی، تفریح و. . .

به معنی خوش گذراندن و خنده دار بودن به خنده و با نمک هم برمیگرده

خنده دار

معنی :enjoyment
معنی فارسی :لذت ، خوش گذرانی ، خوشی

جمله :We had a party yesterday , lt was fun.

معنی :ما دیروز جشن داشتیم ، خیلی لذت بردیم.

یعنی سرگرم کننده، جذاب ، بامزه

بامزه

در نقش صفت برای انسان، معنی باحال را می دهد.
fun Sara یعنی سارا باحال

بازی کردن _ خوش گذرانی_ خنده

Fun یعنی تفریح

حال - با حال

صفت fun به معنای سرگرم کننده
صفت fun به هر چیز جالب و سرگرم کننده که موجب سرگرمی و شادی افراد می شود اطلاق می گردد. مثلا:
there are lots of fun things to do here ( اینجا کارهای بسیار جالبی برای انجام دادن وجود دارد. )
!this game looks fun ( این بازی سرگرم کننده به نظر می رسد! )

واژه fun به معنای سرگرمی
واژه fun به هر چیزی که مایه شادی و سرگرمی افراد شود اطلاق می گردد. احساس شادی و هیجانی که به خاطر آن چیز به انسان دست می دهد هم fun نامیده می شود. مثلا:
they're having lots of fun in the pool ( آنها در استخر بسیار سرگرم هستند. )
واژه fun همچنین به رفتارها یا فعالیت هایی گفته می شود که جدی نیستند و برای شوخی و دلخوشی انجام می گیرند که مفهوم شوخی دارد. مثلا:
it wasn't serious—it was all done in fun ( کار جدی نبود - همه برای شوخی انجام گرفت. )
دقت کنید که این واژه هیچگاه به صورت جمع استفاده نمی شود.

منبع: سایت بیاموز

سرگرمی. جالب. خوش گذرانی


کلمات دیگر: