کلمه جو
صفحه اصلی

pass off


معنی : خرد شدن
معانی دیگر : 1- کم کم زائل شدن 2- روی دادن 3- وانمود کردن، جازدن، تقلب کردن 4- تمام شدن

انگلیسی به فارسی

خرد شدن


جای چیز دیگری جا زدن، تقلب کردن، جعل کردن


دادن چیزی که نمی‌خواهیم به شخص دیگر


رخ دادن، اتفاق افتادن


انگلیسی به انگلیسی

• end, be terminated, finish; cheat, deceive

مترادف و متضاد

give because one does not want it


Synonyms: eject, foist, make a pretense of, palm, palm off, send forth, work off


Antonyms: keep, maintain


Happen


Misrepresent something


خرد شدن (فعل)
abate, diminish, wane, dwindle, slacken, relent, pass off, shrink, crush, decrease, lessen, decline, remit, narrow, flag, lower, de-escalate, crack up, depopulate, relax, fall away, grow away, grow down, pink, shrink away

جملات نمونه

1. The storm should pass off before dark.
[ترجمه ترگمان] طوفان باید قبل از تاریک شدن از بین بره
[ترجمه گوگل]طوفان باید قبل از تاریکی عبور کند

2. I often get headaches, but they seem to pass off in a little while.
[ترجمه ترگمان]اغلب سردرد می گیرم، اما به نظر می رسد که کمی بعد از آن عبور می کنند
[ترجمه گوگل]من اغلب سردرد را احساس می کنم، اما به نظر می رسد که آنها کمی در حال عبور هستند

3. The dealer was trying to pass off fakes as valuable antiques.
[ترجمه ترگمان]دلال تلاش می کرد که به عنوان اشیا عتیقه با ارزش از خود دور شود
[ترجمه گوگل]فروشنده سعی کرد تا تقلبی را به عنوان عتیقه ارزشمند منتقل کند

4. The numbness in your foot will soon pass off.
[ترجمه sara] بی حسی در پای شما به زودی تمام می شود
[ترجمه ترگمان]بی حسی تو پات خیلی زود از بین میره
[ترجمه گوگل]بی حسی در پای شما به زودی از بین می رود

5. I can't believe she's trying to pass off this crap as art!
[ترجمه ترگمان]من نمی تونم باور کنم که اون داره سعی می کنه این چرندیات رو به عنوان هنر از بین ببره!
[ترجمه گوگل]من نمی توانم باور کنم که او سعی دارد این هنر را به عنوان هنر بپذیرد

6. I managed to pass off his insult.
[ترجمه ترگمان] موفق شدم این توهین رو از خودم در بیارم
[ترجمه گوگل]من توانستم توهین خود را از دست بدهم

7. I've tried to pass off my accent as a convent school accent.
[ترجمه ترگمان]سعی کردم با لهجه مخصوص مدرسه اش حرف بزنم
[ترجمه گوگل]من سعی کردم تا لهجه خود را به عنوان یک لهجه مدرسه کانونت در نظر بگیرم

8. He tried to pass off a false Dagas on the auctioneer.
[ترجمه ترگمان]او سعی کرد که یک Dagas دروغین را در حراج بگذارد
[ترجمه گوگل]او سعی کرد تا یک داگ دروغین را در حراج گذاشته باشد

9. He sometimes gets headaches, but they always pass off in a little while.
[ترجمه ترگمان]او گاهی سردرد می گیرد، اما همیشه کمی از هوش می رود
[ترجمه گوگل]گاهی اوقات سردرد می شود، اما در عین حال همواره از بین می رود

10. Ensuring proper pass off to other leaders using logbook.
[ترجمه ترگمان]تضمین مناسب برای سایر رهبران با استفاده از logbook
[ترجمه گوگل]اطمینان از انتقال مناسب به سایر رهبران با استفاده از کتابنامه

11. Allow him pass off your triumphs as his own.
[ترجمه ترگمان]به او اجازه بدهید که از موفقیت های شما دست بکشد
[ترجمه گوگل]اجازه دهید او پیروزی خود را از دست بدهد

12. Mescaline is completely innocuous, and its effects will pass off after eight or ten hours.
[ترجمه ترگمان]mescaline کاملا بی ضرر است، و اثرات آن پس از هشت یا ده ساعت برطرف خواهد شد
[ترجمه گوگل]Mescaline کاملا بی خطر است و اثرات آن پس از هشت یا ده ساعت از بین می رود

13. They wanted to pass off fish eyes for pearls.
[ترجمه ترگمان]آن ها می خواستند چشمان ماهی ها را از مروارید بیرون بکشند
[ترجمه گوگل]آنها می خواستند چشم های ماهی را برای مروارید منتقل کنند

14. The festival does not always pass off as the parents and adults expect, with some babies refusing to cry on the open-air stage at the Asakusa temple.
[ترجمه ترگمان]این جشنواره همیشه مانند والدین و بزرگسالان برگزار نمی شود و برخی از کودکان از گریه در صحنه هوای آزاد در معبد Asakusa امتناع می کنند
[ترجمه گوگل]این جشنواره همیشه به عنوان والدین و بزرگسالان انتظار نمی رود، زیرا بعضی از نوزادان حاضر به گریه در فضای باز در معبد آساکوس نیستند

پیشنهاد کاربران

جای چیز دیگری جا زدن -

to offer, sell, or circulate something that is an imitation as though it were genuine

جعل کردن


برطرف شدن، برگزار شدن، تا شدن، بیرون رفتن، به حیله از خود رد کردن، بخرج دادن، قلمداد کردن، نادیده گرفتن

فروش کالا با علامت تجاری مجعول

انجام کار به یه شیوه ی خاص
شاید معرکه انجام دادن کار ترجمه ی خوبی باشه.


کلمات دیگر: