کلمه جو
صفحه اصلی

often


معنی : خیلی زیاد، بسی، غالبا، بارها، کرارا، غالب اوقات، خیلی اوقات، بکرات
معانی دیگر : به کرات، به دفعات، چندین بار، اغلب اوقات، اکثرا، بیشتر وقت ها، (قدیمی) رجوع شود به: frequent

انگلیسی به فارسی

بارها، خیلی اوقات، بسی، کرارا، بکرات، غالب اوقات


غالبا، بارها، غالب اوقات، خیلی اوقات، بکرات، بسی، کرارا، خیلی زیاد


انگلیسی به انگلیسی

قید ( adverb )
• : تعریف: on many occasions; frequently.
مترادف: commonly, frequently, oftentimes
متضاد: little, rarely, seldom
مشابه: much, oft, ordinarily, usually

- I often forget where I've put my keys.
[ترجمه بی نام] من 70 درصد مواقع فراموش میکنم که کلید هایم را کجا قرار داده ام
[ترجمه عسل] من 70 درصد مواقع یادم میرود که کلید هایم را کجا گزاشته ام
[ترجمه ترگمان] اغلب یادم می رود که کلیدهام را کجا گذاشته ام
[ترجمه گوگل] من اغلب فراموش می کنم که در آن کلید های خود را قرار داده ام
- Do you go to the gym often?
[ترجمه Mahdiye] آیا شما اغلب اوقات باشگاه میری؟
[ترجمه Andia] آیا تو بعضی وقت ها به باشگاه می ری
[ترجمه عسل] بعضی وقتا میری باشگاه؟
[ترجمه ترگمان] معمولا میری باشگاه؟
[ترجمه گوگل] آیا اغلب به ورزشگاه می روید؟
- How often do you see your doctor?
[ترجمه Amirabar] هر چند وقت دکترت رو می بینی؟
[ترجمه فاطمه] چند وقت یک بار پیش دکتر می روید؟
[ترجمه ترگمان] چندوقت پیش دکترت رو می بینی؟
[ترجمه گوگل] چند بار دکتر شما را می بینید؟

• frequently; in many cases
if something happens often, it happens many times or much of the time.
how often is used to ask questions about how frequently something happens.
if you say that something happens every so often, you mean that it happens occasionally.

دیکشنری تخصصی

[ریاضیات] بیشتر، اغلب، بسیار اتفاق می افتد

مترادف و متضاد

خیلی زیاد (قید)
a lot, very much, lots, very many, plenty, often

بسی (قید)
very, much, adequately, lot, often

غالبا (قید)
often, frequently, mostly

بارها (قید)
often, frequently, oft

کرارا (قید)
often, frequently

غالب اوقات (قید)
often, oftentimes, ofttimes

خیلی اوقات (قید)
often

بکرات (قید)
often

frequently


Synonyms: again and again, a number of times, generally, many a time, much, oftentimes, ofttimes, over and over, recurrently, regularly, repeatedly, time after time, time and again, usually


Antonyms: infrequently, rarely, seldom


جملات نمونه

1. ahmad often acted on a hunch
احمد خیلی از روی حدس و گمان عمل می کرد.

2. disease often follows malnutrition
بیماری اغلب از سو تغذیه ناشی می شود.

3. he often pontificated on matters outside his field
اغلب درباره ی مطالب خارج از رشته ی خودش اظهار فضل می کرد.

4. he often pops in for tea
او غالبا برای صرف چای سری به ما می زند.

5. how often do you see your dentist?
هر چند وقت یک بار پیش دندانپزشک می روی ؟

6. i often go to his house
من اغلب به خانه ی او می روم.

7. we often fail to apprehend the real meaning of change
ما اغلب معنی واقعی دگرگونی را درک نمی کنیم.

8. as often as
هر چند بار که،هر چقدر که،هر وقت که

9. as often as not (more often than not)
اکثرا،بیشتر اوقات

10. more often than not
اغلب،اکثرا،معمولا

11. a saddle often galls the back of a horse
زین اغلب پشت اسب را زخم می کند.

12. admittedly, economists often disagree
همه معترفند که اقتصاددانان اغلب با هم توافق ندارند.

13. americans are often tall
امریکایی ها معمولا بلند قامت اند.

14. cab drivers often get stiffed
رانندگان تاکسی اغلب مغبون می شوند.

15. crystals are often symmetrical
بلورها معمولا قرینه هستند.

16. cucumbers are often used in salads
خیار را معمولا در سالاد مصرف می کنند.

17. i have often seen him
بارها اورا دیده ام.

18. reformed addicts often relapse
معتادان اصلاح شده اغلب دوباره دچار می شوند.

19. retired people often feel lonely
بازنشسته ها اغلب احساس تنهایی می کنند.

20. she was often brusque with me
او اغلب به من تندی می کرد.

21. slums are often breeding grounds of crime
محله های فقیرنشین اغلب بستر جنایت هستند.

22. the nazis often acted barbarously
نازی ها اغلب با وحشیگری عمل می کردند.

23. they have often oscillated in their opinions
در عقاید خود اغلب دستخوش دو دلی شده اند.

24. every so often
هر چند وقت یک بار،گهگاه

25. the truth often hurts
واقعیت غالبا دردناک است

26. a healing wound often pricks
زخم در حال التیام اغلب زوک زوک می کند.

27. a hot bath often eases and relaxes
حمام گرم اغلب آسودگی و تمدد اعصاب می آورد.

28. a partner is often responsible for the actions of his copartners
معمولا یک شریک،مسئول اعمال شرکای خویش است.

29. cows with brucellosis often abort
گاوهایی که مبتلا به بیماری بروسلوز هستند اغلب دچار سقط جنین می شوند.

30. morteza and i often reminisce (together) about the days of our youth
مرتضی و من اغلب درباره ی روزهای جوانی با هم حرف می زنیم.

31. old houses are often damp
خانه های قدیمی اکثرا مرطوب اند.

32. the alcoholic is often an immature individual
آدم الکلی معمولا فردی کم عقل است.

33. you can come as often as you wish
هر چند بار که دلت بخواهد می توانی بیایی.

34. a penchant for criticism that often offended
تمایل به انتقاد که غالبا موجب رنجش می شد

35. old age and conservatism are often correlated
پیری و محافظه کاری اغلب به هم وابسته اند.

36. good fortune and bad fortune are often the product of the human mind itself
خوشبختی و بدبختی اغلب زاده ی اندیشه ی خود انسان ها است.

37. her poetry is never dull and often piquant
شعر او هرگز ملالت آور نیست و اغلب دل انگیز است.

38. one of shakespeare's characters that is most often chosen for dissection is hamlet
یکی از شخصیت های شکسپیر که غالبا برای تجزیه و تحلیل انتخاب می شود هاملت است.

39. sacred woods to which the natives repair often
بیشه های مقدس که بومیان اغلب به آنجا می روند

40. he was so pinched for money that he often went without dinner
آنقدر از نظر پول در مضیقه بود که اغلب بدون شام سر می کرد.

41. when it rains the trains are late more often than not
وقتی که باران می آید ترن ها اکثر اوقات تاخیر دارند.

42. the two neighbors didn't like each other and altercated often
دو همسایه از هم خوششان نمی آمد و مرتب (با یکدیگر) مشاجره می کردند.

43. he had a weak bladder and went to the bathroom often
مثانه اش ضعیف بود و مرتب مستراح می رفت.

44. i recall that during the days of my youth, as often happens and you know . . .
به یاد دارم که در ایام جوانی چنانکه افتد و دانی . . .

45. it is a pity that we can't see each other more often
افسوس که نمی توانیم بیشتر همدیگر را ببینیم.

I have often seen him.

بارها او را دیده‌ام.


I often go to his house.

من اغلب به خانه‌ی او می‌روم.


Americans are often tall.

امریکایی‌ها معمولاً بلند‌قامت‌اند.


Old houses are often damp.

خانه‌های قدیمی اکثراً مرطوب‌اند.


You can come as often as you wish.

هرچندبار که دلت بخواهد می‌توانی بیایی.


When it rains the trains are late more often than not.

وقتی که باران می‌آید، قطارها اکثر اوقات تأخیر دارند.


how often do you see your dentist?

هرچند وقت یک‌بار پیش دندانپزشک می‌روی؟


اصطلاحات

as often as not (more often than not)

اکثراً، بیشتر اوقات


every so often

هرچند وقت یک‌بار، گهگاه


how often?

چندوقت یک‌بار؟


as often as

هرچندبار که، هرچقدر که، هروقت که


پیشنهاد کاربران

اغلب یا هرچند وقت یکبار

اغلب
بیشتراوقات


بیشتر مواقع

در اغلب مواقع

عُمدتا

اغلب

اغلب
I did not eat biscuits as a child because it is a little dry
I often have Noushin cookies with me
از بچگی اهل خوردن بیسکویت نبودم زیرا کمی خشک هست
اغلب موارد کلوچه نوشین همراهم هست

بیشتر وقت ها

متداول

بین �بیشتر وقت ها� و �بعضی وقت ها� قرار داره
و به طور دقیق میشه� نصف وقت ها�

عموما

معمولا

Happen often ? : زیاد اتفاق می افته ؟

قید often به معنای اغلب، بیشتر وقت ها، خیلی
معادل قید often در فارسی اغلب، بیشتر وقت ها و خیلی است. این قید به تکرار عملی بصورت مرتب و میزان تکرار آن اشاره می کند. مثال:
. i don't see him very often ( من خیلی زیاد او را نمی بینم. )
. i often have a glass of milk before bed ( من اغلب یک لیوان شیر می نوشم قبل از خواب. )

منبع: سایت بیاموز


کلمات دیگر: