کلمه جو
صفحه اصلی

helpless


معنی : سر گردان، بی چاره، فرومانده، درمانده، موردحمایت، نا گزیر، زله
معانی دیگر : بینوا، زبون، زار، ستوه

انگلیسی به فارسی

بیچاره، درمانده، فرومانده، ناگزیر، زله


درمانده، موردحمایت، بی چاره، نا گزیر، فرومانده، زله، سر گردان


انگلیسی به انگلیسی

صفت ( adjective )
مشتقات: helplessly (adv.), helplessness (n.)
(1) تعریف: unable to take care of oneself.
متضاد: independent

- They took pity on the helpless child and brought her to safety.
[ترجمه ترگمان] به بچه بیچاره رحم کردند و او را به خطر انداختند
[ترجمه گوگل] آنها از فرزند ناراحت ترسیدند و او را به ایمنی آوردند
- My grandmother does not wish to be thought helpless even though she is disabled now.
[ترجمه علی] با وجود اینکه مادربزرگ من معلول شده است او دوست ندارد عاجز و ناتوان محسوب شود
[ترجمه ترگمان] مادربزرگ من نمی خواهد حتی با وجود معلول شدن فکر کند
[ترجمه گوگل] مادربزرگم نمیخواهد بدون اینکه فکرش را بکند، حتی اگر او اکنون معلول باشد، فکر نمیکند

(2) تعریف: without power or control.
مشابه: powerless

- He was helpless in the grip of the much larger man.
[ترجمه ترگمان] او در چنگال مردی که بزرگ تر از همه بود عاجز بود
[ترجمه گوگل] او در دست گرفتن انسان بسیار بزرگتر بود
- Many people were left stranded and helpless after the hurricane.
[ترجمه ترگمان] بسیاری از مردم پس از طوفان گرفتار و درمانده شده بودند
[ترجمه گوگل] بسیاری از مردم پس از طوفان باقی مانده و ناامید شدند

(3) تعریف: very uncertain or confused.

- I felt helpless in the pitch dark.
[ترجمه ترگمان] در تاریکی احساس درماندگی می کردم
[ترجمه گوگل] من در تاریکی تاریک احساس ناراحتی کردم

• unable to help oneself, weak, powerless
if you are helpless, you are unable to do anything useful or to protect yourself, for example because you are very weak.

مترادف و متضاد

سرگردان (صفت)
astray, adrift, erratic, stray, wandering, runabout, homeless, errant, gadabout, helpless, vagrant

بی چاره (صفت)
forlorn, poor, shiftless, destitute, desperate, hapless, helpless, incurable, wretched

فرومانده (صفت)
poor, weary, desperate, helpless, distressed

درمانده (صفت)
forlorn, helpless

مورد حمایت (صفت)
helpless

نا گزیر (صفت)
indispensable, inevitable, helpless, needful, ineludible, perforce

زله (صفت)
helpless

incapable, incompetent; vulnerable


Synonyms: abandoned, basket-case, debilitated, defenseless, dependent, destitute, disabled, exposed, feeble, forlorn, forsaken, friendless, handcuffed, impotent, inefficient, inexpert, infirm, invalid, over a barrel, paralyzed, pinned, powerless, prostrate, shiftless, tapped, tapped out, unable, unfit, unprotected, up creek without paddle, weak, with hands tied


Antonyms: able, capable, competent, enterprising, independent, resourceful, skilled, strong


جملات نمونه

1. a helpless widow
بیوه زن بینوا

2. he tied the helpless woman and outraged her
زن بیچاره را بست و به او تجاوز کرد.

3. to render one helpless
کسی را بیچاره کردن

4. another storm overtook the helpless mariners
طوفان دیگری بر ملوانان بیچاره نازل شد.

5. the stroke left him a helpless wreck
سکته او را علیل و بیچاره کرد.

6. have you forgotten your infancy when you were helpless in my arms?
مگر خردی فراموش کردی که بیچاره بودی در آغوش من ؟

7. Parents often feel helpless, knowing that all the cuddles in the world won't stop the tears.
[ترجمه ترگمان]والدین اغلب احساس درماندگی می کنند، و می دانند که همه cuddles دنیا اشک می ریزند
[ترجمه گوگل]والدین اغلب احساس ناراحتی می کنند، دانستن اینکه همه ی افراد در جهان اشک ها را متوقف نمی کنند

8. You feel so helpless because there's nothing you can do to make the child better.
[ترجمه ترگمان]تو احساس درماندگی می کنی چون هیچ کاری نمی تونی بکنی که بچه رو بهتر کنی
[ترجمه گوگل]شما احساس ناراحتی می کنید زیرا هیچ کاری برای انجام دادن بهتر از فرزندتان انجام نمی دهید

9. He began to feel depressed and helpless.
[ترجمه ترگمان]احساس افسردگی و درماندگی می کرد
[ترجمه گوگل]او شروع به احساس افسردگی و ناراحتی کرد

10. He was a feeble, helpless old man.
[ترجمه ترگمان]او یک پیرمرد ضعیف و درمانده بود
[ترجمه گوگل]او یک مرد سالخورده و ناتوان بود

11. The children are the innocent/helpless victims of the fighting.
[ترجمه ترگمان]بچه ها قربانیان بیگناه و بی پناه مبارزه هستند
[ترجمه گوگل]کودکان قربانیان بی گناه / بی نظیری از جنگ هستند

12. It's natural to feel helpless against such abuse.
[ترجمه ترگمان]طبیعی است که در مقابل چنین سو استفاده احساس درماندگی کنید
[ترجمه گوگل]طبیعی است که احساس بدی در برابر چنین سوء استفاده کنید

13. We were helpless to stop the slaughter.
[ترجمه علی] ما برای توقف کشتار ناتوان و درمانده بودیم
[ترجمه ترگمان]ما درمانده بودیم که کشتار رو متوقف کنیم
[ترجمه گوگل]ما برای کشتن کشتار ناتوان بودیم

14. The stroke left him a helpless wreck.
[ترجمه ترگمان]این ضربه او را درمانده و درمانده رها کرده بود
[ترجمه گوگل]سکته مغزی او را دچار خرابی نابود کرد

15. She was rendered helpless by panic.
[ترجمه ترگمان]او از وحشت، درمانده شده بود
[ترجمه گوگل]او ناخوشایند را ناخوشایند کرد

a helpless widow

بیوه زن بینوا


پیشنهاد کاربران

عاجز در انجام کاری، ناتوان در انجام کاری

فلک زده

بی دفاع

درمانده

ناگزیر،
بی چاره

They stole her belongings while she lay helpless on the bed

مستأصل

دست کسی به جایی بند نبودن

عجز و ناتوانی، درماندگی از انجام کاری، حمایت خواستن

helpless ( روان‏شناسی )
واژه مصوب: درمانده
تعریف: ویژگی فرد دچار درماندگی


کلمات دیگر: