کلمه جو
صفحه اصلی

enchant


معنی : افسون کردن، فریفتن، جادو کردن، سحر کردن، طلسم کردن، بدام عشق انداختن، مسحور شدن
معانی دیگر : (با زیبایی یا سخن و غیره) مسحور کردن، مجذوب کردن، فریفته کردن، واله کردن، شیدا کردن، ازخود بی خود کردن، مشعوف کردن، محظوظ کردن

انگلیسی به فارسی

افسون کردن، سحر کردن، جادو کردن، مسحور شدن، فریفتن، به‌دام عشق انداختن


انگلیسی به انگلیسی

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: enchants, enchanting, enchanted
مشتقات: enchanted (adj.)
(1) تعریف: to put under a magic spell, or as if under a magic spell; bewitch.
مترادف: bewitch, charm, hex
مشابه: beguile, hoodoo, jinx

- The witch enchanted the castle so that all who entered it turned to stone.
[ترجمه ترگمان] ساحره جادو را طلسم کرد تا همه کسانی که وارد شدند به سنگ تبدیل شدند
[ترجمه گوگل] جادوگر قلعه را تحریک کرد تا همه کسانی که وارد آن شده اند به سنگ تبدیل شوند
- Her beautiful eyes enchanted him.
[ترجمه ترگمان] چشمان زیبایش او را طلسم کرده بود
[ترجمه گوگل] چشمان زیبای او را تحریک می کرد

(2) تعریف: to charm and delight.
مترادف: charm, spellbind
متضاد: bore, disenchant, irritate
مشابه: allure, beguile, bewitch, captivate, delight, enrapture, enthrall, entrance, fascinate, mesmerize

- This music just enchants me.
[ترجمه ترگمان] این موسیقی فقط به من علاقه مند است
[ترجمه گوگل] این موسیقی فقط من را تحسین می کند

• charm, captivate, fascinate; bewitch by means of magical spells and incantations, entrance
if someone or something enchants you, they fill you with a feeling of great delight.
to enchant someone or something also means to put a magic spell on them, especially in fairy stories.
see also enchanted, enchanting.

مترادف و متضاد

افسون کردن (فعل)
witch, charm, fascinate, bewitch, enchant, voodoo

فریفتن (فعل)
fudge, cheat, hustle, wile, lure, decoy, charm, inveigle, entice, deceive, bewitch, delude, enchant, seduce, skunk, captivate, diddle, tempt, euchre, fob, jilt, mesmerize

جادو کردن (فعل)
enchant, conjure

سحر کردن (فعل)
witch, fascinate, spellbind, enchant, conjure, practise magic, practise surcery

طلسم کردن (فعل)
spell, enchant

بدام عشق انداختن (فعل)
enchant

مسحور شدن (فعل)
enchant

delight, mesmerize


Synonyms: allure, beguile, bewitch, captivate, carry away, cast a spell on, charm, delectate, draw, enamor, enrapture, ensorcell, enthrall, entice, entrance, fascinate, grab, gratify, hex, hypnotize, kill, knock dead, magnetize, make a hit with, make happy, please, send, slay, spell, spellbind, sweep off feet, take, thrill, turn on, voodoo, wile, wow


Antonyms: bother, disenchant, disgust, repel, repulse


جملات نمونه

1. Dena was enchanted by the house.
[ترجمه ترگمان]dena در خانه طلسم شده بود
[ترجمه گوگل]دنا توسط خانه مات و مبهوت شد

2. The witch enchanted the princess with magic words.
[ترجمه ترگمان]جادوگر با کلمات جادویی پرنسس را طلسم کرد
[ترجمه گوگل]جادوگر شاهزاده خانم را با کلمات جادویی تحریک کرد

3. The audience was clearly enchanted by her performance.
[ترجمه ترگمان]حضار به وضوح تحت تاثیر نمایش او قرار گرفتند
[ترجمه گوگل]تماشاگران به وضوح از عملکرد او محو شدند

4. The enchanting scenery of the West Lake unfolds before our eyes.
[ترجمه ترگمان]مناظر جذاب دریاچه غرب در برابر چشمان ما آشکار می شوند
[ترجمه گوگل]مناظر جادویی دریاچه غرب قبل از چشم ما باز می شود

5. I was enchanted by the way she smiled.
[ترجمه ترگمان]من از طرز لبخند او جادو شده بودم
[ترجمه گوگل]من از طریق روش لبخند زدن به من خیره شدم

6. The main attraction of Beijing resides in its enchanting scenery.
[ترجمه ترگمان]جاذبه اصلی پکن در مناظر جذاب آن زندگی می کند
[ترجمه گوگل]جاذبه اصلی پکن ساکن در مناظر فریبنده آن است

7. The listeners were enchanted by the singer's sweet voice.
[ترجمه ترگمان]صدای شیرین آواز خواننده به گوش می رسید
[ترجمه گوگل]شنوندگان توسط صدای شیرین خواننده محکوم شدند

8. King Arthur hid his treasures here and Merlin enchanted the cave so that nobody should ever find them.
[ترجمه ترگمان]پادشاه ارتور treasures را اینجا پنهان کرد و مرلین غار را طلسم کرد تا کسی نتواند آن ها را پیدا کند
[ترجمه گوگل]پادشاه آرتور مخارجش را در اینجا مخفی کرد و مرلین غار را غرق کرد تا کسی آن را پیدا نکند

9. She enchanted you as she has so many others.
[ترجمه ترگمان]او شما را مثل خیلی های دیگر طلسم کرده است
[ترجمه گوگل]او شما را همانطور که بسیاری از دیگران را دوست دارد، محکوم می کند

10. The happy family scene had enchanted him.
[ترجمه ترگمان]صحنه خانواده خوشبخت او را طلسم کرده بود
[ترجمه گوگل]صحنه خانواده شاد او را محکوم کرد

11. He was enchanted by the idea.
[ترجمه ترگمان]از این فکر جادو شده بود
[ترجمه گوگل]او این ایده را تحریک کرد

12. The child looked enchanting in a pale blue dress.
[ترجمه ترگمان]کودک با لباس آبی رنگ بسیار دلربا به نظر می رسید
[ترجمه گوگل]کودک در یک لباس پریده آبی، دلربا بود

13. Don't expect young children to be as enchanted with the scenery as you are.
[ترجمه ترگمان]از بچه های جوان انتظار نداشته باش که مثل تو طلسم شده باشند
[ترجمه گوگل]انتظار ندارید که بچه های کوچک با این مناظر به همان اندازه که شما هستند لرزید

14. What an enchanting little girl!
[ترجمه ترگمان]چه دختر کوچولوی جذابی!
[ترجمه گوگل]دختر کوچولو دلنشین!

15. Mary's gaiety and wit have enchanted us all.
[ترجمه ترگمان]نشاط و هوش مری همه ما را طلسم کرده
[ترجمه گوگل]شادابی و آرامش مری همه ما را تحریک کرده است

A prince who was enchanted by a cruel sorcerer.

شاهزاده‌ای که توسط جادوگر سنگدلی افسون شده بود.


Her singing voice enchanted everyone.

آواز او همه را فریفته کرد.


an enchanted garden

باغ طلسم‌شده


پیشنهاد کاربران

متحیر کردن

به شعف آوردن

شیفته ی خود کردن


کلمات دیگر: