کلمه جو
صفحه اصلی

entertain


معنی : قبول کردن، سرگرم کردن، مشغول کردن، تفریح دادن، گرامی داشتن، پذیرایی کردن، مهمانیکردن از
معانی دیگر : موجب تفریح و تفرج شدن، خرم دل کردن، خرسند کردن، پذیرایی کردن (از)، میزبانی کردن، مهمان داری کردن، مهمانی کردن، (انگلیس - با: to) دعوت کردن، در سرداشتن (فکر و تصمیم و غیره)، در سر پروراندن، خیال داشتن، (قدیمی) ادامه دادن، حفظ کردن، داشتن (مکاتبه و غیره)، عزیزداشتن

انگلیسی به فارسی

پذیرایی کردن، مهمانی کردن از، سرگرم کردن، گرامی داشتن، عزیزداشتن، تفریح دادن، قبول کردن


انگلیسی به انگلیسی

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: entertains, entertaining, entertained
(1) تعریف: to occupy pleasantly; amuse.
مترادف: amuse, divert
متضاد: bore
مشابه: beguile, delight, disport, please, regale, tickle

- They hired a clown to entertain the children at the party.
[ترجمه ترگمان] اونا یه دلقک رو استخدام کردن که بچه ها رو توی مهمونی سرگرم کنه
[ترجمه گوگل] آنها یک دلقک برای سرگرمی کودکان در مهمانی استخدام کردند
- The show is not very intellectually challenging, but it entertains people.
[ترجمه ترگمان] این نمایش به لحاظ فکری چالش برانگیز نیست، اما مردم را سرگرم می کند
[ترجمه گوگل] نمایش بسیار فکری به چالش نیست، اما مردم را سرگرم می کند

(2) تعریف: to give hospitality to.
مشابه: banquet, fete, host, treat, wine and dine

- We entertained guests last night, and I made my chicken curry.
[ترجمه Dorsa] ما دیشب مهمان ها را سرگرم کردیم و من خوراک مرغم را درست کردم.
[ترجمه ترگمان] دیشب مهمون داشتیم و من یه کاری کردم
[ترجمه گوگل] شب گذشته مهمانانمان را سرگرم کردیم و من مرغم را ساختم

(3) تعریف: to have in mind; consider.
مترادف: harbor, hold
متضاد: dismiss, reject
مشابه: cogitate, consider, contemplate, imagine, ponder, weigh

- Recently, I've entertained thoughts of selling the business.
[ترجمه ترگمان] اخیرا، من افکار مربوط به فروش این کسب وکار را سرگرم کرده ام
[ترجمه گوگل] اخیرا، افکار من از فروش کسب و کار را سرگرم کرده ام
فعل ناگذر ( intransitive verb )
(1) تعریف: to give hospitality to guests.
مشابه: banquet, receive, treat

- He loves to entertain, especially by throwing lavish dinner parties.
[ترجمه ترگمان] او عاشق این سرگرمی است، به خصوص با انداختن مهمانی های شام پر زرق و برق
[ترجمه گوگل] او عاشق سرگرمی است، به ویژه با پرتاب عروسی شام با شکوه

(2) تعریف: to provide entertainment or amusement.
مشابه: delight, perform, please

- Who is entertaining at the comedy club tonight?
[ترجمه ترگمان] چه کسی امشب در باشگاه کمدی سرگرم کننده است؟
[ترجمه گوگل] امشب چه کسی در باشگاه کمدی سرگرم است؟

• interest, amuse; host; hold or maintain in the mind (i.e. a feeling)
if you entertain people, you do something that amuses or interests them.
to entertain people also means to give them food and hospitality, for example at your house.
if you entertain an idea or suggestion, you consider it; a formal use.
see also entertaining.

مترادف و متضاد

Antonyms: refuse, reject, turn away


think about seriously


قبول کردن (فعل)
pass, adopt, accept, matriculate, accord, entertain

سرگرم کردن (فعل)
amuse, entertain, inveigle, occupy, make tipsy, please

مشغول کردن (فعل)
amuse, entertain, occupy, engage, busy, employ

تفریح دادن (فعل)
amuse, entertain, recreate

گرامی داشتن (فعل)
entertain, value, cherish, treasure

پذیرایی کردن (فعل)
entertain, lodge, welcome

مهمانی کردن از (فعل)
entertain

Synonyms: absorb, beguile, captivate, charm, cheer, comfort, crack up, delight, distract, divert, ecstasize, elate, engross, enliven, enthrall, gladden, grab, gratify, humor, indulge, inspire, inspirit, interest, knock dead, make merry, occupy, pique, please, recreate, regale, relax, satisfy, slay, solace, stimulate, tickle


Antonyms: bore, tire


accommodate visitors


Synonyms: admit, be host, board, chaperone, dine, do the honors, feed, foster, give a party, harbor, have a do, have a get-together, have company, have guests, have visitors, house, invite, lodge, nourish, pick up the check, pop for, put up, quarter, receive, recreate, regale, room, show hospitality, spring for, throw a party, treat, welcome, wine and dine


Synonyms: cherish, cogitate on, conceive, consider, contemplate, deliberate, foster, harbor, heed, hold, imagine, keep in mind, maintain, muse over, ponder, recognize, support, think over


Antonyms: disregard, forget, reject


جملات نمونه

1. do not ever entertain such a thought!
هرگز چنین فکری را در سر نپروران !

2. an artist should not only entertain but also elevate his audience
هنرمند باید تماشاگران را نه تنها سرگرم کند بلکه (افکار آنان را نیز) تهذیب کند.

3. radio should enlighten the listener as well as entertain him
رادیو باید علاوه بر سرگرم کردن شنونده وی را ارشاد هم بکند.

4. the press has three duties: to inform, to influence, and to entertain
رسانه ها سه وظیفه دارند: مطلع کردن،تحت تاثیر قرار دادن و سرگرم کردن

5. A teacher should entertain as well as teach.
[ترجمه ترگمان]یک معلم باید همان طور که تدریس می کند، سرگرم کننده باشد
[ترجمه گوگل]معلم باید سرگرم و همچنین آموزش دهد

6. Should the function of children's television be to entertain or to enlighten?
[ترجمه ترگمان]آیا باید وظیفه تلویزیون کودکان را سرگرم کرده یا آن را روشن کند؟
[ترجمه گوگل]آیا عملکرد تلویزیون کودکان باید سرگرم کننده یا روشن باشد؟

7. They entertain on a large scale .
[ترجمه ترگمان]آن ها در مقیاسی بزرگ سرگرم می شوند
[ترجمه گوگل]آنها در مقیاس بزرگ سرگرم می شوند

8. Entertain wild hope, but is not an existence of fantasy.
[ترجمه ترگمان]امید واهی است، اما وجود تخیل نیست
[ترجمه گوگل]به امید زنده گی، اما فانتزی وجود ندارد

9. We hired a magician to entertain the children.
[ترجمه ترگمان]ما یه شعبده باز رو استخدام کردیم تا بچه ها رو سرگرم کنه
[ترجمه گوگل]ما یک جادوگر برای سرگرمی کودکان استخدام کردیم

10. He used to entertain people with his feats of strength.
[ترجمه ترگمان]عادت داشت کسانی را سرگرم کند که قدرت خود را از دست داده بود
[ترجمه گوگل]او با استفاده از توانایی های خود مردم را سرگرم کرد

11. Most children's television programmes aim to educate and entertain at the same time.
[ترجمه ترگمان]هدف اکثر برنامه های تلویزیونی کودکان آموزش و پذیرایی همزمان است
[ترجمه گوگل]اکثر برنامه های تلویزیونی کودکان هدف آموزش و سرگرمی در همان زمان است

12. I feel how foolish I am to entertain doubts.
[ترجمه ترگمان]احساس می کنم چقدر احمقم که شک دارم
[ترجمه گوگل]من احساس می کنم که من احمقانه شک و تردید دارم

13. He can entertain audiences without resorting to smut.
[ترجمه ترگمان]می تواند بدون توسل به سکس، شنوندگان را سرگرم کند
[ترجمه گوگل]او می تواند تماشاگران را بدون توسل به تفریح ​​سرگرم کند

14. She had to entertain some boring local bigwigs.
[ترجمه ترگمان]اون مجبور شد یه سری از bigwigs های محلی رو سرگرم کنه
[ترجمه گوگل]او مجبور شد تا برخی از بزرگان محلی خسته کننده را سرگرم کند

15. The General refused to entertain the possibility of defeat.
[ترجمه ترگمان]ژنرال از پذیرفتن احتمال شکست امتناع ورزید
[ترجمه گوگل]ژنرال امتناع از امکان شکست دادن را رد کرد

16. I don't entertain very often.
[ترجمه ترگمان]من زیاد سرگرم نمی کنم
[ترجمه گوگل]من اغلب سرگرم نیستم

He entertained the children with funny stories.

او بچه‌ها را با داستان‌های خنده‌دار سرگرم می‌کرد.


They entertained the soldiers with song and dance.

سربازان را با آواز و رقص سرگرم می‌کردند.


an entertaining show

نمایشی سرگرم‌کننده


I entertained my cousins over the weekend.

در تعطیلات آخر هفته پسر عموهایم مهمانم بودند.


I like to do a lot of entertaining.

من از مهمان‌داری (پذیرایی کردن) خوشم می‌آید.


Last night, Naheed and Jahangir entertained all of us for dinner.

دیشب ناهید و جهانگیر همه‌ی ما را به شام دعوت کرده بودند.


do not ever entertain such a thought!

هرگز چنین فکری را در سر نپروران!


They are still entertaining hopes of a peaceful settlement of the matter.

آنان هنوز امید به حل مسالمت‌آمیز آن مطلب را در سر می‌پرورانند.


For a while, he entertained thoughts of emigrating.

چند صباحی در فکر مهاجرت بود.


He entertained a friendly correspondance with his teacher.

به مکاتبه‌ی دوستانه با معلم خود ادامه داد.


پیشنهاد کاربران

راضی کردن
دل مشغولی ایجاد کردن

سرگرمی : )

مدنظر قرار دادن

خنداننده

مطرح شدن

تامل کردن در باره ی
سبک و سنگین کردن
پروراندن
پر و بال دادن به
ترتیب اثر دادن به ( پیشنهاد )

سرگرم کردن

Make somebody happy or have fun

در برگرفتن، شامل بودن

نمایش

Interest and amused somebody

سرگرم کردن
amuse people

ترتیب اثر دادن، مثلا شکایت

amuse

از کسی پذیرایی کردن.

خرسند کردن


سرگَرمیدن = سرگرم شدن.
سرگرماندن کسی.


کلمات دیگر: