کلمه جو
صفحه اصلی

unhinge


معنی : گشودن، باز کردن، از لولا در اوردن، دچار اختلال مشاعر کردن
معانی دیگر : (حواس یا فکر و غیره) مختل کردن، دچار اختلال کردن، دیوانه کردن، (در) از لولا در آوردن، بی لولا کردن، لولای در را کندن، نامتصل کردن، جدا کردن، مختل کردن

انگلیسی به فارسی

از لولا در آوردن، مختل کردن، باز کردن، گشودن، دچار اختلال مشاعر کردن


غافلگیر شدن، از لولا در اوردن، باز کردن، گشودن، دچار اختلال مشاعر کردن


انگلیسی به انگلیسی

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: unhinges, unhinging, unhinged
(1) تعریف: to remove (something) from its hinges, or to separate the hinges of.

(2) تعریف: to cause to become confused, unbalanced, or deeply disturbed.

- She was unhinged by her husband's sudden death, and it made her incapable of making decisions for a time.
[ترجمه آرمان بدیعی] او از مرگ ناگهانی شوهرش دچار اختلال روانی شده بود. و باعث شده بود برای مدتی در تصمیم گرفتن عاجز و ناتوان بشود.
[ترجمه کلاهدوز] او بعد از مرگ ناگهانی شوهرش، دچار اختلال روانی شد و نتوانست برای مدتی تصمیم های درست بگیرد.
[ترجمه ترگمان] او از مرگ ناگهانی شوهرش گیج شده بود، و این باعث می شد که او برای مدتی تصمیم بگیرد
[ترجمه گوگل] او توسط مرگ ناگهانی شوهرش از بین رفته بود و این باعث ناتوانی در تصمیم گیری برای یک زمان شد

• take off the hinges (e.g. a door, gate, etc.); open very wide; throw into confusion, upset; detach, discompose
if an experience unhinges someone, it affects them so deeply that they become mentally ill.

مترادف و متضاد

گشودن (فعل)
open, unbrace, auspicate, unfurl, unlock, untie, unlace, inaugurate, untwine, unbolt, unhinge, unknit, unloose, untwist

باز کردن (فعل)
undo, open, unfold, disclose, pick, solve, untie, unfix, unscrew, unpack, unwind, unwrap, disengage, disentangle, splay, unbend, unroll, unbolt, unclasp, unclose, unfasten, unhinge, unhitch, unknit, untwist

از لولا در اوردن (فعل)
unhinge

دچار اختلال مشاعر کردن (فعل)
unhinge

جملات نمونه

1. He was unhinged by his wife's death.
[ترجمه ترگمان]از مرگ همسرش هم گیج شده بود
[ترجمه گوگل]او از مرگ همسرش ناراحت شد

2. The terrible experience seemed to have unhinged him slightly.
[ترجمه ترگمان]به نظر می رسید که تجربه وحشتناک اندکی او را ناراحت کرده بود
[ترجمه گوگل]تجربه ی وحشتناکی به نظر می رسید که او را کمی نگران کرده است

3. Her mind was unhinged by the death of her child and she never recovered.
[ترجمه ترگمان]ذهنش از مرگ فرزندش گیج شده بود و هیچ وقت بهبود نیافت
[ترجمه گوگل]ذهن او با مرگ فرزندش خشمگین شد و او هرگز نجات یافت

4. The shock unhinged his mind.
[ترجمه ترگمان]این ضربه ذهنش را مغشوش کرده بود
[ترجمه گوگل]شوک، ذهنش را غرق کرد

5. Unhinged by her death, he fell ill.
[ترجمه ترگمان]در حالی که از مرگ او Unhinged شده بود بیمار شد
[ترجمه گوگل]او به علت مرگش از دست رفته، بیمار شد

6. The stress of war temporarily unhinged him.
[ترجمه ترگمان]استرس جنگ موقتا او را آزار می داد
[ترجمه گوگل]استرس جنگ به طور موقت او را ناراحت کرد

7. Trouble has unhinged his mind.
[ترجمه ترگمان]دردسر عقلشو از دست داده
[ترجمه گوگل]مشکل او ذهن او را نادیده گرفته است

8. The lower jaw is easily unhinged and brought aboard.
[ترجمه ترگمان]فک پایینی به راحتی واژگون شده و به کشتی آورده می شود
[ترجمه گوگل]فک پایین تر به راحتی خراشیده شده و بر روی آن قرار می گیرد

9. And now this desperate damage: the squat compactness unhinged, made powerless.
[ترجمه ترگمان]و اکنون این خسارت نومیدانه: the و unhinged که به کلی از دست داده بود ناتوان شد
[ترجمه گوگل]و در حال حاضر این آسیب ناامید شده، فشرده سازی چوبه دار، ناتوان شده است

10. They also wondered if Morris's strategic thinking was unhinged from financial self-interest.
[ترجمه ترگمان]آن ها همچنین از خود می پرسیدند که آیا تفکر استراتژیک موریس از سود مالی ناشی شده است یا نه
[ترجمه گوگل]آنها همچنین از اینکه تفکر استراتژیک موریس از منافع مالی خود غافلگیر شده بود فکر کرد

11. Hopkins gives an expert performance in slowly unhinged terror.
[ترجمه ترگمان]هاپکینز به کندی و unhinged عملکرد خود را کنترل می کند
[ترجمه گوگل]هاپکینز یک کارشناس حرفه ای را در آرامش ترور است

12. The stress of the job has unhinged many workers.
[ترجمه ترگمان]استرس شغلی بسیاری از کارگران را پریشان کرده است
[ترجمه گوگل]استرس شغلی بسیاری از کارگران را نابود می کند

13. It's Hallowe'en and the city seems vaguely unhinged.
[ترجمه ترگمان]Hallowe است و شهر به طرز مبهمی گیج به نظر می رسد
[ترجمه گوگل]این Hallowe'en و شهر به نظر می رسد مبهم unhinged

14. Almost invariably, it is the accused who, unhinged by stress, panics and does crazy, self-destructive things.
[ترجمه ترگمان]تقریبا همیشه، این متهم است که از استرس، panics و کاره ای احمقانه و خود مخرب استفاده می کند
[ترجمه گوگل]تقریبا همیشه این متهم است که از طریق استرس، ترس و وحشت، و چیزهای دیوانه کننده، خود تخریب کننده است

The death of his sons unhinged the old man.

مرگ دو پسرش مشاعر پیرمرد را مختل کرد.



کلمات دیگر: