کلمه جو
صفحه اصلی

unfortunate


معنی : بد بخت، مایه تاسف، ناشی از بدبختی
معانی دیگر : بداقبال، ناخجسته، نگون بخت، نافرخ، شوربخت، مفلوک، تیره بخت، شوم، بد فرجام، تاسف آور، بدبیار، بدشانس

انگلیسی به فارسی

بدبخت، مایه تاسف، ناشی از بدبختی


متاسفم، مایه تاسف، بد بخت، ناشی از بدبختی


انگلیسی به انگلیسی

صفت ( adjective )
(1) تعریف: suffering from adverse luck; unlucky.
مترادف: hapless, luckless, poor, sorry, unlucky, wretched
متضاد: fortunate, lucky
مشابه: cursed, ill-fated, ill-starred, jinxed, miserable, pathetic, sad, star-crossed, unblessed, woeful

- The unfortunate man had lost both his phone and his wallet with all his money.
[ترجمه ترگمان] مرد بدبخت تلفن و کیف پولش را با همه پولش از دست داده بود
[ترجمه گوگل] مرد تاسف آوری هر دو گوشی و کیف پول خود را با تمام پول خود از دست داده بود

(2) تعریف: resulting in difficult or adverse circumstances.
مترادف: adverse, ill, sorry, unhappy, unlucky
متضاد: fortunate, happy
مشابه: contrary, disadvantageous, inauspicious, inimical, inopportune, portentous, unfavorable, unpropitious, untoward

- An unfortunate series of events made his dream impossible to achieve.
[ترجمه 🌠MM93🌠] یک سلسله از وقایع تأسف بار، تحقق رویای او را غیرممکن ساخت.
[ترجمه علی] مجموعه ای از بدبیاری ها، برای او رسیدن به رویایش را غیر ممکن ساخت.
[ترجمه ترگمان] یک سلسله وقایع تاسف بار، رویای او را غیر ممکن ساخت
[ترجمه گوگل] یک سری از وقایع ناگوار، رویای خود را غیر ممکن ساخته است
- It was a terribly unfortunate accident, but no one was to blame.
[ترجمه ترگمان] تصادف وحشتناکی بود، اما کسی مقصر نبود
[ترجمه گوگل] این حادثه بسیار وحشتناک بود، اما هیچ کس نباید سرزنش کند

(3) تعریف: regrettable or disappointing.
مترادف: deplorable, lamentable, regrettable, rueful, sad, unhappy
متضاد: fortunate
مشابه: distressing, disturbing, grievous, inappropriate, infelicitous, inopportune, tough, troublesome, unseemly, wrong

- It's certainly unfortunate that he was ill and couldn't attend the party.
[ترجمه ترگمان] مطمئنا جای تاسف است که او بیمار بود و نمی توانست در مهمانی شرکت کند
[ترجمه گوگل] قطعا تاسف آور است که او بیمار بود و نمی توانست در حزب شرکت کند
- Her unfortunate habit of losing her glasses was a constant annoyance to her.
[ترجمه ترگمان] از دست دادن عینکش یک ناراحتی مداوم برای او بود
[ترجمه گوگل] عادت بدبختانه او از دست دادن عینک او، یک ناراحتی دائمی برای او بود
اسم ( noun )
مشتقات: unfortunately (adv.)
• : تعریف: a person or persons suffering from bad luck or adverse circumstances.
مترادف: poor, wretch
مشابه: beggar, indigent, pauper, underclass

- She hoped to help the poor, the starving, and other unfortunates.
[ترجمه ترگمان] امیدوار بود به فقرا، گرسنگی و دیگر بدشانس کمک کند
[ترجمه گوگل] او امیدوار بود که به فقرا، گرسنگی و سایر ناراحتی ها کمک کند

• unfortunate person
unlucky, hapless, ill-fated, experiencing misfortune; not suitable, regrettable, not favorable, unsuccessful; pitiable
someone who is unfortunate is unlucky.
if you describe something that has happened as unfortunate, you mean that you regret it because you think it is inappropriate or embarrassing.

مترادف و متضاد

بد بخت (صفت)
gray, ill-fated, sorry, woeful, unhappy, unblessed, unlucky, infelicitous, wretched, unfortunate, miserable, ill-starred

مایه تاسف (صفت)
unfortunate

ناشی از بدبختی (صفت)
unfortunate

unlucky, bad


Synonyms: adverse, afflicted, broken, burdened, calamitous, cursed, damaging, deplorable, desperate, destitute, disastrous, doomed, forsaken, hapless, hopeless, ill-fated, ill-starred, in a bad way, inappropriate, infelicitous, inopportune, jinxed, lamentable, luckless, out of luck, pained, poor, regrettable, ruined, ruinous, shattered, star-crossed, stricken, troubled, unbecoming, unfavorable, unhappy, unpropitious, unprosperous, unsuccessful, unsuitable, untoward, wretched


Antonyms: fortunate, good, happy, lucky, timely


جملات نمونه

1. an unfortunate decision
یک تصمیم تاسف آور

2. the unfortunate consequences of his haste
پیامدها شوم عجله او

3. the unfortunate mother of those orphans
مادر فلک زده ی آن کودکان یتیم

4. he was the evil genius of that unfortunate prince
او برای آن شاهزاده ی تیره بخت ناصح بسیار بدی بود.

5. An unfortunate man would be drowned in a teacup.
[ترجمه ترگمان]یک مرد بدبخت در فنجان چای غرق می شد
[ترجمه گوگل]یک مرد مایه تاسف در یک تانک غرق خواهد شد

6. He is unfortunate who cannot bear misfortune.
[ترجمه ترگمان]بدبختی است که تحمل این بدبختی را ندارد
[ترجمه گوگل]او مایه تاسف است که نمی تواند بدبختی کند

7. I was unfortunate enough to lose my keys.
[ترجمه ترگمان]من به اندازه کافی بدبخت بودم که کلیدهام رو از دست بدم
[ترجمه گوگل]من به اندازه کافی مایه تاسف برای از دست دادن کلید من بود

8. He was unfortunate to lose in the final round.
[ترجمه ترگمان]خیلی بد بود که در راند آخر شکست خورد
[ترجمه گوگل]او در نهایت گم شد

9. The treatment has some unfortunate side effects.
[ترجمه ترگمان]این درمان اثرات جانبی تاسف بار دارد
[ترجمه گوگل]درمان برخی عوارض جانبی ناگوار دارد

10. The unfortunate animal was locked inside the house for a week.
[ترجمه ترگمان]این حیوان بیچاره یک هفته در خانه محبوس شده بود
[ترجمه گوگل]یک حیوان ناخوشایند در یک خانه به مدت یک هفته قفل شد

11. She made a couple of unfortunate slips during the talk.
[ترجمه ترگمان] موقع حرف زدن یه سری مشکلات ناخوشایند درست کرد
[ترجمه گوگل]او در طی این گفتگو چندین تلنگر تاسف را ایجاد کرد

12. Some unfortunate person passing below could all too easily be seriously injured.
[ترجمه ترگمان]یک نفر بدبخت که از زیر آن عبور می کرد، به راحتی می توانست به طور جدی مجروح شود
[ترجمه گوگل]بعضی از افراد مضطرب در حال عبور از زیر می توانند به راحتی به طور جدی مجروح شوند

13. His speech had an unfortunate sequel, in that it caused a riot.
[ترجمه ترگمان]نطق او نتیجه بدی بود که باعث شورش شده بود
[ترجمه گوگل]سخنرانی او یک عاقبت تاسف آور بود، در نتیجه این باعث شورش شد

14. She rattled on for hours about her past unfortunate experiences.
[ترجمه ترگمان]ساعت ها راجع به تجربیات تلخ گذشته او وراجی می کرد
[ترجمه گوگل]او برای ساعت ها در مورد تجربیات ناگوار گذشته خود لرزید

15. It really is desperately unfortunate that this should have happened just now.
[ترجمه ترگمان]واقعا مایه تاسفه که این اتفاق الان باید می افتاد
[ترجمه گوگل]این واقعا مایه تاسف است که باید همین الان اتفاق افتاد

16. It was just unfortunate he phoned exactly as our guests were arriving.
[ترجمه ترگمان]به نظر می رسید که او دقیقا همان طور که مهمانان ما وارد می شدند، به او تلفن زده بود
[ترجمه گوگل]این فقط تاسف بود که او دقیقا همانطور که مهمانان ما آمدند تماس گرفتند

He too was one of those unfortunates who had lost everything.

او نیز یکی از آن تیره‌بختانی بود که همه‌چیز خود را از دست داده بودند.


the unfortunate mother of those orphans

مادر ‌فلک‌زده‌ی آن کودکان یتیم


an unfortunate decision

یک تصمیم تأسف‌آور


the unfortunate consequences of his haste

پیامدها شوم عجله او


پیشنهاد کاربران

ناگوار

ناخوشبختانه، بدبختانه، بد اقبال

مضر، شوم، بد یُمن

بد بخت، بد اقبال

بدشگون

بُز آوردن. اقبال برگشته.

بدبخت
بد اقبال
از روی بدیمنی

تاسف‎بار

Unfortunate animal
حیوان زبان بسته^^


بدشانس، بدبخت


You are so unfortunate that in the university exam, because I could not give you the answer , you took a woman with you on the same day that you had limited your relationship with that woman that semester.
You are the same jealous
That I was not upset for a moment and I was even against you. Imagine that you were at peace with
your idiot. You idiot
تو اونقد بدبختی که تو امتحان دانشگاه چون نتونستم جواب ٥ رو بهت برسونم همون روز رفتن یک زن رو هم با خودت بردی تا جایی که تو اون ترم رابطت را محدود کرده بودی با اون زن
تو همون حسودی هستی
که من لحظه ی ناراحت نشدم و حتی علیه تو بودم خیالتو بیین تو با اومدنت آرامش بودی ابله تو کابوس خودت هستی

نامیمون

بدبخت
بدشانس
تاسف بار

Do not make our time bitter
It is unfortunate
اوقاتمان را تلخ نکنیم
جای تاسف است

If you describe someone as unfortunate, you mean that something unpleasant or unlucky has happened to them. You can also describe the unpleasant things that happen to them as unfortunate.
regrettable or unsuitable

فلک زده ، کور ستاره

( شخص ) : بدشانس، بداقبال، بدبیار،
( مسافرت و غیره ) : توأم با بدشانسی، توأم با بدبیاری، بد سرانجام
( حادثه و غیره ) : شوم، ناگوار، نامیمون، نامطبوع، تلخ، اسف انگیز
نامناسب، ناجور، بیجا، بی مورد
آدم بدبخت، آدم نگون بخت، آدم بخت برگشته
It`s unfortunate that:مایۀ تأسف است که؛ تأسف انگیز است که


نحس


کلمات دیگر: