کلمه جو
صفحه اصلی

inflicted

انگلیسی به فارسی

اعمال شده، ضربت وارد اوردن، تحمیل کردن، ضربت زدن


انگلیسی به انگلیسی

• imposed upon, enforced, meted out

جملات نمونه

1. we inflicted heavy casualties on the enemy
ما تلفات زیادی به دشمن وارد آوردیم.

2. the wound was inflicted with a sharp object
جراحت را با یک شی لبه تیز وارد آورده بودند.

3. the wound had been inflicted with a blunt object
زخم توسط آلت سرپهنی وارد آورده شده بود.

پیشنهاد کاربران

تحمیل کردن


کلمات دیگر: