کلمه جو
صفحه اصلی

typical


معنی : نوعی
معانی دیگر : عادی، معمولی (typic هم می گویند)، مونه ای، مونی، وابسته به نوع یا سنخ، نمونه، نمادین، ویژه، مخصوص، خاص

انگلیسی به فارسی

نوعی


معمول، نوعی


انگلیسی به انگلیسی

صفت ( adjective )
مشتقات: typically (adv.), typicality (n.), typicalness (n.)
(1) تعریف: displaying the distinctive qualities of a particular type of person or thing.
مترادف: classic, exemplary, illustrative, paradigmatic, representative, typal
متضاد: aberrant, abnormal, anomalous, atypical, untypical
مشابه: demonstrative, emblematic, model, peculiar, sample

- a typical inner city neighborhood
[ترجمه ترگمان] یک محله شهری معمولی
[ترجمه گوگل] یک محله شهر معمولی درون شهر

(2) تعریف: characteristic or usual.
مترادف: average, characteristic, ordinary, regular, standard, usual
متضاد: aberrant, abnormal, atypical, exceptional, strange, untypical, unusual
مشابه: common, commonplace, conventional, customary, distinctive, natural, normal, orthodox, particular, peculiar, routine, run-of-the-mill, singular, special, stock

- a typical American breakfast
[ترجمه مهسا] یک کوص خوب امریکایی
[ترجمه خوبه] مهسا کس ننت
[ترجمه رضا] مهسا کصت دهن بچه ها
[ترجمه ترگمان] یک صبحانه معمولی آمریکایی
[ترجمه گوگل] یک صبحانه معمولی آمریکایی

• characteristic, representative, conforming to the expected, standard, classic
something that is typical of a particular thing or way of behaving shows the most usual characteristics of that thing or behaviour.
if you say that something is typical of a person, situation, or thing, you are criticizing or complaining about them, expressing the fact that they are as bad or as disappointing as you expected them to be.

دیکشنری تخصصی

[سینما] نمونه وار
[عمران و معماری] وضعیت نمونه - سرمشق بارز - نمونه نوعی
[برق و الکترونیک] نوعی، نمونه، متعارف
[نساجی] نوبتی - برجسته - شاخص
[ریاضیات] نوعی، نمونه ای

مترادف و متضاد

Synonyms: archetypal, archetypical, average, characteristic, classic, classical, common, commonplace, emblematic, essential, everyday, exemplary, expected, general, habitual, ideal, illustrative, in character, indicative, in keeping, matter-of-course, model, natural, normal, old hat, ordinary, orthodox, paradigmatic, patterned, prevalent, prototypal, prototypical, quintessential, regular, representative, standard, standardized, stock, suggestive, symbolic, typic, unexceptional


Antonyms: atypical, different, rare, unconventional, unorthodox, unusual


نوعی (صفت)
generic, typical

usual, conventional


جملات نمونه

1. The sinister character in the movie wore a typical costume, a dark shirt, loud tie, and tight jacket.
شخصیت شرور در فیلم، لباسی نمادین به تن داشت، پیراهنی تیره، کراواتی بلند و یک کت تنگ

2. The horse ran its typical race, a slow start and a slower finish, and my uncle lost his wager.
اسب در مسابقهای که ویژه او بودبا شروعی کند و پایانی کندتر شرکت کردو عمویم شرط خود را باخت

3. It was typical of the latecomer to conceal the real cause of his lateness.
پنهان کردن دلیل واقعی تاخیر، از خصوصیات فردی بود که دیر می آمد

4. a typical summer day
یک روز تابستانی عادی

5. the draft of a typical horse in each day
بار ترابری شده توسط یک اسب معمولی در هر روز

6. The villagers displayed the typical narrow-mindedness of a small community.
[ترجمه محمد امین] آن روستاییان، تعصب خاصِّ ( معمولِ، متداول در میان ) جوامع کوچک را به نمایش گذاشتند.
[ترجمه ترگمان]روستائیان کوته فکرانه یک جامعه کوچک را به نمایش گذاشتند
[ترجمه گوگل]روستائیان نوعی بیتوجهی یک جامعه کوچک را نشان دادند

7. It was typical of her to forget.
[ترجمه Amin] فراموش کردن کار معمول او بود
[ترجمه محدثه فرومدی] فراموشی کار همیشگی اش بود
[ترجمه ترگمان]از همه بهتر بود که فراموش کند
[ترجمه گوگل]برای او فراموش شدنی بود

8. It's a typical action film with plenty of spectacular stunts.
[ترجمه ترگمان]این یک فیلم اکشن و پر از نمایش های شگفت انگیز است
[ترجمه گوگل]این یک فیلم اکشن معمولی با تعداد زیادی از مانع های دیدنی و جذاب است

9. Cheney is everyone's image of a typical cop: a big white guy, six foot, 220 pounds.
[ترجمه ترگمان]چینی تصویر یک پلیس معمولی است: یک مرد سفید بزرگ، شش پا، ۲۲۰ پوند
[ترجمه گوگل]چنی یک تصویر کلی از یک پلیس معمولی است که یک پسر بزرگ سفید، شش پا و 220 پوند است

10. This painting is typical of his early work.
[ترجمه Edris] این نقاشی نمونه ی از کار های قبلی اوست.
[ترجمه ترگمان]این نقاشی نوعی از کاره ای اولیه او است
[ترجمه گوگل]این نقاشی از کارهای اولیه وی است

11. They plan to recreate a typical English village in Japan.
[ترجمه ترگمان]آن ها قصد دارند یک دهکده معمولی انگلیسی را در ژاپن بازسازی کنند
[ترجمه گوگل]آنها قصد دارند یک روستای معمولی انگلیسی را در ژاپن بازسازی کنند

12. An eight-hour working day is still typical for many people.
[ترجمه ترگمان]یک روز کاری هشت ساعته هنوز برای بسیاری از مردم عادی است
[ترجمه گوگل]یک روز کاری هشت ساعته برای بسیاری از مردم معمول است

13. It's a typical country estate with a large house for the owner, farm buildings and estate workers' houses.
[ترجمه ترگمان]این یک ملک روستایی معمولی است که خانه ای بزرگ برای مالک، ساختمان های مزرعه و کارگران املاک و مستغلات دارد
[ترجمه گوگل]این یک املاک کشور معمولی با یک خانه بزرگ برای مالک، ساختمان های مزرعه و خانه های کارگران املاک است

14. The weather at the moment is not typical for July.
[ترجمه ترگمان]آب و هوای آن لحظه برای ماه جولای معمول نیست
[ترجمه گوگل]آب و هوا در حال حاضر برای ماه جولای معمول نیست

15. Botswana is not a typical African country.
[ترجمه ترگمان]بوتسوانا یک کشور معمولی آفریقایی نیست
[ترجمه گوگل]بوتسوانا یک کشور آفریقایی معمولی نیست

16. The typical family structure of Freud's patients involved two parents and two children.
[ترجمه ترگمان]ساختار خانوادگی معمول بیماران فروید شامل دو پدر و مادر و دو کودک بود
[ترجمه گوگل]ساختار خانوادگی خانواده بیماران فروید شامل دو والدین و دو فرزند بود

17. He is a typical pupil; he is like most of the other pupils.
[ترجمه ترگمان]او یک شاگرد معمولی است؛ مانند بسیاری از شاگردان دیگر است
[ترجمه گوگل]او یک شاگرد معمولی است؛ او مانند بسیاری از دانش آموزان دیگر است

18. This meal is typical of local cookery.
[ترجمه ترگمان]این وعده غذایی نوعی غذای محلی است
[ترجمه گوگل]این وعده غذایی معمولی برای آشپزی محلی است

19. This painting is typical of his work.
[ترجمه ترگمان]این نقاشی نوعی از کارهایش است
[ترجمه گوگل]این نقاشی نمونه ای از کار اوست

a typical summer day

یک روز تابستانی عادی


پیشنهاد کاربران

مخصوص

رایج

معمول

معمولی

سمبولیک

بارز، مشخص

کلیشه ای
طبق روال معمول
مسبوق به سابقه

گاهی همراه یه اسم معنی معروف و مشهور هم میده
مثل Typical Jim که یعنی جیم معروف

عادی
معمولی

متداول، شاخص، نوعی

متداول

شاخص
بارز

مثالی

Usuall

تمام عیار

of a kind

عادی
Having the usual qualities of particalar


average and normal

They throw tomatoes at each other in a frenzy only atypical
اونها گوجه فرنگی هارا به شوخی به هم دیگر پرت میکردند

As usual


پلیمر: نمونه

نمونه ی بارز

veritable

Typical هیچ وقت به طور کامل برای من معنی نشد. در یک مورد من فکر می کنم وقتی می گوییم: this behaviour is typical of those people به فارسی یعنی از طرفی این رفتار، امری معمول و متداول در میان آن مردم است و از طرف دیگر این رفتار، خاصِّ آن مردم و ویژگی آن هاست ( به دلیل همان تداوم و همیشگی بودن ) . تا نظر دوستان چه باشد.

Of a kind, usual
عادی، معمولی، خاص

Usual of a kind
عادی

Typical معنی این واژه بستگی به context ویا متن دارد ، مثلا The typical behavior این رفتار متداول و شاید در متنی دیگر این رفتار خاص معنی دهد ، بنابرین متن جمله ( sitiution , and speech act ، شرایطو کنش گفتاری در متن مهم است ) در مثالی دیگر می توان گفت ، بطور مثال نویسنده یک موضوعی را شرح و توضیح داده ، براینمه بتواند در پاراگراف بعدی بهتر عنوان کند از more typically یعنی بطور آشکارتر ، یا بطور بارزتر استفاده می کند .

مثل همیشه. طبق معمول.

نمایانگر بودن، نشانگر بودن، نمایشگر بودن

این کلمه به معنی واژه ؛ خصوصیات؛ هم کاربرد دارد.


عادی
یا معمولی


Type نوع
Typical نوعی
Typically نوعا
با usual معمول
Usually معمولا
اشتباه نگیرید

وقتی اول جمله به تنهایی باشه به معنی <طبق معمول>

معمول - عادی - ویژه - خاص خود
منبع:کتاب 504

این واژه کی به معنی <<خاص >>هست و کی معنی<< معمولی>> رو داره؟

در روانشناسی: هنجار و نرمال

typical of: حاکی از
. representative as a symbol; symbolic
"the pit is typical of hell"

having the distinctive qualities of a particular type of person or thing.
"a typical day"

characteristic of a particular person or thing.
"he brushed the incident aside with typical good humour"

showing the characteristics expected of or popularly associated with a particular person or thing.
"you really are a typical journalist"

usual

مرسوم، متداول

عادی

I now you not ok but I'm hear for you

همیشگی

معنایش البته برایمان روشن است. چیزی که کلیشه ای و تکراری و متداول است. مثلا نمونه تیپیکال، آدم تیپیکال
از type برگرفته شده که به معنی نوع است. نوع انسان، نوع سگ. تیپیکال یعنی چیزی که نماینده همه افراد یک نوع باشد. یک خصلت که ویژگیهای شمار زیادی را نمایندگی میکند.

من نویسندگان بزرگی را دیده ام که همان واژه اصلی یعنی تیپیکال یا تیپیک را به کار میبرند.


کلمات دیگر: