کلمه جو
صفحه اصلی

busy


معنی : مشغول، شلوغ، دست بکار، مشغول کردن
معانی دیگر : دست به کار، سرگرم، پرفعالیت، پر کسب و کار، پر رفت و آمد، پرتکاپو، پر جنب و جوش، پر مشغله، (تلفن) مشغول، (در مورد نقاشی و سایر کارهای هنری) دارای جزئیات زیاده از حد، مشغول کردن یا بودن، سرگرم کردن یا بودن، فضول، شلوه

انگلیسی به فارسی

مشغول، دست‌به‌کار، شلوغ، مشغول کردن


مشغول، اشغال


مشغول، مشغول کردن، شلوغ، دست بکار


انگلیسی به انگلیسی

صفت ( adjective )
حالات: busier, busiest
(1) تعریف: actively occupied; engaged.
مترادف: absorbed, active, engaged, engrossed, immersed, occupied, working
متضاد: free, idle, lazy, secluded, unoccupied
مشابه: industrious

- I'm busy at the moment, but I could call you back later.
[ترجمه میلاد] من در حال حاضر مشغول هستم ٬ اما بعد می توانم با شما تماس بگیرم
[ترجمه رستگار] در حال حاضر مشغول هستم ، اما بعدا میتونم باهات تماس بگیرم
[ترجمه محمد امین] من در حال انجام کاری هستم اما بعدا باهاتون تماس میگیرم
[ترجمه ترگمان] فعلا سرم شلوغه، ولی بعدا بهت زنگ می زنم
[ترجمه گوگل] من در حال حاضر مشغول هستم، اما بعدا می توانم شما را صدا کنم
- He's busy writing up his report.
[ترجمه محدثه] او مشغول نوشتن یک گزارش برای خود است
[ترجمه نازی] او مشغول درس خواندن است
[ترجمه ترگمان] مشغول نوشتن گزارش است
[ترجمه گوگل] او مشغول نوشتن گزارش خود است
- She's too busy with team practices to see friends after school.
[ترجمه ترگمان] او آنقدر درگیر فعالیت های تیمی است که دوست دارد بعد از مدرسه دوستان خود را ببیند
[ترجمه گوگل] او بیش از حد مشغول به کار با تیم است برای دیدن دوستان پس از مدرسه

(2) تعریف: characterized by much work or activity.
مترادف: active, productive
متضاد: quiet, slack, slow
مشابه: industrious, lively

- Summer is our busy season up here at the lake.
[ترجمه ترگمان] تابستان فصل شلوغ ما در دریاچه است
[ترجمه گوگل] تابستان فصل شلوغ ما در اینجا در دریاچه است
- I've got a busy day tomorrow.
[ترجمه ترگمان] فردا روز شلوغی دارم
[ترجمه گوگل] من یک روز مشغول فردا هستم

(3) تعریف: unavailable for immediate use.
مترادف: engaged, occupied
متضاد: available
مشابه: reserved, used

- Sometimes the telephone lines were busy and we couldn't get through to the London office.
[ترجمه ترگمان] گاهی خطوط تلفن شلوغ بود و ما نمی توانستیم به دفتر لندن برویم
[ترجمه گوگل] گاهی اوقات خطوط تلفن مشغول بودند و ما نمی توانستیم به دفتر لندن برویم

(4) تعریف: excessively decorated; ornate.
مترادف: elaborate, ornate, overcrowded, rococo
متضاد: simple
مشابه: cluttered, excessive, fussy, overwrought

- a busy design
[ترجمه ترگمان] یک طرح شلوغ
[ترجمه گوگل] طراحی مشغول
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: busies, busying, busied
مشتقات: busily (adv.)
• : تعریف: to keep (oneself) busy or occupied.
مترادف: absorb, employ, engage, interest, involve, occupy, ply, work
مشابه: concern, exercise

- She busies herself with car repairs.
[ترجمه فاطمه جانی] او خودش را با تعمیرات ماشین، مشغول میکند
[ترجمه ترگمان] اون خودش رو با تعمیرات ماشین عوض کرد
[ترجمه گوگل] او خود را با تعمیرات خودرو مشغول می کند

• occupy oneself
occupied, engaged; taken, in use
if you are busy, you are working hard or concentrating on a task, so that you are not free to do anything else.
if you are busy doing something, it is taking all your attention.
if you busy yourself with something, you occupy yourself by dealing with it.
a busy time is a time when you have a lot of things to do.
a busy place is full of people who are doing things or moving about.
a busy road, station, or airport is one that is used by large numbers of cars, trains, or planes.
when a telephone is busy, it is engaged; used in american english.

دیکشنری تخصصی

[ریاضیات] اشغال، مشغول

مترادف و متضاد

مشغول (صفت)
busy, engaged, occupied, employed

شلوغ (صفت)
tumultuous, busy, disorderly, messy, noisy, unquiet, chock-a-block

دست بکار (صفت)
busy

مشغول کردن (فعل)
amuse, entertain, occupy, engage, busy, employ

engaged, at work


Synonyms: active, already taken, assiduous, at it, buried, diligent, employed, engaged, engrossed, having a full plate, having enough on one’s plate, having fish to fry, having many irons in the fire, hustling, in a meeting, in conference, industrious, in someone else’s possession, in the field, in the laboratory, occupied, on assignment, on duty, on the go, overloaded, persevering, slaving, snowed, swamped, tied up, unavailable, up to one’s ears, with a customer, working


Antonyms: idle, quiet, unbusy, unemployed, unengaged


active, on the go


Synonyms: bustling, busy as a beaver, energetic, full, fussy, hectic, humming, hustling, lively, popping, restless, strenuous, tireless, tiring


Antonyms: idle, inactive, lazy


nosy, impertinent


Synonyms: butting in, curious, forward, inquisitive, interfering, intrusive, meddlesome, meddling, nebby, obtrusive, officious, prying, pushy, snoopy, stirring, troublesome


جملات نمونه

1. busy shops
دکان های شلوغ

2. busy street
خیابان پر رفت و آمد

3. busy as a bee
خیلی گرفتار،دارای کار زیاد،پر مشغله

4. a busy floral wallpaper
کاغذدیواری دارای نقش گل دار تنگ هم

5. a busy signal
بوق اشغال (تلفن)

6. to busy oneself with something
خود را سرگرم کاری کردن

7. keep busy
خود را سرگرم کردن،(خود را) مشغول نگه داشتن

8. he is busy leafletting
او سرگرم پخش اعلامیه است.

9. he is busy now
او اکنون سرش شلوغ است.

10. he was busy patching up another labor union
او مشغول سرهم بندی کردن یک اتحادیه کارگری دیگر بود.

11. he was busy planting a colony of germans in the valley
او سرگرم اسکان دادن آلمانی ها در آن دره بود.

12. i am busy writing a new dictionary
مشغول نوشتن فرهنگ جدیدی هستم.

13. mehri is busy until two p. m.
مهری تا ساعت دو بعدازظهر کار دارد.

14. she was busy playing with her dolls
او سرگرم بازی با عروسک هایش بود.

15. they were busy recounting all their victories
آنها سرگرم برشمردن پیروزی های خود بودند.

16. he spent a busy summer in new york
تابستان پرمشغله ای را در نیویورک گذراند.

17. i am fearfully busy
خیلی گرفتار هستم.

18. my mother was busy popping corn
مادرم مشغول بو دادن ذرت بود.

19. your telephone was busy all day
تلفن شما تمام روز مشغول بود.

20. farm chores keep him busy every day up until seven p. m.
کارهای روزمره مزرعه هر روز تا ساعت هفت شب او را مشغول می دارد.

21. how do you keep busy these days?
این روزها چگونه خود را سرگرم می کنی ؟

22. leave him alone, he is busy doing his homework!
سر به سرش نگذار; دارد مشق می نویسد!

23. let me alone, i'm very busy
دست از سرم بردار،خیلی کار دارم.

24. he gave the appearance of being busy
وانمود کرد که سرش شلوغ است.

25. i tried to keep the children busy
کوشیدم بچه ها را سرگرم نگه دارم.

26. i can't come because i am very busy
نمی توانم بیایم چون خیلی کار دارم.

27. it was harvest and the farmers were very busy
فصل برداشت بود و کشاورزان سخت مشغول بودند.

28. I've been so busy I haven't had a square meal in three days.
[ترجمه ترگمان]این قدر سرم شلوغ بود که سه روز هم غذای مفصل نخوردم
[ترجمه گوگل]من خیلی شلوغ بوده ام و سه روزه غذای مربعی نداشته ام

29. She was always too busy to listen.
[ترجمه به توچه] همیشه مشغول بود که گوش کند و مشغول گوش دادن بود
[ترجمه ترگمان]همیشه سرش شلوغ بود که گوش کند
[ترجمه گوگل]او همیشه مشغول گوش دادن بود

30. The committee are busy laying down a general policy.
[ترجمه ترگمان]این کمیته مشغول تنظیم یک سیاست عمومی است
[ترجمه گوگل]کمیته مشغول تنظیم یک سیاست عمومی است

I can't come because I am very busy.

نمی‌توانم بیایم؛ چون خیلی کار دارم.


John is busier than ever.

جان از همیشه کارش بیشتر است.


I am busy writing a new dictionary.

مشغول نوشتن فرهنگ جدیدی هستم.


Mehri is busy until two P.M.

مهری تا ساعت دو بعدازظهر کار دارد.


busy shops

دکانهای شلوغ


busy street

خیابان پر رفت و آمد


He spent a busy summer in New York.

تابستان پرمشغله‌ای را در نیویورک گذراند.


Your telephone was busy all day.

تلفن شما تمام روز مشغول بود.


a busy signal

بوق اشغال (تلفن)


a busy floral wallpaper

کاغذدیواری دارای نقش گلدار تنگ هم


to busy oneself with something

خود را سرگرم کاری کردن


how do you keep busy these days?

این روزها چگونه خود را سرگرم می‌کنی؟


اصطلاحات

keep busy

خود را سرگرم کردن، (خود را) مشغول نگه داشتن


پیشنهاد کاربران

مشغول، پرمشغله

مشغول بودن _ پر رفت و آمد _دست به کار

مشغول بودن به کار ، کار داشتن👐🏻🧝🏻‍♀️

گرفتار

معنی:مشغول بودن

you aren't free

مشغول شدن



گرفتار بودن ، درد داشتن

مشغول بودن

مشغول

پر مشغله

Have a lot of work to do

unavailable for immediate use

مشغولیت


پر مشغل مشغول بودن

مشغول کاری بودن

مشغول بودن در کاری

کار داشتن، مشغول بودن

کار داشتن

مکان شلوغ و فعال از نظر مردم، ماشین ها، فعالیت ها و. . . .

Dont have time now

فعالیت داشتن مشغول بودن درگیر یه کاری بودن ولی بیشتر به معنای مشغول بودن هستش

for example:
This is a busy day in the neighborhood.
معنی:امروز ، روز شلوغی در محله است.
معنی busy:شلوغ، مشغول.

شلوغ

مشغول بودن ، مشغول کاری بودن ، کار داشتن.

من فعلا مشغول هستم میشه از سر گرم هم استفاده کرد


If you are busy you are working hard and have a lot of things to do

یکی از معانی این کلمه "شلوغ" است.
busy shops
دکان های ( مغازه های ) شلوغ
busy street
خیابان شلوغ ( پر رفت و آمد )

به معنی مشغول، کار داشتن، در حال انجام کاری و در پیام رسان به معنی مزاحم نشوید

busy ( مهندسی مخابرات )
واژه مصوب: اشغال 1
تعریف: حالتی که در حین آن وسیلۀ ارتباطی نمی‏تواند در اختیار کاربر یا برخوان دیگری قرار گیرد|||متـ . مشغول

رها ، ازاد


کلمات دیگر: