کلمه جو
صفحه اصلی

distract


معنی : گیج کردن، پریشان کردن، دیوانه کردن، حواس پرت کردن
معانی دیگر : حواس (کسی را) پرت کردن، توجه کسی را منحرف کردن، پرشیدن، سردرگم کردن، آشفته کردن، شوریده کردن، سرگرم کردن، حواس کسی را به چیز دیگری معطوف کردن، (مهجور) دیوانه کردن، دچار اختلال مشاعر کردن

انگلیسی به فارسی

حواس (کسی را) پرت کردن، گیج کردن، پریشان کردن، دیوانه کردن


منحرف کردن، گیج کردن، حواس پرت کردن، پریشان کردن، دیوانه کردن


انگلیسی به انگلیسی

• disturb, confuse, worry; divert, amuse; draw one's attention away
if something distracts you or distracts your attention, it stops you concentrating.

مترادف و متضاد

گیج کردن (فعل)
fluster, confuse, incommode, stun, addle, knock down, confound, distract, befuddle, stupefy, astonish, flummox, daze, flabbergast, bewilder, perplex, befog, besot, bemuse, muddle, fuzz, fox, petrify, fuddle, obfuscate, stump

پریشان کردن (فعل)
agitate, stress, confound, distract, afflict, ail, discompose, dishevel, disturb, faze, nonplus, tousle, oppress, disperse

دیوانه کردن (فعل)
moon, distract, frenzy, craze, derange, madden

حواس پرت کردن (فعل)
distract

divert attention; confuse


Synonyms: abstract, addle, agitate, amuse, befuddle, beguile, bewilder, call away, catch flies, confound, derange, detract, discompose, disconcert, disturb, divert, draw away, engross, entertain, fluster, frenzy, harass, lead astray, lead away, madden, mislead, mix up, occupy, perplex, puzzle, sidetrack, stall, throw off, torment, trouble, turn aside, unbalance, unhinge


Antonyms: clarify, explain


جملات نمونه

1. Try not to distract the other students.
[ترجمه ترگمان]سعی کنید حواس دانشجویان دیگر را پرت نکنید
[ترجمه گوگل]سعی نکنید دیگر دانش آموزان را منحرف سازد

2. She jabbered away, trying to distract his attention.
[ترجمه ترگمان]در حالی که سعی می کرد حواسش را پرت کند، گفت:
[ترجمه گوگل]او در حالی که سعی میکرد توجه او را جلب کند، از بین رفت

3. It was another attempt to distract attention from the truth.
[ترجمه ترگمان]این یک تلاش دیگر برای منحرف کردن حواس از حقیقت بود
[ترجمه گوگل]این یک تلاش دیگر برای منحرف کردن توجه از حقیقت بود

4. You distract me. I've been distracted since the moment I met you. Because all I can think about is how much I want to kiss you.
[ترجمه ترگمان]تو حواسم رو پرت می کنی از لحظه ای که با تو آشنا شدم حواسم پرت شده بود چون تنها چیزی که میتونم بهش فکر کنم اینه که چقدر دلم میخواد بوست کنم
[ترجمه گوگل]تو من را منحرف می کنی از همان لحظه ای که با شما ملاقات شدم، هیجان زده شده ام از آنجا که همه چیزهایی که من می توانم در مورد آن فکر کنم این است که چقدر می خواهم به شما بوسه بزنم

5. Don't distract my attention I'm trying to study!
[ترجمه ترگمان]حواسم را پرت نکن، دارم سعی می کنم درس بخونم!
[ترجمه گوگل]توجه من را که سعی دارم مطالعه کنم نادیده بگیرم!

6. The film managed to distract me from these problems for a while.
[ترجمه ترگمان]فیلم سعی کرد تا مدتی مرا از این مشکلات دور کند
[ترجمه گوگل]این فیلم برای مدتی من را از این مشکلات منحرف کرد

7. He tried to distract attention from his own illegal activities.
[ترجمه ترگمان]او سعی کرد توجه خود را از فعالیت های غیرقانونی خود منحرف کند
[ترجمه گوگل]او سعی کرد توجه خود را از فعالیت های غیر قانونی خود منحرف کند

8. Coverage of the war was used to distract attention from other matters.
[ترجمه ترگمان]پوشش مسائل جنگ برای منحرف کردن توجه ات از مسائل دیگر مورد استفاده قرار گرفت
[ترجمه گوگل]پوشش جنگ برای از بین بردن توجه از مسائل دیگر استفاده شد

9. He keeps trying to distract me.
[ترجمه ترگمان]اون همش سعی می کنه حواس منو پرت کنه
[ترجمه گوگل]او تلاش می کند من را منحرف کند

10. It was all a ploy to distract attention from his real aims.
[ترجمه ترگمان]این همه تلاش برای منحرف کردن حواس از اهداف واقعی او بود
[ترجمه گوگل]این همه یک کوشش بود که توجه خود را از اهداف واقعی خود منحرف کند

11. Several people talking at once distract a listener.
[ترجمه ترگمان]افراد زیادی که در حال صحبت کردن هستند حواس شنونده را پرت می کنند
[ترجمه گوگل]چند نفر در یک زمان صحبت کردن یک شنونده را از بین می برند

12. Police said the message was a decoy to distract attention from the real danger area.
[ترجمه ترگمان]پلیس گفت که این پیام یک تله برای منحرف کردن حواس از منطقه خطرناک است
[ترجمه گوگل]پلیس گفت که این پیام منحصر به فرد بود تا توجهات را از منطقه خطر واقعی منحرف کند

13. To distract myself, I was playing a little game wherein I tried to determine which apparatus I hated most.
[ترجمه ترگمان]برای اینکه حواس خود را پرت کنم، بازی کوچکی را بازی می کردم که در آن سعی می کردم مشخص کنم از کدام دستگاه متنفرم
[ترجمه گوگل]برای منحرف کردن خودم، من یک بازی کوچک را انجام دادم که در آن سعی کردم تعیین کنم که کدام وسیله ای که بیشتر از همه متنفر بودم

14. Dougal tried to distract himself from what he was doing by treating the wounds as a mental puzzle.
[ترجمه ترگمان]او سعی می کرد حواس خود را از کاری که با زخم هایی که به عنوان یک معمای روانی انجام می داد، منحرف کند
[ترجمه گوگل]Dougal سعی کرد خود را از آنچه که او با درمان زخم به عنوان یک پازل ذهنی انجام دهد را منحرف کند

15. But conversely, music may also distract or annoy some workers.
[ترجمه ترگمان]اما برعکس، موسیقی ممکن است حواس برخی از کارگران را پرت کند یا اذیت کند
[ترجمه گوگل]اما برعکس، موسیقی نیز ممکن است برخی از کارگران را منحرف و یا آزار دهد

When studying I am distracted by the least noise.

هنگام مطالعه کمترین سر و صدا حواسم را پرت می‌کند.


Children's attention is easily distracted.

توجه بچه‌ها زود منحرف می‌شود.


She was distracted by the uncertainty of her future.

نامعلومی آینده‌اش او را پریشان خاطر می‌کرد.


The Church was distracted by internal strife.

کشمکش‌های درونی کلیسا را مختل کرده بود.


The zoo distracted him for at least one afternoon.

باغ وحش لااقل برای یک بعدازظهر حواس او را به چیز دیگری معطوف کرد.


پیشنهاد کاربران

اغفال

I was distracted حواسم پرت شد، حواسم نبود. I distracted him حواسش رو پرت کردم.

( کسی را ) به اشتباه انداختن

پرت کردن حواس

فکر کسی را از موضوعی منحرف کردن

معنی کشیدن و جدا کردن هم میده

mix up

حواس ( کسی را ) پرت کردن،
توجه کسی را منحرف کردن،
حواس کسی را به چیز دیگری معطوف کردن

that it could distract from Mr. Biden’s agenda in his first several weeks in office

حواس پرت کردن

I don't let negative ideas to distract me from being seccessful
من اجازه نمیدم ایده های بد حواسمو از موفق بودن ( شدن ) پرت کنه.

تمرکز خود را از دست دادن، تمرکز نداشتن


کلمات دیگر: