کلمه جو
صفحه اصلی

bridle


معنی : دهانه، قید، مهار، افسار، پالهنگ، عنان، رام کردن، جلوگیری کردن از، کنترل کردن
معانی دیگر : مهار کردن (اسب)، لگام کردن، لجام زدن، هر چیزی که مهار کند، تحت اختیار داشتن یا گرفتن، (به نشان اعتراض یا غرور و غیره) سر خود را بالا انداختن، سر باز زدن، رنجیده شدن، (تسمه بندی سر اسب که شامل دهنه و افسار و بینی بند و پیشانی بند می گردد) پلاهنگ، پالاهنگ، زمام، رجوع شود به: frenum، (کشتیرانی) زنجیر مهار، دهه کردن

انگلیسی به فارسی

افسار، عنان، قید، (مجازاً) جلوگیری کردن از، رام کردن، کنترل کردن


انگلیسی به انگلیسی

اسم ( noun )
(1) تعریف: the part of a horse harness that includes the bit and reins and is used to guide or control.
مترادف: hackamore
مشابه: bit, halter, harness, headgear, headstall, snaffle

- She put the bridle on the horse and led him out of the barn.
[ترجمه ترگمان] افسار اسب را گرفت و او را از طویله بیرون برد
[ترجمه گوگل] او عروس بر روی اسب قرار داد و او را از انبار برد

(2) تعریف: anything that serves to restrain or guide.
مترادف: bit, check, curb, restraint
مشابه: leash, limit, muzzle, trammel

- He's always putting a bridle on our fun.
[ترجمه ترگمان] او همیشه افسار گسیخته ما را می گیرد
[ترجمه گوگل] او همیشه سرگرم کننده است
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: bridles, bridling, bridled
(1) تعریف: to fit a bridle onto.
مترادف: harness
مشابه: snaffle

- If you're going to learn to ride, you also have to learn to saddle and bridle your horse.
[ترجمه ترگمان] اگر می خواهی سواری یاد بگیری، باید از اسب یاد بگیری و اسب خودت را زین کنی
[ترجمه گوگل] اگر قصد یادگیری سوار شدن را دارید، باید اسب خود را به زین و اسب سوار کنید

(2) تعریف: to restrain or put limits on.
مترادف: control, curb, repress, restrain, suppress
متضاد: vent
مشابه: constrain, govern, harness, inhibit, leash, muzzle, restrict, subdue, tame

- We couldn't bridle our excitement.
[ترجمه ترگمان] ما نمی توانستیم هیجانش را مهار کنیم
[ترجمه گوگل] ما نمی توانستیم هیجان ما را از بین ببریم
فعل ناگذر ( intransitive verb )
• : تعریف: to react with anger; take offense.
مترادف: bristle
مشابه: flinch, recoil, take exception

- He bridled at his mother's suggestion that he give up his art work and get an office job.
[ترجمه ترگمان] او از پیشنهاد مادرش که کار هنری خود را رها کرده و کار اداری خود را انجام می دهد، لگام بر لب گرفت
[ترجمه گوگل] او با پیشنهاد مادرش به این نتیجه رسید که از کار هنری خود رها می شود و کار اداری را به دست می آورد
- She bridled at her colleague's personal attack.
[ترجمه ترگمان] او از حمله شخصی همکارش در امده است
[ترجمه گوگل] او در حمله شخصی خود به همکار خود فرو رفت

• rein, device used for leading horses
put a bridle on; restrain, control; draw up the head in resentment
a bridle is a set of straps that is put around a horse's head and mouth so that the person riding or driving the horse can control it.
when you bridle a horse, you put a bridle on it.
if you bridle, you react in a way that shows that you are angry or displeased with something that someone has done or suggested.

مترادف و متضاد

دهانه (اسم)
eye, throat, mouthpiece, aperture, mouth, opening, spout, outfall, bridle, jet, embouchure, ostiole

قید (اسم)
qualification, trouble, assurance, stipulation, bond, provision, shackle, clog, fetter, tie, constraint, reservation, rocker, hamper, bridle, manacle, care for, encumbrance, modality, proviso

مهار (اسم)
halter, bearing rein, bridle, frenum, checkrein

افسار (اسم)
halter, bridle, harness, rein, tether, headstall

پالهنگ (اسم)
halter, bridle, leash

عنان (اسم)
curb, bridle, rein

رام کردن (فعل)
master, gentle, bridle, domesticate, subdue, daunt

جلوگیری کردن از (فعل)
check, repel, bridle, restrain

کنترل کردن (فعل)
control, bridle, govern, qualify

restraining device


Synonyms: check, control, curb, deterrent, hackamore, halter, headstall, leash, rein, restraint, trammels


check, hold back


Synonyms: constrain, control, curb, govern, inhibit, keep in check, master, moderate, repress, restrain, rule, subdue, suppress, withhold


Antonyms: let go, release, set free


جملات نمونه

1. he must bridle his tongue better
او باید زبانش را بهتر مهار کند.

2. to lead a horse by the bridle
با لگام اسب را به دنبال خود کشاندن

3. It is the bridle and spur that make a good horse.
[ترجمه ترگمان]این افسار و مهمیز است که اسب خوبی درست می کند
[ترجمه گوگل]این زانو و زانو است که یک اسب خوب را می سازد

4. A boisterous horse must have a rough bridle.
[ترجمه ترگمان]یک اسب خشن باید افسار تندی داشته باشد
[ترجمه گوگل]یک اسب شگفت انگیز باید یک برهنه خشن داشته باشد

5. He led a white horse by the bridle.
[ترجمه ترگمان]اسب سفیدی را با ده نه اسب هدایت کرد
[ترجمه گوگل]او یک اسب سفید سفید را با عصا هدایت کرد

6. He was leading a horse by the bridle.
[ترجمه ترگمان]افسار اسب را گرفت
[ترجمه گوگل]او اسب را به وسیله ی گره هدایت کرد

7. Emma dismounted and took her horse's bridle.
[ترجمه ترگمان]اما پیاده شد و افسار اسبش را گرفت
[ترجمه گوگل]اما اسلحه را برداشت و اسب را برداشت

8. You must learn to bridle your temper.
[ترجمه ترگمان]باید یاد بگیری که temper را مهار کنی
[ترجمه گوگل]شما باید یاد بگیرید که خلق و خوی شما را تحریک کند

9. Anyone would bridle at such insults.
[ترجمه ترگمان]هر کسی از چنین توهینی به خودش فشار می آورد
[ترجمه گوگل]هر کسی چنین توهین هایی را می کشد

10. He learned to bridle his temper.
[ترجمه ترگمان]یاد گرفت که خشم خود را مهار کند
[ترجمه گوگل]او آموخته است که خود را خفه کند

11. Bridle is a harness.
[ترجمه ترگمان]bridle یک افسار است
[ترجمه گوگل]برید یک مهار است

12. Secure the bridle adjustment with a half-hitch to form a small loop.
[ترجمه ترگمان]برای تشکیل یک حلقه کوچک، تنظیم دهانه را با یک نیمه راه ایمن کنید
[ترجمه گوگل]تنظیم زاویه دار را با یک نیمه ثابت به شکل یک حلقه کوچک ایجاد کنید

13. The bridle lengths must also be symmetrical, and by general standards are long.
[ترجمه ترگمان]طول دهانه نیز باید متقارن باشد و با استانداردهای عمومی زیاد است
[ترجمه گوگل]طول مارپیچ ها نیز باید متقارن باشند و با استانداردهای عمومی طولانی باشند

14. Then he puts on a bridle and saddle.
[ترجمه ترگمان]سپس افسار و زین را می گیرد
[ترجمه گوگل]سپس او را بر میله و زین قرار می دهد

15. Julia, his bridle, I think, must still be in the tack room.
[ترجمه ترگمان]جولیا، فکر می کنم افسار او هنوز باید در اتاق راه باشد
[ترجمه گوگل]جولیا، مناظر او، من فکر می کنم، هنوز هم باید در اتاق مبارزه باشد

They had already saddled and bridled Mehri's horse.

اسب مهری را از پیش زین و لگام کرده بودند.


He must bridle his tongue better.

او باید زبانش را بهتر مهار کند.


He bridled at the suggestion of quitting smoking.

او از پیشنهاد ترک سیگار خوشش نیامد.


پیشنهاد کاربران

۱ - دهنه اسب
A headgear used to direct/govern a horse

**افسار اسب ( rein ) : بندی که به دهنه بسته می شود a strap attached to bridle


کلمات دیگر: