کلمه جو
صفحه اصلی

quicken


معنی : جان دادن به، روح بخشیدن، زنده شدن، تسریع شدن، تخمیر کردن، زنده کردن
معانی دیگر : زنده کردن یا شدن، جان تازه بخشیدن، احیا کردن یا شدن، به رواگ (رواج) در آوردن، برانگیختن، انگیزاندن، تحریک کردن، به هیجان آوردن، شتاباندن، تند کردن، سرعت دادن، تسریع کردن، (مثلا جنین) نشانه ی زندگی از خود بروز دادن، (از درون رحم) لگد زدن، تکان خوردن، جان گرفتن، تند شدن، شتابیدن، سرعت گرفتن، تندکردن، جان دادن، روح بخشیدن، زنده کردن، نیروبخشیدن به، تندشدن

انگلیسی به فارسی

زنده کردن، جان دادن به، روح بخشیدن، تسریع شدن،تخمیرکردن، زنده شدن


سریع تر، زنده شدن، جان دادن به، تسریع شدن، تخمیر کردن، زنده کردن، روح بخشیدن


انگلیسی به انگلیسی

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: quickens, quickening, quickened
(1) تعریف: to make faster; accelerate.
مترادف: accelerate, speed up
متضاد: slacken, slow
مشابه: expedite, hasten, hurry, rush, speed

- She noticed the man was following her, and she quickened her stride.
[ترجمه ترگمان] متوجه شد که مرد او را تعقیب می کند و قدم هایش را تند کرد
[ترجمه گوگل] او متوجه شد که مرد از او پیروی کرده است و او گام را برانگیخته است

(2) تعریف: to restore to vitality; stimulate, revive, or animate.
مترادف: animate, excite, revitalize, revive, stimulate
متضاد: deaden, dull
مشابه: activate, arouse, awaken, bestir, energize, enliven, invigorate, kindle, move, provoke, restore, rouse, sharpen, stir, vivify

- His presence quickened her feelings.
[ترجمه ترگمان] حضورش ضربان قلبش را تند کرد
[ترجمه گوگل] حضور او باعث احساسات او شد
فعل ناگذر ( intransitive verb )
حالات: quickens, quickening, quickened
مشتقات: quickener (n.)
(1) تعریف: to become faster; speed up.
مترادف: accelerate, speed up
متضاد: slacken, slow
مشابه: hasten, speed

(2) تعریف: to become more lively, active, or vigorous.
مترادف: revive
مشابه: arouse, awaken, rouse, stir

• advanced program for financial and account management and preparing tax reports (intended for large or small businesses)
increase speed, accelerate; expedite, hasten; hurry, rush; enliven, invigorate; restore life to, revive
if something quickens or is quickened, it moves at a greater speed.

دیکشنری تخصصی

[کامپیوتر] کوئیکن

مترادف و متضاد

جان دادن به (فعل)
animate, quicken

روح بخشیدن (فعل)
enliven, invigorate, quicken, exhilarate

زنده شدن (فعل)
quicken, revive, liven

تسریع شدن (فعل)
quicken, urge

تخمیر کردن (فعل)
quicken

زنده کردن (فعل)
vivify, vitalize, quicken, resuscitate, resurrect

make faster; invigorate


Synonyms: accelerate, activate, actuate, animate, arouse, awaken, dispatch, energize, excite, expedite, galvanize, goad, grow, hasten, hurry, impel, incite, increase, innervate, innerve, inspire, kindle, liven, make haste, motivate, move, pique, precipitate, promote, refresh, revitalize, revive, rouse, shake up, speed, spring, spur, step up, stimulate, stir, strengthen, urge, vitalize, vivificate, vivify


Antonyms: dull, retard, slow, weaken


جملات نمونه

The embrio quickens and grows.

نطفه جان می‌گیرد و بزرگ می‌شود.


1. aspirations which quicken the energies of men
آرزوهایی که به انسان نیرو می بخشد

2. warm spring days that quicken the earth
روزهای گرم بهاری که زمین را زنده می کند.

3. They have to quicken up their rate of work to fulfil the production quota.
[ترجمه ترگمان]آن ها باید سرعت کار خود را افزایش دهند تا سهمیه تولید را برآورده کنند
[ترجمه گوگل]آنها باید میزان کار خود را برای تحقق سهم تولید افزایش دهند

4. We have to quicken our pace.
[ترجمه ترگمان] باید pace رو تسریع کنیم
[ترجمه گوگل]ما باید سرعت ما را سریعتر کنیم

5. Good debate can quicken one's mind.
[ترجمه ترگمان]بحث های خوبی می تواند جان یک فرد را بگیرد
[ترجمه گوگل]بحث خوب می تواند ذهن خود را سریعتر کند

6. She felt her heartbeat quicken as he approached.
[ترجمه ترگمان]وقتی نزدیک شد ضربان قلبش تندتر شد
[ترجمه گوگل]او احساس کرد که قلب او سریع تر از زمانی که او نزدیک شده است

7. These dishes can quicken your appetite.
[ترجمه ترگمان]این غذاها باعث افزایش اشتها می شود
[ترجمه گوگل]این ظروف می تواند اشتهای شما را سریع تر کند

8. There was little to quicken the pulse in his dull routine.
[ترجمه ترگمان]اندک اندک ضربان نبض او را تندتر کرد
[ترجمه گوگل]پالس در روال خسته کننده اش کم بود

9. I actually felt my heart quicken.
[ترجمه ترگمان]در واقع احساس کردم قلبم به تپش افتاده
[ترجمه گوگل]در واقع احساس می کردم قلبم سریع تر شده است

10. This is music that will make your pulse quicken.
[ترجمه ترگمان]این موسیقی است که ضربان قلب شما را تند می کند
[ترجمه گوگل]این موسیقی است که پالس شما را سریع تر می کند

11. She felt her pulse quicken as she recognized the voice.
[ترجمه ترگمان]نبض او را در حالی که صدایش را تشخیص می داد، تند کرد
[ترجمه گوگل]وقتی صدای او را تشخیص داد، احساس می کرد که پالس او سریع تر می شود

12. The ability of a resort to quicken the pulse as I approach.
[ترجمه ترگمان]توانایی یک اقامتگاه در هنگام نزدیک شدن به نبض، ضربان را افزایش می دهد
[ترجمه گوگل]توانایی یک رفت و آمد به منظور افزایش سریع پالس به عنوان من رویکرد

13. She felt his breathing quicken and the beat of his heart.
[ترجمه ترگمان]ضربان قلب و ضربان قلبش را احساس کرد
[ترجمه گوگل]او احساس کرد که تنفس او سریع تر و ضرب و شتم قلب او است

14. Green Believers must quicken these connections. Green consumerism is a hopeful token of more substantial change.
[ترجمه ترگمان]مومنان سبز باید این ارتباطات را تسریع کنند مصرف گرایی سبز نشانه امیدوار تری از تغییرات بنیادین است
[ترجمه گوگل]معتقدان سبز باید این اتصالات را سریعتر کنند مصرف گرایی سبز نشانه ای امیدوارانه از تغییرات اساسی است

15. As the pace began to quicken and the complicated threads of the chant began to rise Rincewind found himself watching fascinated.
[ترجمه ترگمان]همان طور که سرعت شروع به تند رفتن کرد و نخ های پیچیده سرود شروع به بالا رفتن کردند، Rincewind متوجه شد که مجذوب او شده است
[ترجمه گوگل]همانطور که سرعت شروع به رشد کرد و موضوعات پیچیده آواز خواندن شروع به افزایش کرد، ریسینویند خود را در حال تماشای جذابیت یافت

Warm spring days that quicken the earth.

روزهای گرم بهاری که زمین را زنده می‌کند.


She quickened my interest with colorful stories.

او با داستان‌های دل‌انگیز علاقه‌ی مرا برانگیخت.


aspirations which quicken the energies of men

آرزوهایی که به انسان نیرو می‌بخشد


As soon as she saw the policeman, she quickened her steps.

تا مأمور پلیس را دید قدم‌های خود را تند کرد.


The baby quickened in her womb.

کودک در شکم او (مادر) تکان می‌خورد.


The pulse quickens with fear.

در اثر ترس ضربان قلب تند می‌شود.


پیشنهاد کاربران

سرعت دادن/بخشیدن/گرفتن،
تسریع کردن/شدن

I quickened my step


کلمات دیگر: