معنی : ضربان، تپش، تپیدن، لرزیدن، تپش داشتن، زدن
معانی دیگر : (نبض و غیره) زدن، ضربان داشتن، (زخم و غیره) زوک زوک کردن، گزگز کردن، تیر کشیدن، تپاک، زوک زوک
تپش، زدن، تپیدن، لرزیدن، تپش داشتن، ضربان
خندیدن، ضربان، تپش، تپیدن، لرزیدن، زدن، تپش داشتن
pulsate, beat
Synonyms: flutter, palpitate, pitpat, pound, pulse, resonate, thrill, thump, tingle, tremble, twitter, vibrate
The ship's engines were trobbing quietly.
موتورهای کشتی بهآرامی تپتپ میکردند.
Her heart was throbbing with excitement.
قلبش از شدت هیجان میتپید.
a throbbing wound
زخمی که که زوکزوک میکند
a heart throb
تپش قلب
the throb of distant drums
تپاک طبلهای دوردست
a sudden throb of pain
تیر کشیدن ناگهانی درد