کلمه جو
صفحه اصلی

fall into place

انگلیسی به انگلیسی

• work out, come together, go smoothly

جملات نمونه

1. It all begins to fall into place.
[ترجمه ترگمان]همه چیز شروع می شود به سقوط
[ترجمه گوگل]همه چیز شروع به سقوط به جای

2. Things were beginning to fall into place in my mind.
[ترجمه ترگمان]کم کم همه چیز به ذهنم هجوم آورد
[ترجمه گوگل]چیزهایی که در ذهن من افتاده است

3. Things will start to fall into place much sooner than you expect.
[ترجمه ترگمان]هر چیزی زودتر از اون چیزی که انتظارشو داشتی شروع می شه
[ترجمه گوگل]چیزهایی شروع می شود که خیلی زودتر از شما انتظار دارند

4. But, everything should fall into place this weekend when I go looking at apartments.
[ترجمه ترگمان]اما، این آخر هفته همه چیز باید به جایی برسد که من به آپارتمان نگاه می کنم
[ترجمه گوگل]اما همه اینها باید در آخر هفته به نظر برسد

5. Get the corporate culture right and everything fall into place.
[ترجمه ترگمان]فرهنگ شرکت را درست تنظیم کنید و همه چیز به جای خود می افتد
[ترجمه گوگل]حق شرکت کالج را دریافت کنید و همه چیز در جای خود قرار گیرد

6. At last, everything was starting to fall into place.
[ترجمه ترگمان]سرانجام همه چیز شروع به باریدن کرد
[ترجمه گوگل]در نهایت، همه چیز شروع به سقوط کرد

7. Keep your options open and everything will fall into place.
[ترجمه ترگمان]گزینه های خود را باز نگه دارید و همه چیز به جایی خواهد افتاد
[ترجمه گوگل]گزینه های خود را باز کنید و همه چیز در جای خود قرار می گیرد

8. Control your emotions and everything will fall into place.
[ترجمه ترگمان]کنترل احساسات خود را کنترل کنید و همه چیز سر جای خود قرار می گیرد
[ترجمه گوگل]احساسات خود را کنترل کنید و همه چیز در جای خود قرار می گیرد

9. If you plan the project well, then everything should fall into place.
[ترجمه ترگمان]اگر پروژه را خوب برنامه ریزی کنید، همه چیز به جای خود قرار می گیرد
[ترجمه گوگل]اگر پروژه را به خوبی برنامه ریزی کنید، پس همه چیز باید جای گیرد

10. Then I found his diary and it all began to fall into place.
[ترجمه ترگمان]سپس دفتر خاطراتش را پیدا کردم و همه چیز شروع به سقوط کرد
[ترجمه گوگل]سپس خاطراتم را پیدا کردم و همه چیز شروع به فروپاشی کرد

11. Eventually I got a job, and my life began to fall into place.
[ترجمه ترگمان]بالاخره کار پیدا کردم و زندگی من شروع به سقوط کرد
[ترجمه گوگل]در نهایت من یک شغل گرفتم، و زندگی من شروع به سقوط کرد

12. Sometimes a detective can think about a whole lot of observations and suddenly realise that they fall into place and make sense if so-and-so did the murder.
[ترجمه ترگمان]بعضی وقت ها یک کارآگاه می تواند درباره کلی مشاهدات فکر کند و ناگهان متوجه می شود که آن ها به جایی می افتند و با عقل جور در می ایند که - و این هم قتل
[ترجمه گوگل]گاهی اوقات یک کارآگاه می تواند در مورد مشاهدات بسیار زیادی فکر کند و به طور ناگهانی متوجه شود که آنها در جای خود قرار می گیرند و اگر قتل انجام شود، حساس خواهد بود

13. I knew that a great many parts of the puzzle had to fall into place.
[ترجمه ترگمان]می دانستم که بسیاری از قسمت های پازل در جای خود قرار دارند
[ترجمه گوگل]من می دانستم که قسمت های زیادی از این پازل باید جای خود را بگیرند

14. Adhere to these three principles and everything else will fall into place.
[ترجمه ترگمان]به این سه اصل تقسیم می شود و هر چیز دیگری در شرف وقوع است
[ترجمه گوگل]به این سه اصل پایبند باشید و هر چیز دیگری در جای خود قرار می گیرد

پیشنهاد کاربران

روشن شدن قضایا
“Things are just falling into place now, ” he said.

1. مشخص شدن ، روشن شدن ( موضوعی که در موردش تحقیق میکنید )
2. طبق انتظار بودن ( به وقوع پیوستن )

وقتی یکسری موقعیت ها و وقایع منجر به یک اتفاق شود و معناپیدا کند.

اتفاق افتادن بر وفق مراد

جا افتادن جزییات و جفت و جور شدن

مفهوم پیدا کردن - معنا پیدا کردن

When things happen in a satisfactory way, without problems
وقتی همه چیز به طرز رضایت بخشی و بدون مشکل اتفاق می افتد

روشن شدن موضوع

سر و سامان یافتن اوضاع و کارها

درست پیش رفتن و جفت و جور شدن

تمام کارهای جزئی را برای رسیدن به یک هدف انجام دادن مثلاً برای رفتن به مسافرت مرخصی گرفته، بلیط قطار گرفته، بلیط هتل گرفته و همه این کارها را راست و ریس میکنیم.


کلمات دیگر: