1. into her diary she discharged her loneliness and anger
او تنهایی و خشم خود را در دفتر خاطرات خود بروز داد.
2. into (or in) the bargain
به علاوه،اضافه بر قرارداد
3. into decline
به زوال،در حال زوال،رو به ناتوانی
4. into the black
(شرکت یا موسسه) سودبخش،پرسود
5. into the discard
دستخوش فراموشی،مطرود،دورانداخته،به درد نخور
6. into the red
به قرض،بدهکاری،ضرر
7. into the wind
در جهت وزش باد،همسوی باد
8. 3 into 21 is 7
21 بخش بر 3 می شود 7.
9. analysis into simple degrees of freedom
تجزیه به درجات آزادی منفرد
10. gazing into my eyes
خیره شدن به چشمان من
11. imports into the country
واردات به کشور
12. relapse into barbarism
بازگشت به توحش
13. shift into first!
دنده یک بزن !،بزن تو دنده ی اول !
14. bite into
بریدن،فرورفتن در
15. blow into
باد کردن،(در چیزی) دمیدن
16. bring into being
به وجود آوردن
17. bring into conflict
دچار کشمکش کردن،جنگاندن
18. bring into relief
برجسته نما کردن،چشمگیر کردن،نمایان کردن،هویدا کردن
19. bring into the world
به دنیا آوردن،زادن،زاییدن،به وجود آوردن
20. build into
1- در درون چیزی قرار دادن یا تعبیه کردن
21. bump into
1- خوردن به،تصادم کردن با
22. burst into
1- سراسیمه یا با شتاب وارد شدن،پریدن تو 2- شکفتن،گل دادن،زدن زیر خنده (و غیره)
23. burst into view
(غفلتا) ظاهر شدن
24. call into question
مورد سئوال یا تردید قرار دادن،زیر سوال بردن
25. come into
1- داخل شدن،ملحق شدن،شریک شدن 2- به ارث بردن،وارث شدن
26. come into (or within) sight (of)
وارد میدان دید (کسی) شدن،به نظر آمدن یا رسیدن
27. come into being
به وجود آمدن
28. come into conflict (with)
در افتادن (با)،درگیر شدن (با)،هم ستیز شدن (با)
29. come into existence
هستی یافتن،به وجود آمدن
30. come into leaf
برگ دار شدن،برگ در آوردن
31. come into one's own
(به ویژه قدردانی یا شهرت یا پاداش) به حق خود نرسیدن،مقام سزاواری را به دست آوردن
32. come into play
دخیل بودن یا شدن،موثر شدن
33. come into the world
متولد شدن،به دنیا آمدن،زاده شدن،به وجود آمدن
34. curl into a ball
(انسان یا جانور) خود را جمع کردن،خود را به صورت حلقه درآوردن
35. dig into
1- (با کندن) نفوذ کردن در،کندن و وارد شدن 2- (عامیانه) سخت کار کردن،کوشیدن،جان کندن
36. dip into a pocket (or savings, purse, etc. )
مرتب دست کردن توی جیب (یا برداشتن از پس انداز و کیف پول و غیره)
37. enter into
1- شرکت کردن در،وارد شدن (مکالمه و غیره)
38. enter into partnership with someone
با کسی شریک شدن
39. fail into disuse
متروکه شدن،منسوخ شدن
40. fall into abeyance
به حالت تعلیق درآوردن
41. fall into decay
دستخوش تباهی شدن،به زوال گرویدن
42. fall into desuetude
مورد کاربرد نبودن،منسوخ شدن
43. fall into disfavor
از محبوبیت افتادن،از چشم افتادن،خوار شدن
44. fall into disrepute
دچار بدنامی و رسوایی شدن،بی اعتبار شدن
45. fly into
(سخت) برآشفتن،ازجا دررفتن
46. fly into a temper
از کوره در رفتن،ناگهان خشمگین شدن
47. get into a fuss
سر و صدا راه انداختن،ادا و اصول درآوردن
48. get into debt (be in debt)
وامدار بودن،قرض داشتن،وام داشتن
49. get into hot water (or be in hot water)
دچار گرفتاری،در مخمصه،در دردسر
50. get into the swing of something
به چیزی آشنا شدن و از آن لذت بردن
51. go into
1- (درباره ی چیزی) تحقیق کردن 2- (رشته ی تحصیلی بخصوص) دنبال کردن 3- بررسی کردن،پرداختن به
52. go into a huddle with (somebody)
کنکاش محرمانه داشتن،خودمانی (با کسی) مشورت کردن
53. go into action
وارد عمل شدن،پیکار کردن،عملیات نظامی را آغاز کردن
54. go into effect
قانونی شدن،موثر شدن،مصداق پیدا کردن
55. go into labor
دچار درد زایمان شدن،درد (زایمان) گرفتن
56. go into liquidation
(شرکت یاموسسه ی بازرگانی) دارایی ها را نقد کردن و قروض را دادن و شرکت را منحل کردن
57. knock into a cocked hat
(خودمانی) کاملا خراب کردن،کاملا صدمه زدن
58. launch into
با حرارت یا شدت آغاز کردن
59. lay into
(خودمانی) 1- حمله کردن و مکررا زدن،کتک زدن 2- زخم زبان زدن،سرزنش کردن
60. lead into
کار را رساندن به،منجر کردن به
61. let into
(در چیزی) قرار دادن یا قرار گرفتن یا وارد شدن یا کردن
62. lick into shape
(عامیانه) با کار و دقت زیاد سرو صورت دادن (به چیزی)
63. light into
(عامیانه) 1- حمله کردن 2- نکوهش کردن،سرزنش کردن
64. look into
(به) با دقت بررسی کردن،وارسیدن
65. marry into
(از طریق ازدواج) پیوستن به
66. pitch into
(عامیانه) حمله کردن (لفظی یا بدنی)
67. play into someone's hands
به دلخواه دیگری رفتار کردن،به دام شخص دیگر افتادن
68. plow into something
محکم خوردن به چیزی،سخت تصادف کردن
69. push into
جلو رفتن،پیشرفت کردن
70. put into practice
به مرحله ی انجام رساندن،جامه ی عمل پوشاندن