• took control over himself (i.e. his feelings, emotions)
got hold of himself
انگلیسی به انگلیسی
پیشنهاد کاربران
به معنی به دست آوردن کنترل، در اختیار گرفتن کنترل، زمام امور کسی ر به دست گرفتن، اعمال کنترل یا حتی مهار کردن کسی
مثال
You've got a hold on my control
شما کنترل منو به دست آوردین
یا شما قلب منو تسخیر کردین
یا شما زمام احساسات منو به دست گرفتین
مثال
You've got a hold on my control
شما کنترل منو به دست آوردین
یا شما قلب منو تسخیر کردین
یا شما زمام احساسات منو به دست گرفتین
کلمات دیگر: