کلمه جو
صفحه اصلی

something


معنی : چیزی، یک چیزی، چیزی، قدری، تا اندازهای
معانی دیگر : چیز ظاهرا مهم

انگلیسی به فارسی

چیزی، یک چیزی، تا اندازه ای، قدری


چیزی، قدری، تا اندازهای، یک چیزی


انگلیسی به انگلیسی

ضمیر ( pronoun )
(1) تعریف: an undetermined or unspecified thing.
متضاد: nothing

- Something smells musty.
[ترجمه زهرا] من یه چیزی پوشیدم
[ترجمه ترگمان] یه چیزی بوی کپک میده
[ترجمه گوگل] چیزی بوجود میآید

(2) تعریف: an unspecified or forgotten word, part, number, or amount.

- I think the cost was sixty something.
[ترجمه سهیل حاتمی] من فکر میکنم قیمت چیزی حدود ۶۰ بود
[ترجمه ک سانا] فکر کنم قیمت ۶۰ است
[ترجمه مهشید] من فک میکنم قیمت چیزی تقریباً ۶۰ بوده
[ترجمه ترگمان] فکر کنم قیمتش ۶۰ بود
[ترجمه گوگل] من فکر می کنم هزینه شصت چیز بود
قید ( adverb )
• : تعریف: in some degree or amount.

- It feels something like snow.
[ترجمه ترگمان] یه چیزی مثل برف رو حس می کنم
[ترجمه گوگل] چیزی شبیه برف دارد

• some object, unspecified object; special or remarkable person or thing (informal)
to a certain extent, somewhat; quite, to an extreme degree
some object, unspecified item; certain amount, some unknown quantity (i.e. twenty-something)
you use something to refer to an object, action, or quality without saying exactly what you mean.
if what you have or what has been done is something, it is useful, even if only in a small way.
if you say that a person or thing is something of a particular thing, you mean that they are that thing to a limited extent.
if you say that there is something in an idea or suggestion, you mean that it is quite good.

مترادف و متضاد

چیزی (ضمير)
anything, something

یک چیزی (ضمير)
something

چیزی (قید)
anything, something, aught

قدری (قید)
some, little, something, slightly, somewhat

تا اندازه ای (قید)
something

entity


Synonyms: article, being, commodity, existence, existent, individual, object, substance, thing


Antonyms: nothing


جملات نمونه

1. something interesting
یک چیز جالب توجه

2. something occurred to me that i had never thought of before
چیزی به خاطرم خطور کرد که هرگز فکرش را نکرده بودم.

3. something seemed to be churning up inside her
گویی چیزی درون او را عذاب می داد.

4. something seems to be the matter
مثل اینکه اشکالی پیش آمده است.

5. something seems to be up
مثل اینکه یک چیزی در شرف وقوع است.

6. something that shakes the judges from their benches
آنچه که قضات را در مسند خود به لرزه در می آورد

7. something to read
چیزی برای خواندن

8. something went into her eye and she started blinking
چیزی به چشمش رفت و او شروع به چشم بر هم زدن کرد.

9. something comes to (or reaches) somebody's ears
(خبر و شایعه و غیره) به گوش کسی رسیدن

10. something else
(خودمانی - شخص یا چیز) عالی،محشر،هنگامه

11. something like
تقریبا مثل،تا اندازه ای همانند

12. something of a
تااندازه ای،قدری

13. something to spare
مازاد (چیزی)،چیز زیادی،اضافه،بیش از نیاز

14. . . . something rotten in the state of denmark
(شکسپیر) . . . چیزی فاسد در حکومت دانمارک

15. there's something in what he says
حرف های او چندان بی ربط نیست.

16. breathe something into something
چیزی را دارای چیزی کردن،جان تازه دادن

17. bring something home to
1- (مطلبی را) روشن کردن،حالی کردن،تحت تاثیر قرار دادن 2- تقصیر را بگردن کسی انداختن،مقصر قلمداد کردن

18. bring something to an end
به پایان رساندن،دست برداشتن

19. bring something to someone's notice
چیزی را به توجه کسی رساندن،کسی را از چیزی آگاه کردن

20. color something in
(تصویر سفید را با مداد رنگ و غیره) رنگی کردن

21. dig something into something (dig something in)
کندن و با خاک آمیختن

22. dig something over
(خاک) کندن و زیر و رو کردن،کند و کاو کردن،شخم زدن،بیل زدن

23. do something off one's own bat
(انگلیس - عامیانه) سرخود عمل کردن،خودسری کردن

24. do something on one's own responsibility
به مسئولیت خود کاری را انجام دادن

25. drag something up
گریز زدن به (در صحبت)،سبز کردن،به رخ کشیدن

26. drink something down (or up)
تا ته سر کشیدن،(به سرعت) نوشیدن

27. fob something on (or onto) somebody
چیزی را به کسی قالب کردن

28. get something off one's chest
(عامیانه) دق دل را درآوردن،گلایه کردن،عقده ی خود را گشودن

29. get something out of one's system
از شر وسواس یا وابستگی به چیزی رهاشدن،قید چیزی را زدن

30. have something (or nothing) on someone
(عامیانه) مدرک جرم یا دلیل کافی بر علیه کسی داشتن (یا نداشتن)

31. have something coming to one
استحقاق داشتن،سزاوار بودن

32. have something going for one
(خودمانی) به نفع کسی بودن

33. have something in one's pocket
به موفقیت خود اطمینان داشتن،صد در صد شانس کامیابی داشتن

34. have something on the ball
توانایی یا مهارت داشتن

35. hew something out
با کار سخت بدست آوردن یا نائل شدن

36. hold something against somebody
مورد نکوهش قرار دادن،کسی را برای کاری مذمت کردن،به رخ کسی کشیدن

37. insulate something (or someone) against something
(شخص یا چیزی را) از اثرات (بد) مصون نگهداشتن

38. know something backward(s)
خوب بلد بودن،از بر بودن

39. lay something to somone
(خودمانی) 1- چیزی را به کسی گفتن 2- چیزی را به کسی دادن

40. let something ride
چیزی را به حال خود گذاشتن

41. make something of
1- مورد استفاده قرار دادن،به کار زدن 2- اهمیت قائل شدن

42. make something plain
به وضوح نشان دادن با بیان کردن

43. match something against (or with) something
چیزی را با چیز دیگر به رقابت یا زورآزمایی درآوردن

44. or something
(عامیانه) یا چیزی دیگر

45. pack something away
بسته بندی و انبار کردن

46. pack something in
(عامیانه) ترک کردن،ول کردن،دست برداشتن

47. pack something in (or into) something
(در جای محدود) انباشتن،چپاندن،چپیدن

48. pack something out
از جمعیت پر کردن

49. pack something up
اسباب (یا لباس های) خود را بستن (و رفتن)

50. paint something in
(داخل خطوط تصویر یا چیزی را) رنگ کردن،(تصویر سفید را) رنگی کردن

51. pin something on someone
چیزی را به کسی نسبت دادن،تقصیر را به گردن کسی انداختن

52. plan something out
جزئیات چیزی را در نظر گرفتن و از پیش نقشه کشیدن

53. press something home
1- (با فشار) جا انداختن 2- تا موفقیت کامل کاری را پیگیری کردن

54. press something out of something
با فشار چیزی را (مثلا آب میوه) از چیزی بیرون آوردن

55. ram something down one's throat
چیزی را به کسی تحمیل کردن،به کسی چپاندن

56. read something over (or through)
از آغاز تا پایان چیزی را خواندن

57. rush something through
به شتاب تصویب یا تدوین یا مقرر (و غیره) کردن

58. scratch something out of something
(با مداد پاک کن یا خراشاندن) حذف کردن،پاک کردن،زدن

59. scratch something up
کاویدن و درآوردن

60. screw something out of somebody
(با حیله یا تهدید) درکشیدن،به زور گرفتن

61. screw something out of something
باپیچاندن چیزی را از چیز دیگر درآوردن،چلاندن

62. screw something up
با پیچ (ومهره) محکم کردن

63. seal something in
(با درزگیری و کیپ کردن و غیره) چیزی را در درون نگاه داشتن،حفظ کردن

64. seal something off
جلوی ورود و خروج را گرفتن،قرق کردن،بستن،مسدود کردن

65. shake something off
از شر چیزی راحت شدن،خلاص شدن

66. shake something off something
با تکان دادن چیزی را (از چیزی) زدودن،تکاندن

67. shake something up
با تکان دادن مخلوط کردن

68. share something with somebody
مشترکا از چیزی استفاده کردن،با هم خوردن،با هم در چیزی سهیم بودن

69. slap something on something
(مالیات یا قیمت و غیره ی چیزی را) افزودن،بالابردن

70. smell something (or somebody) out
(با بو کردن) پی بردن،کشف کردن

give me something to eat!

یک چیزی بده بخورم!


something interesting

یک چیز جالب توجه


something to read

چیزی برای خواندن


it is something to have a steady job these days!

این روزها داشتن یک شغل دائم چیز کمی نیست!


There's something in what he says.

حرف‌های او چندان بی‌ربط نیست.


He is writing a novel or something.

او دارد یک رمان یا چیزی از این قبیل می‌نویسد.


He is something of an expert.

او نسبتاً خبره است.


اصطلاحات

make something of

1- مورد استفاده قرار دادن، به کار زدن 2- اهمیت قائل شدن


something else

(عامیانه - شخص یا چیز) عالی، محشر، هنگامه


or something

(عامیانه) یا چیزی دیگر


something of a

تااندازه‌ای، قدری


پیشنهاد کاربران

چیزی دیگر

بعضی چیزها

کاری ، یک کاری

یک چیزی. یک مطلبی. یک موضوعی

چیزى

چیزکی

یعنی چیزی

چیزی یا چیز دیگر

امر، مسئله

?Isn't that something
جالب نیست؟

موردی

تعدادی چیز ، مقداری چیز

تا اندازه ای




کلمات دیگر: