کلمه جو
صفحه اصلی

frivolous


معنی : پوچ، احمق، سبکسر، سبک، بیهوده و بیمعنی، سبک رفتار
معانی دیگر : ناچیز، کم ارزش، پشیز مانند، بیهوده، بی نتیجه، مل و مست، شوخ، شوخ چشم، بازیگوش، بی خیال، سرسری، احمقانه، بی فکرانه

انگلیسی به فارسی

سبک رفتار، سبک، پوچ، بیهوده وبی‌معنی، سبکسر، احمق


فریبنده، بیهوده و بیمعنی، احمق، سبک، پوچ، سبکسر، سبک رفتار


انگلیسی به انگلیسی

صفت ( adjective )
مشتقات: frivolously (adv.), frivolousness (n.)
(1) تعریف: unworthy of serious consideration or merit; trivial or silly.
متضاد: serious, solemn
مشابه: flighty, silly, trifling

- His father had worked hard for a living and could not tolerate his son engaging in frivolous pursuits.
[ترجمه ترگمان] پدرش برای امرار معاش سخت کار کرده بود و نمی توانست پسرش را تحمل کند که به کاره ای احمقانه علاقه مند باشد
[ترجمه گوگل] پدرش برای زندگی به سختی کار کرده بود و نمی توانست پسرش را در تعقیب وحشیانه تحمل کند
- The committee rejected the recommendation as frivolous.
[ترجمه ترگمان] این کمیته این پیشنهاد را پوچ و بی معنی رد کرد
[ترجمه گوگل] این کمیته این توصیه را به عنوان فریبنده رد کرد
- Spending all that money on a pair of shoes seemed a bit frivolous to her mother.
[ترجمه ترگمان] تمام این پول ها در یک جفت کفش برای مادرش کمی بچگانه به نظر می رسید
[ترجمه گوگل] صرف نظر از این پول در یک جفت کفش، به نظر مادرش کمی نادان بود

(2) تعریف: inclined to lack seriousness or to show undue levity.
متضاد: earnest, serious, sober, staid
مشابه: flighty, giddy, idle, silly

- Because she was rich and carefree, we assumed she was a frivolous person.
[ترجمه ترگمان] چون او ثروتمند و بی خیال بود، فکر می کردیم که او یک آدم جلف است
[ترجمه گوگل] از آنجا که او غنی و بی دست و پا بود، فرض کردیم که او یک فرد بی پروا است

• wasteful; petty, trite; silly, foolish; nonsensical; unimportant
a frivolous person is being silly when they should be serious or sensible.
frivolous objects and activities are amusing or silly, rather than useful.

مترادف و متضاد

پوچ (صفت)
absurd, futile, void, inoperative, null, empty, hollow, vain, trifling, vacuous, airy, aeriform, invalid, vaporous, frivolous, blank, inane, chaffy, unmeaning, nugatory

احمق (صفت)
dotty, senseless, silly, dense, cockscomb, foolish, dull, batty, stupid, frivolous, dopey, thickheaded, inane, fatuous, cockeyed, unmeaning, daffy, daft, fat-headed, feeble-minded, gawky, loony, spooney, spoony

سبکسر (صفت)
careless, stupid, frivolous, featherbrained, featherheaded

سبک (صفت)
light, fast, easy, quick, lively, thin, flippant, frivolous, volatile, gossamer, light-minded, flyaway, lightsome, uncomplicated

بیهوده و بیمعنی (صفت)
frivolous

سبک رفتار (صفت)
frivolous

trivial, silly


Synonyms: barmy, childish, dizzy, empty-headed, facetious, featherbrained, flighty, flip, flippant, foolish, gay, giddy, harebrained, idiotic, idle, ill-considered, impractical, juvenile, light, light-minded, minor, niggling, nonserious, not serious, paltry, peripheral, petty, playful, pointless, puerile, scatterbrained, senseless, shallow, sportive, superficial, tongue-in-cheek, unimportant, unprofound, volatile, whimsical


Antonyms: grave, mature, sensible, serious, solemn, thoughtful, wise


جملات نمونه

1. a frivolous young woman who lacks courtesy
زن جوان و سبکسری که معرفت ندارد.

2. they consider going to the movies a frivolous activity
آنان سینما رفتن را کار بیهوده ای می دانند.

3. I think he sees her as a frivolous young woman.
[ترجمه ترگمان]فکر می کنم او را به چشم یک زن جوان جلف می بیند
[ترجمه گوگل]من فکر می کنم او را به عنوان یک زن جوان فریبنده می بیند

4. At 1 he's still rather frivolous and needs to grow up.
[ترجمه ترگمان]در سال اول هنوز خیلی سبک و سبک است و احتیاج دارد که بزرگ شود
[ترجمه گوگل]در 1 او هنوز آرام است و باید رشد کند

5. My young frivolous, is you give pain.
[ترجمه ترگمان]دختر کوچک من، تو درد می کشی
[ترجمه گوگل]جوانم ناامید است، درد می کنی

6. I just decided I was a bit too frivolous to be a doctor.
[ترجمه ترگمان]من به این نتیجه رسیدم که من کمی سبک هستم که یک دکتر باشم
[ترجمه گوگل]من فقط تصمیم گرفتم که کمی دشوار به نظر پزشک باشم

7. She thought that reading romantic novels was a frivolous way of spending her time.
[ترجمه ترگمان]او فکر می کرد که رمان های رمانتیک برای گذراندن وقت تلف می کنند
[ترجمه گوگل]او تصور می کرد که خواندن رمان های عاشقانه یک روش فریبکارانه برای صرف وقتش بود

8. The court discourages frivolous law suits.
[ترجمه ترگمان]دادگاه با ارائه قوانین جلف و سبک سر و کار خود را از دست می دهد
[ترجمه گوگل]دادگاه اقدامات قانع کننده ای را ممنوع می کند

9. I feel like doing something completely frivolous today.
[ترجمه ترگمان]احساس می کنم امروز کارای احمقانه ای انجام میدم
[ترجمه گوگل]من احساس می کنم که امروز چیزی کاملا ناامید می شوم

10. He dismissed her later poems as fey and frivolous.
[ترجمه ترگمان]مارتین اشعار خود را به عنوان fey و سبک مغز رد کرد
[ترجمه گوگل]او بعدا اشعار را به عنوان محکوم و بی پروایی رد کرد

11. Isabelle was a frivolous little fool, vain and flighty.
[ترجمه ترگمان]ایزابل یک احمق کوچک و پوچ و پوچ بود
[ترجمه گوگل]ایزابل یک احمق کوچک بود، بیهوده و بی رحمانه

12. For themostpart she was portrayed as a frivolous ingenue whose emotional and intellectual development was gently guided by her serious-minded husband.
[ترجمه ترگمان]برای themostpart، او به عنوان a سبک سر و کار به تصویر کشیده می شد که رشد عاطفی و عقلانی او به آرامی توسط همسر جدی او هدایت می شد
[ترجمه گوگل]برای همسرش، او به عنوان یک نگرانی ناامن به تصویر کشیده شد که توسعه ی ذهنی و فکری وی به آرامی توسط شوهر جدی او هدایت می شد

13. Its tone is playful and frivolous but it makes some valid criticisms.
[ترجمه ترگمان]لحن آن بازیگوش و سبک است، اما انتقادات معتبری به بار می آورد
[ترجمه گوگل]لحن آن بازیگرا و ناخوشایند است اما برخی انتقادات معتبر را می سازد

14. The distinction, if any, was in the less frivolous nature and superior literary quality of the madrigal texts.
[ترجمه ترگمان]این تمایز، اگر وجود داشته باشد، در طبع کم تر frivolous و کیفیت ادبی برتر متون madrigal قرار داشت
[ترجمه گوگل]تمایز، در صورت وجود، در طبیعت کمتر معتبر و کیفیت ادبی برتر متون مادریال بود

They consider going to the movies a frivolous activity.

آنان سینما رفتن را کار بیهوده‌ای می‌دانند.


A frivolous young woman who lacks courtesy.

زن جوان و سبک‌سری که معرفت ندارد.


He spent his life frivolously.

او عمر خود را به لهوولعب گذراند.


پیشنهاد کاربران

واهی


بیهوده
بی توجه


1 - کار بیهوده و احمقانه.
2 - آدمی که دنبال کارهای بیهوده و احمقانه می رود.
3 - پرونده قضایی و یا شکایتی که بیهوده به جریان افتاده و سر انجامی ندارد.

نافرجام


کلمات دیگر: