کلمه جو
صفحه اصلی

tool


معنی : ساز، اسباب، الت، ابزار، افزار، الت دست، برگ، شکل دادن، دارای ابزار کردن، بصورت ابزار دراوردن، مجهز کردن
معانی دیگر : آچار، کاچار، دست افزار، بساط، (جمع) لوازم، کارافزار، ماشین افزار، وسیله، شوند، آلت دست، بازیچه، (با ابزار) ساختن، (با: up) دارای ابزار (یا ماشین آلات) کردن، (با وسیله ی نقلیه) بردن، حمل کردن، راندن، (حقوق) وسیله ی امرار معاش (the tools of one's trade هم می گویند)، (با ابزار لازم روی چرم یا جلد کتاب و غیره) نقش گذاری کردن، نگاشتن

انگلیسی به فارسی

الت، افزار، ابزار، اسباب، الت دست، دارای ابزارکردن، بصورت ابزار درآوردن


ابزار، الت، شکل دادن، مجهز کردن


انگلیسی به انگلیسی

اسم ( noun )
(1) تعریف: an instrument, such as a hammer, drill, or other hand-held device, used for doing work.
مترادف: device, implement, instrument
مشابه: contraption, gadget, mechanism, utensil

(2) تعریف: a machine such as a saw or drill.
مترادف: machine tool
مشابه: apparatus, machine

(3) تعریف: any instrument, apparatus, or element necessary or useful for performing an operation or achieving an end.
مترادف: apparatus, instrument, machinery, means, medium, vehicle
مشابه: agency, instrumentality, mechanism

- Language is a tool for communicating.
[ترجمه ترگمان] زبان ابزاری برای ارتباط است
[ترجمه گوگل] زبان یک ابزار برای برقراری ارتباط است

(4) تعریف: a person unfairly used to accomplish the goals of another.
مترادف: cat's-paw, dupe, pawn, stooge
مشابه: cannon fodder, dummy, flunky, guinea pig, gull, instrument, patsy, peon, pigeon, puppet, sucker

(5) تعریف: (vulgar slang) a penis.
مترادف: cock, dick, phallus, prick
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: tools, tooling, tooled
• : تعریف: to shape, work, or decorate using a tool.
مترادف: machine, work
مشابه: create, form, make, mill, shape

- He tools leather belts.
[ترجمه ترگمان] اون ابزار چرمی داره
[ترجمه گوگل] او ابزار کمربند چرمی
فعل ناگذر ( intransitive verb )
مشتقات: toolless (adj.), tooler (n.)
(1) تعریف: to work using a tool or tools.
مشابه: work

(2) تعریف: to travel in or drive a vehicle, esp. in a leisurely manner.
مترادف: truck
مشابه: drive, jaunt, journey, motor, roll, travel, wander

- They tooled around the countryside all afternoon.
[ترجمه ترگمان] تمام بعد از ظهر را در حومه شهر آماده کردند
[ترجمه گوگل] آنها بعد از ظهر در اطراف حومه شهر بودند

• apparatus, device
work or shape with a tool, ornament with a tool; equip with tools or machinery
a tool is any instrument or simple piece of equipment, for example a hammer or a knife, that you hold in your hands and use to do a particular kind of work.
you can refer to anything that you use for a particular purpose as a particular type of tool.
you can refer to a person or thing as another person's tool when the first person or thing is in the power of the second person and is being used by them; used showing disapproval.

دیکشنری تخصصی

[شیمی] ابزار
[کامپیوتر] وسیله . - ابزار نوعی اشاره گرماوس که به مکان نما قابلیتها و خصوصیات جدیدی می دهد. مثلاً در یک برنامه ی نقاشی، ابزار برس ( قلم مویی ) شکل، اندازه، و رنگ خاصی دارد . هر سلول تصویری که به این قلم می چسبد . رنگ آن ر به خود می گیرد .
[برق و الکترونیک] ابزار، وسیله
[مهندسی گاز] ابزار، اسباب
[صنعت] ابزار، افزار، آلت، اسباب شکل دادن، مجهز کردن
[نساجی] وسیله - ابزار
[ریاضیات] اسباب کار، کارافزرا، ابزار، وسیله، دستگاه

مترادف و متضاد

instrument used to shape, form, finish


ساز (اسم)
order, apparatus, harmony, accoutrements, tool, musical instrument, equipment, outfit, disposition, music, materiel, arms, mouth organ

اسباب (اسم)
article, gear, apparatus, thing, implement, tool, tackle, instrument, apparel, utensil, trap, paraphernalia, appurtenance, device, engine, rigging, rig, furniture, gadget, appliance, contraption, contrivance, layout, doodad, gizmo, whigmaleerie, gismo, mounting

الت (اسم)
apparatus, implement, tool, instrument, engine, organ, appliance, instrumental

ابزار (اسم)
implement, tool, gadget, doodad, instrumentation, gizmo

افزار (اسم)
gear, implement, tool, finding, gin

الت دست (اسم)
tool, automaton, guinea pig, stooge, cat's-paw

برگ (اسم)
tab, tool, folium, leaf, page, card, folio, lamella

شکل دادن (فعل)
tool, shape, model, crystallize

دارای ابزار کردن (فعل)
tool

بصورت ابزار دراوردن (فعل)
tool

مجهز کردن (فعل)
fit, gear, tool, provide, furnish, rig, arm, equip, prepare, imp

Synonyms: apparatus, appliance, contraption, contrivance, device, engine, gadget, gizmo, implement, job, machine, means, mechanism, utensil, weapon, whatchamacallit


person who allows himself to be used


Synonyms: accessory, accomplice, agent, auxiliary, chump, creature, dupe, easy mark, figurehead, flunky, go-between, greenhorn, hireling, idiot, intermediary, jackal, lackey, mark, medium, messenger, minion, patsy, pawn, peon, puppet, stooge, stool pigeon, sucker


جملات نمونه

1. a tool that serves many purposes
ابزاری که خیلی به درد می خورد

2. hand tool
دست افزار

3. a practicable tool
ابزار به درد خور

4. a proper tool for opening a box
ابزار مناسب برای باز کردن جعبه

5. the necessary tool for this job
ابزار ضروری برای این کار

6. an improperly adjusted tool chatters
ابزاری که درست تنظیم نشده باشد تق تق می کند.

7. he became the tool of rich bankers
او آلت دست بانکداران پولدار شد.

8. a computer can be a good planning tool
کامپیوتر می تواند وسیله ی برنامه ریزی خوبی باشد.

9. I find the best tool for the purpose is a pair of shears.
[ترجمه ترگمان]من بهترین ابزار را برای این هدف پیدا کردم که یک جفت قیچی باغبانی باشد
[ترجمه گوگل]من بهترین ابزار را برای هدف پیدا کردم یک جفت قیچی است

10. Even in small companies, computers are an essential tool.
[ترجمه ترگمان]حتی در شرکت های کوچک کامپیوترها ابزار ضروری هستند
[ترجمه گوگل]حتی در شرکت های کوچک، رایانه ها یک ابزار ضروری هستند

11. This tool can be used in a variety of ways.
[ترجمه Mahdie] این ابزار می تواند به روش های مختلف استفاده شود
[ترجمه ترگمان]این ابزار می تواند به روش های مختلفی استفاده شود
[ترجمه گوگل]این ابزار را می توان به روش های مختلفی استفاده کرد

12. I can't get at the tool on the shelf.
[ترجمه ترگمان]نمی توانم به ابزار روی قفسه دست پیدا کنم
[ترجمه گوگل]من نمی توانم به ابزار در قفسه بروم

13. A hammer is a sort of tool.
[ترجمه ترگمان]چکش نوعی ابزار است
[ترجمه گوگل]یک چکش نوعی ابزار است

14. Mr Clinton singled out education as a vital tool in bridging the gap between rich and poor.
[ترجمه ترگمان]آقای کلینتون تحصیل را به عنوان ابزاری مهم برای پر کردن شکاف بین فقیر و فقیر انتخاب کرد
[ترجمه گوگل]آقای کلینتون آموزش را به عنوان یک ابزار حیاتی برای برطرف کردن شکاف بین غنی و فقیر انتخاب کرد

15. This tool is unsuited for such use.
[ترجمه ترگمان]این ابزار برای چنین استفاده ای نامناسب است
[ترجمه گوگل]این ابزار برای استفاده غیرممکن است

16. What do you want with a tool kit ?
[ترجمه shiva_sisi‌] با جعبه ابزار چه کاری دارید؟
[ترجمه ترگمان]با یک جعبه ابزار چه می خواهید؟
[ترجمه گوگل]با جعبه ابزار چه می خواهید؟

17. The prime minister was a mere tool in the hands of the country's president.
[ترجمه ترگمان]نخست وزیر یک ابزار صرف در دست رئیس جمهور کشور بود
[ترجمه گوگل]نخست وزیر یک ابزار صرفا به دست رئیس جمهور کشور بود

18. A most important tool is cartography.
[ترجمه حمید] یکی از ابزار های مهم نقشه برداری است.
[ترجمه ترگمان]ابزار بسیار مهم نقشه برداری است
[ترجمه گوگل]مهمترین ابزار نقشه برداری است

He turned off the highway and tooled slowly up the hill.

او از جاده‌ی اصلی خارج شد و آهسته به طرف بالای تپه رانندگی کرد.


carpenter's tools

ابزار نجاری


We need tools to do wiring.

برای سیم‌کشی نیاز به ابزار داریم.


A computer can be a good planning tool.

کامپیوتر می‌تواند وسیله‌ی برنامه‌ریزی خوبی باشد.


Words are a writer's tools of expression.

واژه‌ها وسایل بیان یک نویسنده‌اند.


He became the tool of rich bankers.

او آلت دست بانکداران پولدار شد.


Aircraft parts must be tooled accurately.

اجزای هواپیما باید بادقت ساخته شوند.


The factory has been tooled up to make smaller cars.

کارخانه را برای ساختن ماشین‌های کوچک‌تر مجهز کرده‌اند.


پیشنهاد کاربران

چیزی که در دست دارید و برای انجام یک کار از آن استفاده می کنید


Something you hold in your hand and use to do a job

tool ( رایانه و فنّاوری اطلاعات )
واژه مصوب: ابزار 1
تعریف: [رایانه و فنّاوری اطلاعات] یکی از گزینه‏های تصویری که به کمک آن می‏توان به امکانات اختصاصی یک نرم‏افزار دست یافت|||[علوم مهندسی] وسیلۀ انجام کاری که معمولاً با دست انجام شود

Something you hold in your hand and use to do a job

ابزار و یا افزار

ابزار یا وسیله

Something you hold in your hand and use to do a job
معنی : ابزارالات دم دستی و استفاده میشه برای انجام دادن کار ها

جمله : I use some tools to repair a broken door
معنی جمله : من استفاده کردم تعدادی ابزار برای تعمیر در شکسته

😊

something you hold in your hand and use to do a job
جمله :I will get my tools


ابزار

What a tool=عجب الاغی


کلمات دیگر: